روزهای سخت

تجربه ام در بخش بیماریهای داخلی فوق العاده آموزنده و جالب بود، اما انتطارات بالای استادم بدجوری روی روانم اثر منفی گذاشت با اینکه خیلی چیزها ازش یاد گرفتم اما به خاطر استرس و فشاری که روزانه بهم وارد می کرد از یک جایی بریدم و نتوانستم پا به پای انتظاراتش پیش بروم. حتی یک panic attack هم داشتم که به خاطرش کار را تعطیل کردم و برگشتم خانه. سطح اضطرابم که مدتها تحت کنترل بود به طور وحشتناکی بالا رفته بود و هفته ی آخر را تقریبا هرروز گریه می کردم. استادم در جریان بود و سعی می کرد کمکم کند اما راستش حتی کمک کردنش هم به من استرس وارد می کرد. هرچه بود گذشت و الان بخش پیوند اعضا رو شروع کردم که تخصص مورد علاقه ام هست. استاد جدیدم فوق العاده آرام است و انتظاراتش معقول است. البته که ماهیت این rotation کاملا با بیماری‌های داخلی فرق می کند و من وقت بیشتری برای انجام کارهایم دارم. الان در وضعیت بهتری هستم و استادم هم از عملکردم راضی هست‌‌. 

روز اول بخش جدیدم هست؛ بیماری های داخلی. آخر هفته ای شیفت بودم و از خستگی شب زود خوابم برد.ساعت ۱۲ بیدار شدم و تا الان که سه و نیم صبح هست بیدارم. قلب را تازه تمام کردم، کلی چیز یاد گرفتم اما به خاطر ساختار rotation فرصت کافی نبود تا بیشتر استفاده ببرم. این روزها سرم اینقدر شلوغ است که وقت خیلی کمی را با همسر و پسرک می گذرانم. هر روز دوازده ساعت بیمارستان هستم و به سختی همه ی کارها را سر موقع تحویل می دهم. بروم یک ساعتی بخوابم تا روز اول هفته را خسته شروع نکنم.

گوشی نو

بالاخره بعد از کلی بالا پایین کردن، بودجه ام را بررسی کردن، مزایا و معایب لیست کردن، بالاخره بین آیفون و سامسونگ، همان برند همیشگی یعنی سامسونگ را خریدم. نه که اهل ریسک و امتحان چیزهای تازه نباشم راستش از نظر اقتصادی وقتی قیمت مدلهای معادل مقایسه کردم اصلا به صرف نبود چون آیفون چیزی حدود ۶۰۰ دلار گرانتر درمی آمد. دلیلی که گوشیم را عوض می کنم هم این است که وقتی کاور نداشت از دستم افتاد بدنه اش ترک خورد و دوربینش هم کیفیت سابق را ندارد. از طرفی مدل پنج سال پیش است و دیگر آپدیت جدید نمی آید. توانستم حدود ۴۰۰ دلار تخفیف بگیرم به خاطر healthcare worker بودن و همچنین پس فرستادن گوشی قدیمیم. ایرپاد و کاور و محافظ صفحه هم گرفتم و مجموعا با قیمت خیلی خوبی توانستم گوشیم را نو کنم. البته هنوز به دستم نرسیده، فکر کنم دو روز دیگر پست می کنند. همسرجان اول که اصرار داشت آیفون بخرم و وقتی دید من زیاد برایم فرقی نمی کند اصرار کرد که note بخرم که قلم هم دارد اما راستش مدلش زیادی یوغور و گوشه دار بود و من کلا از قلم زیاد استفاده نمی کنم. حالا هروقت به دستم رسید می نویسم چقدر ازش راضی هستم. 

کوتاهی مو

پسرک را دیروز بردیم آرایشگاه موهایش را کوتاه کنیم. جالب است از در آرایشگاه که وارد شدیم سریع برگشت که نمی روم. جذابیتهای آرایشگاه اصلا برایش اهمیتی ندارد وقتی می داند قرار است آنجا موهایش را کوتاه کنند. سالنی که می رویم مخصوص بچه هاست و صندلی ها همه ماشینهای رنگارنگ هستند و روبروی هر صندلی هم یک تلویزیون با لیست کارتونهای مورد علاقه ی بچه ها پخش می شود. برای بچه های بزرگتر دسته ی بازی و بازی ویدئویی فراهم است اما پسرک ما از صدای ماشین موتراش می ترسد. آرایشگر گفت که قیچی استفاده نمی کند چون بچه گریه می کند و تکان می خورد. ولی راستش پسرک قیچی را ترجیح می دهد به صدای ویزویز موتراش. با کلی جیغ و گریه و لگدپرانی بالاخره موهایش را کوتاه کردیم. موی کوتاه خیلی هم بهش می آید کلی بامزه می شود و چشمهای درشت و مژه های بلندش بیشتر به چشم می آید. همسر می گوید از این به بعد خودش توی خانه یک کاریش می کند و بچه حالا از محیط بیشتر از خود کوتاه کردن مو می ترسد. احتمالا دفعه ی بعد ببرمش پیش آرایشگر خودم شاید آنجا احساس بهتری داشته باشد. 


