به همین زودی برگشتم چون توی فرودگاه هستم و وقت دارم بنویسم. پروازم ساعت ۶ صبح است و من از دو و نیم بیدار شدم تا چمدانم را ببندم. دیشب خیلی خسته بودم و زود خوابیدم. دیشب که گوگل مپ را نگاه می کردم مسیر خانه تا فرودگاه را ۴۵ دقیقه تا ۱ ساعت زده بود برای همین لیفت را برای ساعت سه و نیم صبح رزرو کردم اما توی ماشین که نشستم دیدم مسیر را ۳۳ دقیقه زده، یعنی که زودتر از برنامه رسیدم.
دیروز که داشتم از دفترم میرفتم سمت ساختمان اصلی بیمارستان متوجه شدم شکل ساختمانها بیشتر از اینکه L باشد شبیه حرف ل فارسی هست. دیروز که به مریض پیوند کبدی و خانواده اش که بعد از یک ماه از بیمارستان مرخص می شد در مورد داروهایش آموزش می دادم برای لحظه ای این فکر از سرم گذشت که چه راه درازی آمدم از دست و پا شکسته انگلیسی حرف زدن هفت سال پیش تا الان که می توانم یک لیست داروی بیست تایی را جوری به مریض یاد بدهم که کاملا متوجه بشود. لحظه ی غرورانگیز جدا از قضیه ی زبان من خیلی راحت با مریض ها ارتباط برقرار می کنم و این باعث می شود وقت مشاوره بهم اعتماد کنند. مثلا این هفته رفته بودم به مریض بعد عمل کبد سر بزنم و سابقه ی داروهای قبل از پذیرشش را بگیرم، این کار اجباری هست برای هر دفعه که مریض به بیمارستان می آید، داشتم در مورد داروهای بدون نسخه و مکمل می پرسیدم، مریض یکدفعه گفت راستی من روزی یکبار THC دود می کنم. THC ماده ی اصلی ماری جوانا هست. البته توی ایالت ما مصرفش جرم نیست اما خوب قبل از عمل پیوند کبد خصوصا آنهایی که به خاطر مصرف الکل کبدشان نابود شده، معمولا این اطلاعات را می گیرند به عنوان ارزیابی که این مریض چقدر متعهد است به ترک الکل چون اگر مریض آماده نباشد مثل این می ماند که یک کبد نو بدهیم تا دوباره از بین ببردش. وقتی با تیم در میان گذاشتم متخصص کبدمان کلی تعجب کرد و بعدش هم گفت how did I miss this و قرار شد بعدا با مریض صحبت کند. چون ماری جوانا می تواند با بعضی داروهای سرکوبگر سیستم ایمنی تداخل کند بعد از صحبت با استادم قرار شد اول مریض را در مورد عوارض مصرف آگاه کنیم و در نهایت بهش این گزینه را بدهیم که حداقل از نوع سیگاری اش دست بکشد و به جایش آدامس مصرف کند تا هم ریسک عفونت ریه پایین بیاید هم ما بدانیم با چقدر THC سروکار داریم و دوز داروی اصلی را بر اساس میزان تداخل تغییر بدهیم.
جواب هموگلوبین A1C آمد و همانطور که انتظارش را داشتم بالا رفته البته به مرز دیابت نرسیده اما تصمیم گرفتم متفورمین را شروع کنم تا قندم را کنترل کنم قبل از اینکه بخواهم احتمالا حامله بشم و با دیابت حاملگی سروکله بزنم، البته نه حداقل تا شش ماه دیگر. دارم روی رژیمم هم کار می کنم تا آگاهانه مصرف میان وعده هایم را کم کنم.
خلاصه اینکه وقتی پا به سی سالگی گذاشتید باید حواستان به سلامتی تان باشد وگرنه هربار یک جایتان مشکل پیدا می کند و درست کردنش خیلی آسان نیست.
