عیدتان مبارک، نماز روزه هاتون قبول

  

من امسال روزه نگرفتم، پارسال هم نگرفتم، خیلی وقت است که نماز نمی خوانم. از یک جایی دو سال پیش رابطه ام با خدا تغییر کرد. نمی توانم توضیح بدهم اما برمیگردد به زمانی که اضطراب و افسردگیم در اوج بود. با خدا حرف نمی زنم آنطوری که قبلا حرف می زدم. سپاسگزارش هستم برای اتفاقهای نیکی که برایم افتاده، آسانی که بعد از آن همه سختی کم کم رویش را نشان می دهد اما نمی دانم یک چیزی انگار گم شده. همسر چیزی نمی گوید معتقد است که این بین من و خدای من است و خودم بالاخره به نتیجه می رسم. وبلاگ رضوان را می خواندم یادم افتاد به رابطه ی خودم با خدا. نمی دانم فعلا که وضعیت همین است

نظرات 6 + ارسال نظر
رضوان یکشنبه 10 اردیبهشت 1402 ساعت 01:55 http://nachagh.blogsky.com

نامه واقعی به خدا

( این نامه هم اکنون در موزه گلستان نگهداری میشود)

این ماجرای واقعی، در مورد شخصی به نام نظرعلی طالقانی است.که در زمان ناصرالدین شاه ،دانش اموزی در مدرسه ی مروی تهران بوده
و آدم بسیار بسیار فقیرب بوده است.
یک روز نظرعلی به ذهن اش می رسد که برای خدا نامه ای بنویسد.
نامه ی او در موزه ی گلستان تهران تحت عنوان "نامه ای به خدا" نگهداری می شود.

مضمون این نامه :نظر علی می نویسد

بسم الله الرحمن الرحیم

خدمت جناب خدا !

سلام علیکم ،
اینجانب بنده ی شما هستم.

از آن جا که شما در قرآن فرموده اید :

"و ما مِن دابه فی الارض الا علی الله رزقُها"

«هیچ موجود زنده ای نیست الا اینکه روزی او بر عهده ی من است.»
من هم جنبنده ای هستم، از جنبندگان شما روی زمین.
در جای دیگری از قرآن فرموده اید :

"ان الله لا یخلف المیعاد"
مسلما خدا خُلف وعده ،نمی کند.
بنابراین اینجانب به چیزهای زیر نیاز دارم :
۱ - همسری زیبا و متدین
۲ - خانه ای وسیع
۳ - یک خادم
۴ - یک کالسکه و سورچی
۵ - یک باغ
۶ - مقداری پول برای تجارت
۷ - لطفا بعد از هماهنگی به من اطلاع دهید.
مدرسه مروی- حجره ی شماره ی ۱۶- نظرعلی طالقانی

نظرعلی بعد از نوشتن نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟
می گوید،مسجد خانه ی خداست.
پس بهتره بگذارم اش توی مسجد.
می رود به مسجد در بازار تهران(مسجد شاه آن زمان) نامه را در پشت بام مسجد ،در جایی قایم میکنه و با خودش میگه: حتما خدا پیداش میکنه! او نامه را پنجشنبه در پشت بام مسجد می ذاره.
صبح جمعه، ناصرالدین شاه با درباری ها می خواسته به شکار بره.

کاروان او ازجلوی مسجد می گذشته،

از آن جا که(به قول پروین اعتصامی)
"نقش هستی، نقشی از ایوان ماست، آب و باد وخاک ، سرگردان ماست"
ناگهان به اذن خدا ، یک بادتندی شروع به وزیدن می کنه و نامه ی نظرعلی را از پشت بام ،روی پای ناصرالدین شاه می اندازه.
ناصرالدین شاه نامه را برداشته و می خواند و دستور می دهد که کاروان به کاخ برگردد.
او یک پیک به مدرسه ی مروی می فرستد،
و نظرعلی را به کاخ فرا می خواند.
وقتی نظرعلی را به کاخ آوردند ،دستور می دهد همه وزرایش جمع شوند و می گوید:
نامه ای که برای خدا نوشته بودید ،ایشان به ما حواله فرمودند،پس ما باید انجامش دهیم.
و دستور می دهد همه ی خواسته های نظرعلی یک به یک ،اجراء شود.
این نامه الآن ،در موزه گلستان موجود است و نگهداری می شود.
این مطلب را میتوان درس واقعی توکل نامید.
یادت باشه وقتی می خوای پیش خدا بری
فقط باید صفای دل داشته باشی.