این آخر هفته خانه هستم و پسرک مثل پروانه دورم می چرخد. مشکل جدیدی که داریم این است که پسرک گاهی به انگلیسی چیزهایی می گوید که هیچ کداممان متوجه نمی شویم و پسرک ناراحت می شود که جواب درستی بهش نمی دهیم. من هنوز بهتر هستم در حدس زدن تا پدرش. فکر کنم از واکنشهای ما کم کم متوجه شود که بهتر است فارسی حرف بزند 

آخر هفته ی کاری

امروز اولین شیفت آخر هفته ام بود، فردا هم باید بروم. یکی از شرایط رزیدنسی ام این است که  شنبه ها و یکشنبه ها هر سه هفته یک بار کار کنم. این مسئولیت شامل مشاوره های دارویی و تایید کردن نسخه های دو طبقه از بیمارستان است. خبری از rounds رفتن نیست، پشت سیستم می نشینم، مشاوره ها را انجام می دهم و جواب پیامهای رزیدنتهای پزشکی و پرستارها را می دهم. تا پایان نیمه ی اول رزیدنسی همراه یک فارمسیست هستم و بعد از اینکه توانستم مستقل کارها را پیش ببرم، در سال جدید مستقل کار می کنم. خوبی اش این است  که وقتی مستقل شدم می توانم moonlighting کنم یا همان شیفت اضافه بردارم که بیمارستان حقوق ساعتی  یک فارمسیست  استخدام شده را پرداخت می کند و می تواند منبع درآمد کوچکی برای خرجهای دم دستی باشد. برای اینکه تفاوت حقوق‌ها را متوجه شوید همینقدر بگویم حقوق رزیدنسی خیلی کم است و با وجود تورم سالهاست توی یک محدوده باقی مانده، چیزی حدود دو پنجم تا نصف حقوق یک فارمسیست تازه کار. بله انگار رزیدنتها همه جای دنیا شرایطشان یکسان است.

روز پرماجرا

امروز روز دوم بخش قلب بود. خیلی استرس آور بود و دلیلش هم این بود  ادامه مطلب ...

یک ماه گذشت

سلام به همگی. این یک ماه orientation سرم خیلی شلوغ بود. از انتخاب پروژه تحقیقاتی تا انتخاب استاد راهنما و چرخیدن در بخش های مختلف داروخانه و بیمارستان تا با شرایط کاری فارمسیست ها آشنا بشوم. وَن را به عنوان استاد مشاور انتخابم کردم. قبلا در موردش نوشته بودم که در بخش پیوند عضو مشغول است، خانمی  جوان احتمالا هم سن و سال خودم است و دو تا بچه کوچک دارد، باهوش است و علاقه زیادی به یادگیری مداوم دارد. اصالت آسیای شرقی دارد نمی دانم کدام کشور، شخصیت زیرک در عین حال محجوبی دارد ویژگی مشترک خیلی از آسیای شرقی‌هایی که تا حالا برخورد داشته ام. وقتی با هم جلسه گذاشتیم خیلی دوستانه گفت هروقت هرکاری داشتم می توانم سراغش را بگیرم. از هدفهایم پرسید و اینکه چطوری می تواند کمکم کند تا به آنها برسم. من هم گفتم "گاهی اوقات ممکن است از حجم کارها و استرسش کم بیاورم و لطفا آن موقعها بهم روحیه بده تا  عقب نیفتم". قبول کرد و قرار شد لیست همه ی پروژهایم  را برایش بفرستم و تقویمم را جوری تنظیم کنم که ددلاین شخصیم یک هفته جلوتر از ددلاین اصلی باشد و همه ی آن تاریخها را برایش بفرستم تا روند پیشرفت کارهایم را چک کند. دیگر اینکه پروژه ی تحقیقاتی ام با جیمز خیلی سریعتر از چیزی که فکر کردم پیش می رود. یک متخصص بیماری‌های عفونی هم در پروژه هست که اسمش دکتر ریک هست. این دکتر ریک را من قبلا از نزدیک دیده ام. شخصیت جالبی دارد، مردی با قامت متوسط، سفیدپوست با موهای مشکی، خوش انرژی، مثبت همیشه  یک پاپیون کوچولو روی پیراهنش بسته، لهجه اش شبیه روس هاست اما فامیلیش اسپانیایی است  احتمالا از لاتینوهای آمریکای مرکزی باشد.دکتر ریک می خواهد پروژه را سریعتر شروع کند و برای همین این هفته با متخصص آمار جلسه داریم. از فردا کارورزی بخشها شروع می شود و من برای یک ماه در بخش قلب خواهم بود. برنامه امشبم این است که بیماریهای قلب را مرور کنم و فایلهای مربوطه را دسته بندی کنم تا وقتی دارم چارت مریض را می خوانم اطلاعات لازم دم دستم باشد. راستی دو تا امتحانهای بورد را دادم، امتحان فارمسی را پاس کردم و منتظر نتیجه امتحان قوانین و مقررات هستم. نتیجه اش این هفته می آید. برایم دعا کنید.