اینجا که آمدیم خیلی پیاده رویم بیشتر شده چون بیمارستان بزرگ است و دفتر کار ما رزیدنتها در ساختمان قدیمی بیمارستان است و بیمارستان اصلی دو ساختمان آن طرفتر ما هست. همه ی ساختمانها البته به هم متصل هستند از طریق پل هایی که بینشان ساخته شده ولی اگر هوا خوب باشد و نخواهیم به کافه ی ساختمان همسایه سر نزنیم اینمسیر را استفاده نمی کنیم چون مثل این می ماند که از بالای حرف L تا انتهایش را برویم با کلی پیچ و خم و آسانسور بالا پایین شدن. به جایش از ساختمان خارج می شویم و مسیر را از خیابان تا بیمارستان پیاده می رویم، هم هوایی به کله مان می خورد هم زودتر می رسیم. غرض از نوشتن همه اینها این بود که از وقتی رزیدنسی ام شروع شده خار پاشنه ی پا پیدا کردم، آنهایی که تجربه اش را دارند می دانند شدیدترین درد وقتی است که بعد از یک روز طولانی سرپا بودن می نشینی برای چند دقیقه ای و آن وقت است که پایت شروع می کند به درد گرفتن و وقتی دوباره بلند می شوی که راه بروی درد آنقدر شدید می شود که اصلا توان تحمل وزن پا را نداری. پای چپم وضعش بدتر است اما این اواخر پای راستم هم شروع کرده به اذیت کردن. می دانم که راه حلش کفش طبی و یخ درمانی و نرمش های کششی هست. خلاصه دکتر رفتم و علاوه بر چیزهایی که خودم می دانستم ارجاعم داد به متخصص پا (پودیاتریست) برای چند هفته ی دیگر که اگر نرمش ها جواب نداد بروم تزریق انجام بدهم. خودم فکر می کنم جدای از پیاده روی زیاد، اضافه وزنم هم مزید علت خار پاشنه ام شده، این چند ماه اخیر وزنم زیاد شده و حالا باید شروع کنم به رژیم و ورزش. فعلا قصدم این است که برنج و شیرینی را حذف کنم تا پایم بهتر شود و ورزش را شروع کنم.
آخر این هفته می روم یک کنفرانس آموزشی سه روزه در شهر محل زندگی سابق مان. اکثر رزیدنتهای فارمسی و فلوهای سال اول جراحی پیوند از سراسر کشور می آیند برای کمپ فشرده ی آموزشی. من اپلای کرده بودم برای هزینه سفر و قبول شدم. هزینه ی هواپیما و هتل را خودشان می پردازند. وتوی این سه روز از صبح تا عصر سر کلاس هستیم و شبها هم برنامه ی تفریحی گذاشته اند، یکی از شبها که برنامه ی رقص دارند قرار گذاشته ام با استاد راهنمای پارسالم برویم بیرون. دلم برای دیدن دوستان و بعضی استادانم تنگ شده. یکی از دوستانم را هم روز آخر قرار است ببینم. خلاصه اینکه یک آخر هفته ی متفاوت در پیش است.
کمی در مورد بیمارستان: ماه اول orientation یا آشنایی با روال کار بیمارستان تمام شد. با بیمارستان قبلیم خیلی فرق می کند، بعضی جنبه هایش می توانم بگویم پیشرفته تر است و بعضی جنبه هایش هنوز جای کار دارد. انتظارات از رزیدنت اینجا خیلی بالاتر است و به همان نسبت رزیدنسی را سختتر و پر چالش تر می کند. جدا از کارورزی های پنج هفته ای برای پیوند اعضای مختلف، بیمارستان یک سری مسئولیتهای کلی به عنوان فارمسیست از رزیدنتها انتظار دارد که برای من این شامل ماهی دو شیفت بیست و چهار ساعته برای کُدهای اضطراری در نیمه ی اول سال به علاوه ی ماهی یک شیفت عصر در ICU و یک آخر هفته (شنبه و یکشنبه) پوشش antimicrobial stewardship یا نظارت ضد میکروبی (؟) می شود. پنجشنبه اولین شیفت بیست و چهارساعته مستقلم هست بعد از دو شیفت آموزشی با رزیدنتهای سال دو که سال قبل هم همین بیمارستان بودند. سختترین قسمتش پیدا کردن بخشهای مختلف بیمارستان و اتاق نگه داری داروهاست. بیمارستان خیلی بزرگ است با چهار ساختمان که جدا از هم قرار دارند و از داخل از طریق sky bridge به هم وصل شده اند. بیمارستان کودکان هم زیرمجموعه ی بیمارستان اصلی است و برای موارد اورژانسی مثل ایست قلبی، sepsis یا تروما بعد از شیفت عصر ما رزیدنتها مسئول هستیم. البته باید در طول روز هم برویم اما چون استادهایمان هستند زیر نظر آنها کار می کنیم و راه و چاه را نشانمان می دهند. برای بزرگسالان همه ی کدهای سکته مغزی، فاکتورهای خونی، ایست قلبی، اینتوبه و بقیه ی مواردی که نیاز به یک فارمسیست دارد باید حضور پیدا کنیم. در طول روز همانطور که گفتم چون کمک داریم خوب است اما شب که می شود خودمانیم و خودمان. البته که همیشه می توانیم زنگ بزنیم و راهنمایی بخواهیم. برای آنها که نمی دانند مسئولیت ما رزیدنتهای دارو فراهم کردن داروهای مورد نیاز هر موقعیت با دوز صحیح برای مریض است. اینها همه مسئولیتهای جانبی هست برای رزیدنتهای سال دوم مثل من. تمرکز اصلی من روی تخصص پیوند اعضا است که هفته ی دیگر با پیوند کلیه و پانکراس شروع می شود. خلاصه اینکه سال پرچالشی در راه دارم اما خوشحالم که قرار است خیلی چیزها یاد بگیرم تا فارمسیست بهتری در آینده بشوم.