حکایت نامه هایی هست که تو حرم امام رضا میندازن و هر از چند گاهی بهشون رسیدگی میشه

رضوان یکشنبه 10 اردیبهشت 1402 ساعت 00:49 http://nachagh.blogsky.com

صحرا جان !سلام.ممنون منو یادکردی.گفتی رابطه ات با خدا متفاوت از قبل شده.رابطه مث موجود زنده میماند، رشد می‌کنه .همانگونه که الان قیافه زیبای تو کاملا شبیه چهار/ پنج سالگیت نیست رشد کرده و چهره ای به مراتب زیباتر داری.خدایی که تو می شناسی از خدایی که من میشناسم به مراتب دوست داشتنی تره.من رفته خانه خدا در طواف نمی دونستم چی بگم هی میگفتم خدایا نمیدونم اینجا که خانه ات هست چه بخواهم همیشه خواسته ام که به من بیاموزی چه میشود خواست از تو.حالا شنیدم از جایی که خدا اهل معامله است جان شیرین را شهدا با رضایت او معامله کردند من هم گفتم مهر ورزی به مردم را با تو معامله میکنم تا تو به عزیزانم مهر بورزی.

چه معامله ی خوبی، شاید دل منم اینطور معامله ای میخاد

مهتا سه‌شنبه 5 اردیبهشت 1402 ساعت 13:48

عیدت با تأخیر مبارک صحرا جان
در مورد رابطه ت با خدا به خودت فرصت بده اگه برات دغدغه س مطمئن باش به نتیجه ی خوبی می‌رسی من احساس میکنم قبلاً از خدا بیشتر می‌ترسیدم ولی الان انگار ترس جای خودشو به دوست داشتن تغییر داده البته تا حدودی
موفقیت توی کارت رو بهت تبریک میگم

ممنونم مهتا جان
برای من فعلا لامپها خاموشه

رویا دوشنبه 4 اردیبهشت 1402 ساعت 04:03 http://hezaran-harfenagofte.blogsky.com

سلام .
اتفاقا منم بعد از افسردگی شدیدی که داشتم نماز نخوندم و دقیقا همین که نمی دونم خوبه یا بده ، قبل اون در بدترین و حادترین شرایط زندگی نماز و روزه ام سرجاش بود انگار زور افسردگی از تمام سختی ها بیشتر بود .

بی تفاوتی که افسردگی با خودش میاره خیلی چیزا رو آهسته آهسته میخوره و از بین میبره

لیدا یکشنبه 3 اردیبهشت 1402 ساعت 15:04

برامن خدا یه پیرمرد مهربون هست که همیشه منو تو آغوش گرفته و از خطرات حفظم میکنه،این هم اصلا ربطی به نماز و روزه نداره،نورش تو قلبمه

فکر میکنم برای من اون نور کم سو شده

نسترن شنبه 2 اردیبهشت 1402 ساعت 11:48 http://second-house.blogfa.com/

سلام عزیزم
عیدت مبارک
من هم نوع رابطه ام خیلی تغییر کرده ولی نمی‌دونم این خوبه یا نه! گاهی دلچسبمه گاهی هم نه ... اون حس «نمیدونم ت» رو منم دارم....
کاش آدرس پست مد نظرت رو میگذاشتی

سلام نسترن جان، برای من بیشتر شبیه فاصله ای هست که نمیدونم چطور میشه پرش کرد
اینم‌ آدرس پست:
https://nachagh.blogsky.com/1402/02/02/post-420/%d9%85%d8%b9%d8%a7%d9%85%d9%84%d9%87-%d8%a8%d8%a7-%d8%ae%d8%af%d8%a7#comments

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد