ختم فرنگی

دو هفته ی پیش بود که برد خیلی مختصر در یک جمله این پیام را فرستاد: "ساعت ۲:۳۵  کتی فوت کرد."   جمله کوتاه اما اثرش طولانی تر از آن بود که بشود راحت  باهاش کنار آمد. دوست داشتم زنگ بزنم و تسلیت بگویم اما می دانستم که زمان خوبی نیست. پس تمام مهارتم در انگلیسی را به کار گرفتم و پیام تسلیتی برایش فرستادم. دیگر خبری نشد تا یک هفته بعد حس کردم وقتش رسیده احوال دوباره ای بگیرم. پیام فرستادم. برد سر یک قضیه ی قضایی دارد کمکمان می کند و بلافاصله سراغ آن را از من گرفت. احتمالا حس کرده من پیگیر کار خودم هستم که سراغش را گرفتم. خیلی صریح برایش نوشتم که اصلا نیازی نیست نگران کار ما باشد و اگر هم کاری باشد خودمان مستقیما وارد عمل می شویم‌ و برایش نوشتم که مراقب خودش باشد‌. چند دقیقه بعد ایمیلی فرستاد که زمان و مکان مراسم ختم کتی در آن بود. مراسم  فردای آن روز در یک کلیسا برگزار می شد. از قضا روزم خالی بود و می توانستم شرکت کنم‌. به برد گفتم که تمام تلاشم را می کنم حضور داشته باشم. بعد از ظهر همان روز سرکار بودم که دیدم تلفنم زنگ می خورد. برد بود. ما در محل کار جواب تلفن نمی دهیم برای همین پیام دادم که بعدا زنگ می زنم. نوشت برایت پیام صوتی گذاشتم. شب که خانه رسیدم پیامش را گوش دادم، گفته بود " اگر شرکت در یک مراسم تماما مسیحی باعث می شود احساس غریبگی کنی اصرار نمی کنم شرکت کنی. ولی اگر بیایی خیلی هم خوشحال می شوم." راستش کمی استرس داشتم که مراسم چطوری می تواند باشد و حضور من برای دیگران حساسیت زا نباشد و خودم چقدر احساس بیگانگی کنم و همه ی اینها، اما تصمیم گرفتم بروم. کلی گوگل کردم تا بفهمم برای مراسم ختم یا "memorial" مذهبی چه باید بپوشم، چه باید ببرم و چه باید بگویم. تصمیم گرفتم یک دسته گل بگیرم و لباس هم شال و شلوار مشکی با پیراهن بنفش تیره بپوشم‌‌. برای تسلیت هم همان جمله های کلیشه ای را تمرین کردم و راه افتادم. کلیسا نزدیک خانه مان بود. چند دقیقه ای طول کشید تا جای خالی پارک پیدا کنم . پارک  که کردم  به سمت کلیسا راه افتادم‌. کلیسایی بزرگ با هیبتی با شکوه از دور خودنمایی می کرد. وارد که شدم اسمم را در قسمت ثبت نام نوشتم و گل را تحویل یکی از مسئولین مراسم دادم و بروشوری که عکس کتی روی آن بود را تحویل گرفتم و وارد محوطه ی اصلی کلیسا شدم، مبهوت عظمتش شدم. معماری زیبای سقف و دیوارها در کنار بزرگی فضای آن و جمعیت زیادی که حضور یافته بودند حسابی چشمگیر بود. رفتم ردیف آخر کنار دو خانم دیگر نشستم. من به آخر اولین سرود مذهبیشان رسیدم. بعد از سرود، رسم بر این است نمایندگانی از خانواده، اقوام و دوستان سخنرانی کوچکی در وصف خوبی ها و خاطرات شیرینی که داشتند ارائه کنند. اول کوچکترین پسر که به نظر ۲۲، ۲۳ ساله می آمد، میکروفن را گرفت و از مادرش حرف زد. از اینکه چقدر حواسش به همه ی کارهای او بوده، لباسهایش را برایش می خریده و در دوران کالج حمایتش کرده، همه اش خاطرات شاد و خنده آور تعریف کرد که در کنار خنده ی حضار، اشک خیلی ها را هم درآورد. بعدش یکی از دوستان صمیمی جوانی کتی روی سن آمد و از خاطرات دونفره شان درجستجوی مفهوم زندگی قصه کرد و بعد یکی از هم کلیسایی های کتی از اینکه او چقدر فعالانه رهبری گروههای آموزشی کلیسا را بر عهده داشته سخن گفت. و نفرآخربرد بود که روی سن آمد. سعی کرد با کمی شوخ طبعی سخنرانیش را پیش ببرد اما هربارناگهان بغض می کرد و مجبور می شد مکث کند تا بغضش را قورت دهد و به حرفهایش ادامه داد. هر بار او بغض می کرد من هم بغض می کردم. حتی تصورش را هم نمی توانم بکنم بعد از چهل سال زندگی مشترک، چگونه می توان بدون یار و همراه زندگی کرد‌. بعد از روایت خاطرات کتی، کشیش روی سن ِآمد و شحصیت کتی را در وقف تلاش های فراوان در راه خدمت به خدا و بندگانش ستود و ادامه ی مراسم با سرودهای مذهبی گذشت‌. بعد از مراسم، قسمت گردهمایی و پذیرایی است که در آن دوستان و آشناهایی که فرصت حضور در مراسم خاکسپاری و تسلیت نداشتند به نوبت پیش عزاداران می روند و خدا بیامرزد و غم آخرتان باشد را می گویند‌. با توجه به آنکه جمعیت زیادی در مراسم بودند، یک صف طولانی شکل گرفت و من برای مدت کوتاهی با یک دختر جوان که سر صحبت را باز کرده بود در صف ایستادم و چون او باید می رفت به جایی برسد، خداحافظی کرد و من تنها در صف ماندم. تا وقتی مراسم بود و همه حواسشان به سن بود کسی متوجه حضور منی که ردیف آخر نشسته بودم نشده بود اما توی صف که ایستادم و مردم به رفت و آمد مشغول شدند، کم کم حجم  نگاههای کنجکاو سنگین می شد و چون من  می خواستم حتما برد را ببینم و تسلیت بگویم بیخیال نگاهها، منتظر در صف ماندم. شانس با من یار بود و توی صف بیل را دیدم. بیل آقای جوانی بود که در هنگام ورود به آمریکا در فرودگاه به همراه کتی ، برد و مادرخانمش جین به استقبالمان آمده بود. او معلم انگلیسی  داوطلب برای مهاجرین تازه وارد است. من را که دید احوالپرسی گرمی کرد و از اینکه به مراسم رفته بودم کلی تشکر کرد. تا ۱۵ دقیقه ای در صف با هم بودیم  و او مکالمه را زنده نگه داشته بود که باعث شده بود نگاههای جمعیت اطرافم را فراموش کنم.میانه ی صف بودیم که کسی صدایش کرد، عذرخواهی کرد و رفت و من ماندم و ادامه ی صف و آن حس سنگین توی چشم بودن. دیری نگذشت که سروکله ی جین پیدا شد. گویا بیل به جین گفته بود که من آمده ام . پیرزن خیلی خوشحال شده بود . کلی از خاطراتی که با کتی سر آماده کردن خانه ی ما داشتند تعریف کرد در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود. بعد از چند دقیقه دست من را گرفت و مستقیم برد پیش برد. گویا نمی خواست من را بیشتر از این در معرض نگاهها قرار بدهد. برد با دیدن من  خیلی خوشحال شد و رسما من را بغل کرد. بعدش تسلیت گفتم و او  در جوابم گفت که پیگیر مشکلمان هست و من قبلا هم بهش گفته بودم توی این شرایط به فکر ما نباشد اما انگار آنقدر مهربان و دلسوز بود که حتی با وجود چنین غم بزرگی، حواسش به ما و حل مشکل ما هم باشد. بعد از دیدن برد، جین و بیل، آن حس نامطمئنی که از درستی حضورم  در آنجا داشتم به کلی به یقین تبدیل شد  و  مراسم ختم را  با این حس که حضورم مرهمی هر چند کوچک بر دل غمگینی بوده، ترک کردم.