همکاران

هفته ی دوم رزیدنسی هم تمام شد. خیلی کارها کردیم هم من هم  هم رزیدنتهایم. 

  ادامه مطلب ...

جلسه ی معارفه

هفته ی اول رزیدنسی هم تمام شد. به قول مگان، مسئول مستقیم رزیدنتها، فقط ۵۱ هفته دیگر مانده! امروز برایمان مراسم خوشامدگویی گرفته بودند و اکثر فارمسیستها آمده بودند. فرصت خوبی بود برای آشنایی و البته سنجش غیر رسمی شان تا ببینیم کدامشان را به عنوان استاد مشاور انتخاب کنیم. پذیرایی هم تدارک دیده بودند که گویا قبلا رسم نبوده و همه راضی به نظر می رسیدند.  سه دیس  بزرگ روی میز چیده شده بود شامل مخلوط میوه های تابستانی، سبزیجات همراه با سس و انواع مختلف پنیر که مکعبی خرد شده بود، مدلهای مختلف بیسکویت ترد و کلوچه هم کنار دیس ها چیده بودند. من و بقیه رزیدنتها فرصت خوردن پیدا نکردیم تا وقتی که اتاق خلوت تر شد. کلی هم اضافه مانده بود که فکر می کنم منتقل کردند به آشپزخانه برای بقیه ی کارمندهای داروخانه. فارمسیست ها همگی خوش رو و دوستانه برخورد کردند ولی می شد بگویی کدامشان ذاتا اینطوری هستند و کدامشان تلاش می کنند. مثلا جیمز که قرار است پروژه بزرگم را با او بردارم آدم ساکتی بود و تا من سر حرف را باز نکردم خودش چیزی جز سلام و خوشامد نگفت. رزیدنتهای سال بالایی ام، مدی و سو،  قبلا بهم گفته بودند که جیمز  فوق العاده باهوش و دقیق هست و شخصیت جدی دارد. همانطور هم بود و به نظرم کار کردن با او کمک زیادی می کند به رشد شخصیت حرفه ای ام. جنیفر قبلا استادمان بود در دانشگاه و دو سالی هست اینجا شروع به کار کرده. خیلی خودمانی و متواضع هست و در عین حال یک معلم خوب و فارمسیست باسواد. یکی از گزینه هایم برای استاد مشاور هست و فکر می کنم با توجه به اینکه بچه دارد بیشتر شرایط من را درک می کند. استاد مشاور برای ما بیشتر حکم کسی را دارد که می توانیم به او رجوع کنیم با هر مشکلی که برایمان پیش می آید و برای همین مهم است کسی باشد که بتوانیم ارتباط برقرار کنیم و به راحتی مسائلمان را در میان بگذاریم. استفانی فارمسیست دیگری بود که فوق العاده مهربان و خوش برخورد بود. خیلی هم صادقانه گفت اینجا آمده تا رزیدنتهای جدید را ببیند و مخشان را بزند برای رزیدنسی سال دو که مرتبط هست با مراحل آزمایشهای بالینی داروهای جدید روی بیماران داوطلب که بیشترشان سرطانی هستند. اگر دو سال پیش با استفانی آشنا می شدم احتمالش زیاد بود که به سمت چنین گرایشی جذب می شدم چون هم تجربه و هم علاقه ام به تحقیق و پژوهش زیاد بود. اما فعلا علاقه ی اصلیم پیوند اعضا و بیماریهای عفونی هست و بیمارستانمان یکی از مراکز اصلی پیوند اعضا در شهرمان حساب می شود. از حیطه ی کاری که بگذریم، استفانی خیلی شخصیت مهربان و متواضعی داشت و آنقدر با هم‌ راحت حرف می زدیم نگار مدتهاست همدیگر را می شناسیم. او را هم به لیست گزینه‌ های بالقوه استاد مشاوری اضافه کردم‌. فارمسسیستهای پیوند عضو که دو ماه پیش با آنها بودم هم آمده بودند. با وَن از همه صمیمی تر هستم، هم سن و سال خودم است، دو تا بچه کوچک دارد و فوق العاده باهوش هست و تعهد کاریش از علاقه اش می آید. دوست دارم او را به عنوان استاد مشاور انتخاب کنم اما گفته اند استاد مشاور و مسئول پروژه نباید یک نفر باشند و وَن و جیمز همکار پروژه ای هستند که قرار است بردارم. جسیکا فارمسیست دیگر پیوند اعضا هم‌ آمده بود. شخصیت آرام، متواضع و دوستانه ای دارد، چند ماه بیشتر نیست استخدام شده و سال قبل رزیدنت بوده یعنی هنوز از دنیای ما دور نشده و برای همین خیلی درک بالایی دارد از سختی های دانشجویی و رزیدنسی. او هم گزینه ی دیگری هست که در نظر دارم. قرار است طی دو هفته ی آینده میتینگهای کوتاه با تیم‌های مختلف داشته باشیم تا بیشتر دستمان بیاید با چه کسی بهتر ارتباط می گیریم. 

