این روزها

دیشب جمع شده بودیم خانه وحیده دنس پارتی. پدر و مادرش رفته بودند عروسی شهرستان، خانه خالی بود و ما هم فرصت را مغتنم شمردیم. اگر بگویم رقص بلد نیستم که تعجب نمی کنید؟ حتی در حد یک حرکت ساده. آرزو تمام تلاشش را کرد تا حرکت های ابتدایی را یادم دهد، عالی نبود اما بد هم نبود؛ حرکت پا و شانه را کمی راه افتادم، اما حرکت دست هیچی! انگار دستهایم موقع رقص دو تا چوب خشک باشند که اصلا نشود بهشان فرم داد. من اصلا نمی توانم  ادای ناز کردن را دربیاورم چه برسد بخواهم رقص پرعشوه عروس را یاد بگیرم. حالا با خودم قرار گذاشته ام آهنگ های رقصی بیشتر گوش کنم و حرکت های ساده را تمرین کنم شاید چیزی از تویش دربیاید.

خانه تکانیمان همین روزها تمام می شود و مهمان ها هم دو سه روز دیگر تشریفشان را می آورند. آرایشگاه و آتلیه و این چیزهایی که در موردشان وسواس خاصی داشتم را تقریبا پیدا کرده ام . لباس به آن مدلی که می پسندم هنوز پیدا نکرده ام  و فعلا حوصله ام نمی شود بیشتر از این دنبالش بگردم. آقای خاستگار همه کارهایش را تمام کرده و طبق گفته خودش  اگر خدا بخواهد و همه چیز مرتب باشدشنبه راهی می شوند. خودش و خانواده خواهرش که  پنج نفری می شوند. 

ادامه کلاسها از هفته بعد شروع می شود و من هم که قرار است همه را غیبت کنم. چاره ای نیست با این فاصله خانه و دانشگاه نمی توانم یک بام و دو هوا بشوم، استاد راهنمایم که درجریان غیبتهایم است کلاس جبرانی خودش را کنسل کرده است، دمش گرم. می ماند دو تا درس اصلی که استادها همت کرده اندسه چهار جلسه باقیمانده را د رهمین یکی دو هفته ای که من نیستم برگزار کنند. با یکیشان که خیلی رفیقم و امید زیادی دارم غیبت ها را نادیده بگیرد اما  آن یکی کلاس که  خیلی هم دوستش دارم،  غیبتهایم بیشتر از حد مجاز می شود و استاد هم که مقرراتی احتمال دارد نگذارد امتحان بدهم. هرچند یک سمینار کلاسی که دادم استاد کلی به به و چهچه کرد و تا حدی مورد قبولش هستم اما اینکه راه بیاید زیاد مطمئن نیستم. 

خلاصه اینکه این روزها مشغولم با دغدغه های جدیدی که هیچ وقت قبلا نداشتم. خیلی آدم این دغدغه ها نیستم، اما همین که کلا بیشتر از یک بار نیست و قرار نیست در طولانی مدت این جور دغدغه ها کش بیاید راضیم می کند برایشان وقت بگذارم.

پی نوشت: آنقدرها هم ناامید نیستم که فقط بخواهم خودم را به اسم یکی سند بزنم و خلاص. نمی توانم بگویم اصلا آقای خاستگار را نشناخته ام. همانقدر که آقای خاستگار فهمیده من آدم کنترلگری هستم و بیش از حد منطقی و تا حدودی مضطرب و اینها را پذیرفته من هم تا حدودی با بیخیال بودنش کنار آمده ام. وقتی آمد بیشتر در موردش می نویسم.

نظرات 7 + ارسال نظر
سایه.س یکشنبه 27 تیر 1395 ساعت 23:50 http://ghese83.blogsky.com

سلام
عزیزم..از فکر اولین دیدارتون تو دلم قندآب میشه..جانم..خیلی به یادتم صحرا..میسپرمت به خدا جان

سلام سارای عزیز. من که پر استرسم که چی بشه! برام دعا کن

تا شب دلش طاقت نمیاره
زودتر خبر میده
من که منتظر خبرشون هستم
زودی بیای بگیا

چشم

آنا یکشنبه 27 تیر 1395 ساعت 12:29

الان رسیده اند ایران؟ برات دعا می کنم صحرا.

باید الانا رسیده باشند، هنوز که خبر ندادن، تا مستقر بشن و سیمکارت ایران بگیرند و تماس بگیرند فکر کنم تا شب طول بکشه
مرسی آنا، دعا خیلی خوبه، برام دعا کن

تیلوتیلو یکشنبه 27 تیر 1395 ساعت 09:15 http://meslehichkass.blogsky.com/

پس بیا بگو
استرس نداشته باش
بیشتر آرام باش
تو میتونی
قوی هستی
ولی بیا بگو که من از استرس نمیرم

امروز میرسند ایران . حالا احتمالا فردا شب بیان

تیلوتیلو شنبه 26 تیر 1395 ساعت 10:34 http://meslehichkass.blogsky.com/

اینقدر قلبم برات تند تند میزنه
امروز آقای خواستگار راه میفته و قصه شروع میشه
برامون با ریز ماجرا بنویس

چشم مینویسم. بذار برسه. خودم که فول استرسم

بهار شیراز شنبه 26 تیر 1395 ساعت 08:13

دلم غنج میره با تعریف هات .... دارم پرنسسمو تصور می کنم
انشاءالله همه چی خوب پیش میره

انشالله. برام دعا کن بهار مهربون

آنا جمعه 25 تیر 1395 ساعت 16:51

امیدوارم همه چیز با خیر و خوشی بگذرد.

من هم امیدوارم :)

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد