خانه

باید یک برنامه بریزم بروم خانه تا دو هفته دیگر. دوباره ماجرای مطرح کردن خاستگار و دوباره جنجال ها و حاشیه های خاص این ماجراها انتظارم را می کشد. امروز با آقای خاستگار حرف زدم و قرار شد دقیقا بعد از ماه رمضان بیایند ایران. اما قبلش ازم خواست مطمئن شوم که خانواده ام با آمدنشان مشکلی ندارد. بزرگترین نگرانی اش هم همین داستان رفتن به ینگه ی دنیاست که می گوید ممکن است خانواده ی من خیلی استقبال نکنند. مدیریت کردن این داستان با من است که خانواده را مجاب کنم رفتن بهترین گزینه ممکن برای من است. هرچند سر خود آقای خاستگار نمی خواهم خیلی اصرار بورزم. نمی خواهم فکر کنند دوباره بریدم و دوختم و آنها فقط در جریان قرار می گیرند. البته که کل داستان همین است ولی خوب این بار با سیاست  جلو می روم تا  جلوی خواسته ام قد علم نکنند. بدجور از این داستان های تکراری خسته شدم. می خواهم این بار همه چیز بدون حاشیه پیش برود. هرچند که بعید به نظر می رسد. 

درهم

امروز رفتیم بیرون. چند نفر دیگر هم دقیقه نود و وقت اضافه ریزش داشتیم. آخرش شدیم هشت نفر. سه تا دختر و پنج تا پسر. علی و امیر آمدند جلوی در خوابگاه و وسایل را انداختیم پشت ماشین و من و آرزو همراهشان رفتیم. مژگان هم همان محل قرار بهمان پیوست و حسین و نادر هم با هم آمدند. مرزا هم ساعت 12 مسیج داد که نمی آیم! فرهاد هم شب قبلش دبه درآورد. بماند از وحیده و نغمه و شیما و بنفشه که دیشب کنسل کردند و گفتن نمی آیند. خلاصه از همه شان شاکی شدم اما دیگر به روی خودم نیاوردم. همین هشت نفری که رفتیم حسابی خوش گذراندیم. بازی های دسته جمعیمان هم خوش گذشت. خصوصا پانتومیم با کلمات وطنی مان خیلی بامزه شده بود. کلا روز خوبی بود. به حواشی و لوس بازیهای بچه ها هم حوصله ندارم فکرکنم. 

پی نوشت: دو شب پیش با آقای خاستگار به اولین چالش برخوردیم و من هم حسابی سخت گرفتم ، نمی خواستم نقش بازی کنم که ناراحت نشدم و چیزی نشده، برای همین دقیقا برایش توضیح دادم که از رفتارش چه برداشتهایی می شود کرد و او هم بی آنکه توجیه کند همه را پذیرفت و خواهش کرد با این رفتارش قضاوتش نکنم تا ثابت کند آن چیزی که پیش آمده مربوط به شخصیت او نیست و پیشامد بوده. با اینکه نسبتا مقصر بود خوب توانست مدیریت کند  و  این چالش را به جای درستش هدایت کند، جوری که دلخوری من هم ادامه پیدا نکرد. یک نکته جدید هم کشف کردم که آقای خاستگار طاقت ناراحت شدن من را ندارد. یک نکته دیگر هم کشف کردم مردها انگار دوست دارند تحت کنترل باشند. شبهایی که من دیر خوابگاه می رسم و او می رود جایی که آنتن ندارد قبلش تکست می گذارد که می رود فلان جا و در دسترس نیست. صبح ها هم سلام صبح بخیرش را می نویسد و می رود چه من باشم چه نباشم. گفتم که وقتم را نمی گیرد اما هوایم را دارد. 

امروز هم از روند انجام کارهای اقامتش برایم گفت و ارسال مدارکش که به کجا رسیده و چه قسمتهاییش باقی مانده. کلا دوست دارد گزارش کار بدهد بی آنکه من کنجکاوی کنم. خیلی از اطلاعات را خودش خودکار می دهد، احتمالا می خواهد اعتمادم را به دست بیاورد و جدی بودنش را در انجام برنامه هایش نشان دهد.