پ.ن. علت اینکه فارمسیست را دیگر داروساز ترجمه نمی کنم برای این است که معنای یکسان ندارند. اگر قرار بود کلمه ی دیگری انتخاب کنم شاید داروشناس استفاده می کردم. به هرحال گفتم دلیلش را اینجا بنویسم کسی فکر نکند دارم کلاس می گذارم 

آتش بازی

هرچه دیدن منظره ی شهر از پنجره ی خانه قشنگ است، شنیدن  مدام ترقه و فشفشه و آتش بازی تا پاسی از شب قشنگ‌ نیست! امشب چهارم جولای روز استقلال آمریکا، رسم‌ آتش بازی همه جا برقرار است، نزدیکی ما به مرکز شهر باعث شد که از ساعت ۷ صدای ترقه ها شروع شود وتا الان ادامه پیدا کند. پسرک اولش زیاد اهمیت نمی داد ولی وقت خوابش همزمان شده بود با اوج آتش بازی و پسرک هی بلند می شد و از پنجره نگاه می کرد و رنگهای فشفشه ها را توصیف می کرد. تازه خدا رو شکر پنجره ها دوجداره است وگرنه فکر نمی کنم با این سروصدا پسرک می توانست بخوابد. این هم از شب استقلال ما! 

پ.ن. پسرک این آخریها عادت کرده خودش را توی بغلم می اندازد و به جای بغل ملایم در واقع خودش را پرت می کند‌. امشب داشتیم بازی می کردیم که بی خبر با پس کله اش کوبید روی لبم. انقدر دردم گرفت که اشک توی چشمهایم جمع شد همینطور که داشتم آخ و اوخ می کردم دیدم پسرک اینقدر ناراحت شده که توی چشمهای او هم اشک برق می زد. هیچی دیگر درد خودم را خفه کردم و پسرک را بغل کردم و گفتم من حالم خوبه چندباری تکرار کردم تا از آن حالت ناراحتی بیرون بیاید. این اولین بار بود چنین حالتی را توی صورتش می دیدم ترکیب نگرانی و غصه و چیزی شبیه سرزنش خود که چه کاری کردم‌. شرمنده ی آه و ناله ام شدم و تا به لب پسرک خنده برنگشت توی بغلم محکم نگهش داشتم و بوسه بارانش کردم.

پ.ن‌.۲ امتحان بوردم پس فرداست. از کل کتاب سه بخشش را خواندم و امروز مساله ها را مرور می کنم‌‌. امیدوارم حافظه ی طولانی مدتم به کارم بیاید وگرنه که در کوتاه مدت مطالعه چندانی نداشتم.