بیشتر از دو هفته است که زندگی توی شهر جدید را شروع کردم. شهر خوش آب و هوایی است برای تابستان. چند روزی بارندگی شدید داشتیم و امروز هوا عالی بود. خانه ی ما در محله ی تاریخی شیکاگو قرار دارد. کلی خانه های قدیمی با نماکاری ستون و تاج. بعضی مجتمعهای آپارتمانی مثل قصر هستند با همان ستونهای بلند و قلعه های سر به فلک کشیده. جلوی اکثر خانه ها و آپارتمان ها گلکاری و گلدان کار شده و کوچه ها و خیابان ها مسیر مخصوص دوچرخه سواری دارند. من با شاتل یا همان سرویس دانشگاه/بیمارستان رفت و آمد می کنم. وقتهایی که حوصله اش باشد پیاده روی می کنم مثل خیلی از دانشجوها که ترجیح می دهند مسیر را پیاده بروند تا برای سرویس صبر کنند. آپارتمان ما نبش خیابان اصلی قرار دارد و کنارش یک هتل پر رفت و آمد است. همه چیز نزدیکمان است از سوپرمارکت و داروخانه گرفته تا پارک و ساحل. از خانه مان تا ساحل نیم ساعتی پیاده راه است. دریاچه میشیگان چیزی شبیه دریای خزر ایران است که ساحل قشنگی دارد اما به اقیانوس وصل نیست. پسرک عاشق بازی کردن با شنها و دنبال کردن امواج دریاست. خانه ای که اجاره کردیم بزرگ و فضادار است. اتاق خواب اصلیش دلباز است و پنجره بزرگ رو به خیابان اصلی دارد. ما طبقه ی دوم هستیم و دید خوبی به همه جا داریم. برای ما که از روی عکس و ویدئو خانه را پسند کردیم همه چی عالی به نظر می آمد تاوقتی که پایمان را داخل خانه گذاشتیم. همین که روی کفپوش چوبی قدم گذاشتیم صدای غیژغیژ چوبها بلند شد. خانه ی قدیمی همین است دیگر، بدترین قسمتش وقتی است که نصفه شب بیدار می شوی بری دستشویی همه ی اهل خانه باخبر می شوند. هفته ی اول واقعا روی اعصاب بود اما دیگر کم کم عادت کردیم، حتی پسرک که اوایل برایش غیرطبیعی و کمی ترسناک بود بعد از اینکه برایش توضیح دادیم و البته گذر زمان، دیگر واکنشی به صدا نشان نمی دهد. خانه ی قبلیمان نزدیک فرودگاه بود و ما به صدای نه چندان گوش نواز پرواز و فرود هواپیما عادت کردیم این که در مقایسه با آن قابل تحملتر است. از من به شما نصیحت هیچ خانه ای را ندیده اجاره نکنید. البته که موقعیت آپارتمانمان خوب است، یک پارک کوچک توی کوچه ی کنارمان است و پارک بزرگتری هم بالاتر از خانه مان است. یک ساندویچی حلال هم توی خیابانمان هست که خیلی به کارمان می آید وقتی فرصت آشپزی نداریم. خود آپارتمان ماشین لباسشویی و خشک کن دارد که شاید باور نکنید توی این محله ی قدیمی یک امتیاز بزرگ است و پارکینگ به نسبت خانه های دیگر آنقدر گران نیست. خلاصه اینکه منهای صدای کفپوش خانه، اوضاع خوب است. بعدا یک پست جدا در مورد بیمارستان و رزیدنسی و تجربه ام می نویسم.