شیرینی

قرار است فردا برویم بیرون من شیرینی فارغ التحصیلیم را به دوستانم بدهم. بساط جوجه کباب و گردش خارج شهر داریم. لیست مهمان گرفته بودم. هم دخترها هم پسرها. این ها همان کسانی بودند که من را کچل کرده بودند که باید شیرینی بدهی. حالا موعدش که رسیده یکی یکی می گویند نمی توانیم بیاییم. یکی امتحان دارد دوشنبه از الان نمی تواند بیاید! یکی با یکی دیگر از مهمانها مشکل دارد می گوید نمی آید. یکی می گوید فلان و دیگری بهمان. این بهانه آوردن ها هم بیشتر مال دخترهاست. حالا پسرها همه می آیند. کلی هم استقبال کردند و گفتتند کاری هست انجام می دهند. اما دخترها! یکیشان قرار بود بیاید کمکم برای خرید زنگ زده نمی تواند. نمی گویم که حالا قرار است یک شیرینی بدهم جورش را بقیه بکشند اما راستش فکر می کنم بچه ها اصلا درک نکرده اند که هدف از شیرینی دادن چیست. دورهم بودن و ساعتی خوش گذراندن. داستان وظیفه و زحمت و این چیزها نیست. این طور موقعها فکر می کنم زیادی تنها هستم! حالا فردا من با یک لشکر پسر پاشوم بروم کجا؟ امیدوارم همین تعداد دختری که باقی مانده ریزش نکنند. 

آشنایی

آقای خاستگار در موردموارد  آشنایی قبل از من برایم حرف زد و متقابلا با کلی ادب و احترام از من هم پرسید. بیشتر هم منظورش مواردی بود که به خاستگاری ختم شده و به نتیجه نرسیده. برایش هم از تقی گفتم هم از آقای سابقا عاشق،  البته به اندازه ای که نیاز بود نه بیشتر. هدف سوال او بیشتر کشف چیزهایی بود که ممکن است برای خودش وقت خاستگاری و برخورد با خانواده پیش بیاید.من هم چیزهایی که لازم بود بداند را برایش گفتم. بهش تاکید کردم که با خوش بینی افراطی جلو  نیاید. ممکن است موارد پیش بینی نشده زیادی پیش بیاید. تعجب کرد از حرفم اما وقتی کمی حرف زدیم منظورم را متوجه شد. او هم تاکید کرد که برای خانواده من او غریبه ای بیش نیست و اگر خواست و نظر مساعد من همراهیش نکند نمی تواند کاری از پیش ببرد. او تقریبا از انتخابش مطمئن شده من اما هنوز به این درجه از اطمینان نرسیده ام.  باورش برایم سخت است که یک نفر این قدر خوب باشد یا لااقل شبیه چیزی باشد که من همیشه در ذهنم داشتم. مردی سرزنده، کاری، شوخ طبع، محترم، خوش تیپ، ورزشکار، عاقل، بالغ و کلا درست حسابی. خیلی جنتلمن است! البته این ها را  از دور می گویم. چندبار هم تاکید کردم که من تا از نزدیک نبینمش و نشناسمش هیچ جواب قطعی بهش نمی دهم. چند روز پیش آمد سوال کرد که  برای ویزای ایران اقدام کند یا نه؟ و خودش هم جوابش را داد که چون ممکن است طول بکشد اقدام می کند. من هم در کمال بی رحمی گفتم اقدام کن نهایتش آمدنی نشدی کنسلش می کنی! هنوز کمی بابت اینکه تحصیلاتش از من پایین تر است دلمشغولی دارد. می گوید نکند در سطح من نباشد و اذیتم کند و من چندین بار برایش توضیح دادم که درک و شعور مهمتر از درجه و مدرک تحصیلی است. می توانم حس کنم که به من علاقه مند شده من اما چیزی که درونم حس می کنم آرامشی است که خیلی آرام آمده ته دلم را گرفته. نه ادعای عاشقی دارد نه می خواهد با زدن حرفهای احساسی توجهم را به دست بیاورد. فکر همه چیز را می کند و در نهایت ادب و ملاحظه مسائل را مطرح می کند. ذهن من دارد همه اش مسائل مثبت را می بیند و من ازاین بابت نگرانم. در مورد آقای سابقا عاشق یادم هست که در مورد مرد عمل بودنش از همان اول تردید داشتم و این را با زبانهای مختلفی به خودش گفته بودم. آخر هم سر همین مرد عمل نبودنش داستان ما آنطوری تمام شد. اما در مورد این آقای خاستگار ذهنم هیچ هشداری نمی دهد و همین هشدار ندادن ذهنم برایم عجیب است. این آقا مواردی را  که برایم مهم است همه را پذیرفته و یا لااقل منوط به شرایط و تصمیم دونفره کرده است. شرایطی که خانواده برای ازدواجم گذشته است را هم بهش گفتم و او خیلی راحت گفت من آداب و رسوم را تاجایی که عرف باشد قبول می کنم و مشکلی ندارم. شرایط کلی خانواده من را هم مساعد دانست. بیشتر برایش این اهمیت دارد که جایگاه خودش را در خانواده همسرش به دست بیاورد و به قول خودش مثل پسر خودشان دوستش داشته باشند. پدرش فوت کرده و یک مادر پیر و بیمار دارد. اگر آمدنی شود با خواهر بزرگترش می آید و آنطور که می گوید اختیار تام  ازدواجش با خودش است. من اما تاکید کردم که موافقت خانواده ام قسمت مهمی از تصمیم گیری من است و او هم تاکید کرد که درستش هم همین است. ..

کلا هر چه به ذهنم آمد را نوشتم ، اگر جملات ربطی به هم ندارند را بگذارید به حساب قاطی نوشت ذهن من.

زندگی همین است

امروز همان دوستم را دیدم که قبلا در مورد خانواده آقای سابقا عاشق هشدار داده بود. فامیلشان بود یک طورهایی. پرسید چیکار کردید و من گفتم به هم خورد. گفت اسفند ماه  از یکی از دوستانش اتفاقی شنیده که آقای سابقا عاشق شدیدا شکست عشقی خورده و افسردگی گرفته. ته دلم یکهو ناآرام شد وقتی این حرف را زد. یاد همه عاشقی هایمان افتادم. یاد آن قسمتی از خاطراتم که دفنشان کرده بودم، قسمتهای خوبش. این اواخر تمام مدت فوکوس کرده بودم روی بدیهایش، بدیهایی که د رحقم کرد. اما امروز یاد آن روزها افتادم. یکم ته دلم تکان خورد. اما بعدش بیخیال شدم. هرچه بود تمام شد.او رفته پی زندگیش من هم همینطور.

مذاکره

می گویند نباید رابطه ها را  با هم مقایسه کرد. اما من می گویم اتفاقا مقایسه می تواند برایمان روشن کند که تفاوت ها چیست، اشتباهات کجایند و معیار درست از نادرست چیست. قبول کردم که دوره آشنایی را با آقای خاستگار شروع کنم. کاملا منطقی. این آقا نه ادعای عاشقی دارد و نه می خواهد چیزی را زورکی به دست بیاورد. می گوید دنبال تنش و چالش نیست و می خواهد زندگی کند، یک زندگی با افق روشن. همان چیزی که من هم می خواهم. وقتم را نمی گیرد اما حواسش به من هست. من رک و راست از هر آنچه از زندگی مشترک انتظار دارم برایش گفتم. از اینکه می خواهم حتما درس بخوانم. از اینکه حوصله اصکاک توی رابطه را ندارم. یک زندگی آرام رو به جلو می خواهم و نمی خواهم وقتم را صرف بزرگ کردن یا تغییر کسی بکنم. وقتمان را صرف صحبت درباره مسائلی مانند انتظارات شخصی، اهداف و آرزوهای شغلی و تحصیلی،  بچه داری و غیره می کنیم. وقتی یاد حرفهایی که با آقای سابقا عاشق می زدیم هم خنده ام می گیرد هم غصه. او به طرز ماهرانه ای حرفهای فانتزی می زد و من را غرق این فانتزی ها می کرد و من هم غرق در رویای زندگی عاشقانه همه چیز را نادیده می گرفتم. اما وقتی واقعیت ها مثل پتک بر سر فانتزی هایمان فرود آمد از هم گسستیم و هرکدام به گوشه ای پرت شدیم. فرق این آقای خاستگار با آن آقای سابقا عاشق این است که قصد ازدواج دارد و فکر همه جایش را کرده است. آدم آرام، صبور، با حوصله ، عاقل و بالغی که نقطه مخالف آن آدمی است که من عاشقش شده بودم. داریم حرف می زنیم و او از روندی که داریم پیش می رویم خوشحال است. می گوید حس خوبی نسبت به این آشنایی دارد و من را دختری منطقی، پخته و اهل زندگی می داند. احساسم خاموش است و منطق دارد جولان می دهد. حتی رفتم ایالت و شهری را که قرار است برای زندگی برود را توی گوگل سرچ کردم. دیدم دقیقا همان فاکتورهایی را دارد که زمانی جزء آرزوهای دوردستم بوده. ازدواج یک قرارداد دوستانه است؟ ازدواج یک قرارداد دوستانه است!

UNFAITHFUL

این فیلم را که دیدم بدجور حس آشنایی را با شخصیت اول فیلم تجربه کردم...

مغز خاموش

نوشتنم بدجوری افول کرده. نه فقط اینکه کم بنویسم دیگر اصلا خوب نمی نویسم که بد می نویسم. جمله بندی هایم، کلماتی که به کار می برم و نحوه انتقال مفاهیم همه و همه شدیدا افت کردند و برای اینکه بتوانم کمی روی قاعده بنویسم باید زمان زیادی را تمرکز کنم. مدتی که مرتب می نوشتم دستم راه افتاده بود و فاصله میان انچه در ذهن داشتم با آنچه که روی کاغذ می آمد کمتر شده بود اما الان دوباره همان شکاف ایجاد شده بلکه حتی بیشتر هم شده. دستخطم روز به روز دارد خرچنگ قورباغه تر می شود و تمرکز کردن برایم سخت تر. حتی دقت کردم دیگر سر کلاس هم نمی توانم ذهنم را روی موضوع متمرکز کنم و عملا چیزی یاد نمی گیرم. فکرم هم آنقدرها مشغول نیست اما انگار دکمه خاموش مغزم را زده باشند. یک جورایی بی خاصیت شدم.