این روزها کلینیک سرطان خون یا لوکمی هستم، اکثرا مریضهایی هستند که پیوند سلولهای بنیادی کردن برای درمان. خیلی هاشون جوان هستند. یکی دو تا مریض هستند که از همون اول که مرخص شدند از بیمارستان بعد پیوند، کارای تنظیم دارویی شون رو من انجام میدم. یکیش دختر بیست و چند ساله ای هست که این روزهای اول حسابی دل و روده اش به خاطر داروها به هم ریخته. واقعا همت می خواد مدیریت کردن همه ی عوارض داروها و با روحیه پیش رفتن. البته سختی همین یکی ماه اول هست و بعدش به مرور بهتر میشن خصوصا اگه نوع سرطانشون قابل درمان کامل باشه. مریض دومم هم توی دهه سوم زندگیش هست. خیلی خسته هست و همه چیز رو سپرده به مادرش. امروز زنگ زدم به مادر تا دوز یکی از داروها رو بالا ببرم بنده خدا خواب بود انگاری، استرس گرفته بود پشت تلفن. پسرش هم این روزها با حالت تهوع درگیره و اصلا در دسترس نیست. فردا آخرین روزم توی بخش لوکمی هست. این سه هفته کلی تجربه های جدید به دست آوردم و البته که خیلی چیزها یاد گرفتم. هفته ی آخر کلینیک لنفوما هستم که خیلی بهم کمک میکنه برای مریضهای آینده ام. یه درصد کمی از مریضهای پیوند عضو دچار لنفوما میشن به خاطر داروهای سرکوبگر سیستم ایمنی و عفونت با ویروس HBV. کار کردن تو کلینیک رو دوست دارم، صبح ساعت ۸ میرسم و ۴ کارم تموم میشه. یکم تنبل شدم اما اشکال نداره کارورزی بعدیم که آخرین بخش از رزیدنسی سال اولم هست توی بخش آی سی یوی قلب هست و صبح حداقل ساعت ۶ باید بیمارستان باشم. روزهای آخر رزیدنسی هست و دارم سعی می کنم نهایت استفاده رو بکنم.
گندم جان (تیلو) لطف کرده و تو وبلاگش از من یادی کرده. دیدم که درست میگه خیلی وقته ننوشتم یا اگه نوشتم درحد خبر دادن بوده. راستش مثل همیشه سرم شلوغه اما چون دو ماه آخر رزیدنسی هست باید همه پروژه ها رو جمع کنم و همزمان دارم کارهای شیکاگو را انجام می دهم. انتقال لیسانس فارمسی ام به ایالت جدید و جدا از روند طولانی و پرهزینه ی اداری باید امتحان مقررات فارمسی آنجا را هم بدهم. دنبال خانه هم می گردم، چند جایی را زیر نظر گرفته ام و ببینم کدام یکی جور می شود. شیکاگو شهر بزرگی است و بر خلاف شهر فعلیمان که خیلی وابسته به ماشین شخصی هستیم آنجا مردم از حمل و نقل عمومی استفاده می کنند و پارکینگ پیدا کردن کار سختی هست و خیلی از مجتمعهای آپارتمانی هزینه ی بالایی برای پارکینگ می گیرند. ما هم که دو تا ماشین داریم، تصمیم گرفتیم یکی را بفروشیم و همسر جان همین دو روز پیش ماشین خودش را فروخت. حالا برای دو ماه باقی مانده خودش صبحها من و پسرک را می رساند و عصری هم دنبالمان می آید. حال دلم هم خوب است بعضی روزها روشن تر از روزهای دیگر هست.
سلام به همگی
خبر خوب اینکه قبول شدم آن هم انتخاب اولم. تا چند ماه دیگر وسایلمان را جمع می کنیم و راهی شیکاگو می شویم. شهری بزرگ و شلوغ. پیش به سوی ماجراهای تازه
نشسته ام توی تختم در هتلی در ویسکانسین. در یکی از سردترین ایالتهای میدوست (غرب مرکزی؟)