خاستگار

اوضاع همچنان معلق است. تکلیف هیچ چیز مشخص نشده. اما من دارم زندگی می کنم. گاهی خوب گاهی بد اما آهسته و پیوسته پیش می روم. باید تکلیفم را با خودم مشخص کنم. یک خاستگار عجیب و غریب پیدا شده. آدم عاقلی است، دنیا دیده، سختی کشیده و تریپ عاشق دلسوخته هم ندارد خدا را شکر. نمی دانم چرا اول سریع و بی مقدمه ردش کردم. اما بعد دیدم صبورتر از آن است که با همین جواب نه من بگذارد و برود. تصمیم خاصی نگرفته ام اما بیشتر متوجه این شده ام که در مورد برنامه های زندگیم سختگیرتر  و محتاط تر  شده ام و افکارم هم محدودتر. این آقا دارد کارهایش را می کند که برود آمریکا و می خواهد قبل از فرستادن مدارک نهاییش متاهل شده باشد تا مدارک همسرش را هم بفرستد. نمی خواهد تنهایی برود. خیلی منطقی گفت که فکر می کند زمان ازدواجش رسیده و برای همین هم می خواهد زودتر اقدام کند. قول همکاری برای ادامه تحصیل و کار را هم داده. مرد عاقلی است، درک و فهمش در قدم اول قابل قبول بوده. با لحن تندی بهش گفتم که مردها وعده وعید زیاد می دهند، شعار می دهند اما پای عمل که می رسد هیچ. دفاعی نکرد، گفت از این آدمها کم نیستند. داستان یکی از آشنایی هاییش را که منتج به ازدواج نشد برایم تعریف کرد و گفت دیگر خسته شده و دنبال ازدواج منطقی است. نه با هر کسی اما دیگر دنبال عشق های ماورایی هم نیست. لیسانس دارد و بعد از درسش بلافاصله رفته سرکار. این مدتی که باهاش حرف زدم از چندتا چیزش خوشم آمده: منطق، صداقت و ظاهرش البته!  اما چیزی که مساله اصلی است این است که بعد از رفتن نمی خواهد برگردد. می خواهد بکند و برود. می گوید اینجا دیگر چیزی برایش ندارد. این همان نقطه ای است که من را دچار شک می کند. من چه می خواهم؟ هدفم چیست؟ خدمت به وطن شعار نیست؟ من که هنوز نرفتم آنجا را ببینم اصلا می شود خدمت کرد یا نه و این آقا 12 سال است آنجاست و می گوید آن مملکت درست بشو نیست که نیست. همه فرار می کنند. از طرفی یکی از دوستان که سردمدار خدمت به وطن بود و کلی فعالیت هم در این زمینه داشت یک سال نشده که رفته و حالا دارد می رود آلمان. او نتوانسته طاقت بیاورد نمی دانم من که به اندازه او کار نکرده ام می توانم؟ از طرفی می دانم که من اگر در موقعیت درست قرار بگیرم خیلی بیشتر از چیزی که الان هستم رشد می کنم. با یکی دونفر که مشورت کرده ام می گویند اگر پسر خوبی است اکی بده و برو. تو که ایران ماندنی نیستی، لااقل برو جایی که بتوانی پیشرفت کنی. بعدش می توان کلی تصمیم گرفت. نمی دانم این دیگر چه موقعیتی است که سراغم آمده. از طرفی نگران این هستم که مبادا تجربه تلخ اخیرم روی انتخاب درستم تاثیر بگذارد. چهار ماه بیشتر نگذشته از آن همه رنج و هنوز هم پس لرزه هایش می آید و می رود. از طرفی اینجا هم دارد کارهایم کم کم درست می شود برای دکترا. نمی دانم. خدا خودش کمکم کند.

من ضعیف، من قوی؟

چیزهای عجیب و خاطرات غریبی این روزها به ذهنم می آید. من همیشه سعی کرده ام بدی دیگران را نادیده بگیرم. می بینم با نادیده گرفتن بدی دیگران و باور نکردنشان به خودم ضربه زده ام. یک چیزی در من هست که مرا ضعیف می کند. من قوی ام را کنار می گذارد و اشتباهات مطلق می کند. باید ریشه اش را پیدا بکنم. نیاز به روانشناس هست؟