پ.ن: مراسم هفته ی پیش بود و من چون خرد خرد می نوشتم، کمی طول کشید تا پست منتشر شود.

پ.ن ۲: مشکل قضایی ما مربوط به ماشینمان است که کارمند شرکت حمل و نقل، سپرپشت ماشین را نابود کرده. درگیر شکایت و بیمه هستیم و برد راه و چاه رانشانمان می دهد.

پ .ن ۳: امروز سالگرد عقدمان است. سه سال مثل برق و باد گذشت. 

پ.ن۴: خدایا شکرت!

نظرات 9 + ارسال نظر
Baran یکشنبه 6 مرداد 1398 ساعت 23:08

بله،کلیسا تووخیابون سعدی و
بیستون رشت هم هست.گفتن اگه بری درو به روت باز نمیکنن.

ای بابا. در خونه ی خدا باید باز باشه همیشه

کیهان یکشنبه 6 مرداد 1398 ساعت 21:53 http://mkihan.blogfa.com

درود
من همیشه با اکراه در اینگونه مراسم شرکت می کنم ولی در آخر بسیار از خودم راضی می شوم که شرکت کرده ام و می دانم که چقدر برای صاحبان عزا مهم بوده و برایشان تسلایی محسوب می شود که در آن لحظات به فکرشان بوده ای.
شادی هایتان روز افزون و روزگارتان خوش باد.امین

سلام کیهان خان. بله برای منم مرتسم ختم رفتن همیشه سخت بوده و این مراسم سختتر از سخت. اما به قول شما اون حس رضایت آخرش هست که به آدم انگیزه میده برای شرکت
ممنون از حضورتون

مهتا شنبه 5 مرداد 1398 ساعت 21:46

صحراجونم سالگرد عقدتون مبارک باشه امیدوارم همیشه خوشبخت باشید
تو کامنت قبلی فراموش کردم بگم

ممنونم مهتای عزیز

مهتا شنبه 5 مرداد 1398 ساعت 10:57

سلام صحرا جون با خوندن پست دیدم که چقدر تفاوت هست بین مراسم ختم ایران و کشوری که تو در اون زندگی میکنی تو ایران که مداح میارن برای اینکه مردم بیشتر گریه کنند خانواده داغدیده باید به فکر شام و ناهار مردم باشن

دقیقا مهتا جان. تفاوتها خیلی زیاده. انقدر همه چی تجملاتی شده که اصل قضیه که همدردی با خانواده داغداره از اولویت خارج شده متاسفانه

Baran چهارشنبه 2 مرداد 1398 ساعت 13:57 http://haftaflakblue.blogsky.com/

روح کتی شاد

راستش خیلی دوست دارم،یک روز به کلیسا و
کنیسه و...برم.والبته اونجایی که فانی می خونه،به طاها و یاسین به معراج احمد،به قدر و
کوثر به رضوان و
طوبی،به وحی الهی،به قرآن جاری،به توات موسی و
انجیل عیسی...همه اش تقرب به درگاه پروردگار ستارالعیوبِ
وخیلی ممنون که منو همراه خودتون به کلیسا بردین

روح همه ی درگذشتگان شاد باشه.
خب کلیسا که تهران و اصفهان زیاده به گمانم. وقت کردی حتما سری برو. حس و حال خودشو داره. من اینجا معبد هندوها هم رفتم. اونم خیلی جالب بود

Baran چهارشنبه 2 مرداد 1398 ساعت 13:50 http://haftaflakblue.blogsky.com/

سالگرد عقد تون مبارکککککک؛تى بلا می سررررر
الهی در کنار هم سالیان سال خوشبختی بسازین

ممنونم باران عزیزم.

بهار شیراز چهارشنبه 2 مرداد 1398 ساعت 02:53

عزیزم کار خوبی کردی که شرکت کردی...قدردانی آدم ها رو مشتاق می کنه که باز هم به اطرافیان کمک کنند...آفرین به خانم دکتر خودمون

قربون شما بهار خانوم. ما پیش شما که استاد این رفتار و منش هستید درس پس میدیم . خیلی وقتها که وبلاگتو میخونم، به خودم میگم چه خوب حل و فصل میکنه مسائل رو بهار.

تیلوتیلو سه‌شنبه 1 مرداد 1398 ساعت 23:57 http://meslehichkass.blogsky.com

سالگرد عقدتون مبارک
الهی که صدمین سال کنار هم بودن را با عزیزانتون جشن بگیرید
ختم حتی اگه فرنگی هم باشه یه حس سنگین و غم انگیز داره و من چقدر نکات ریز و جالب تو این مطلب دیدم ... خیلی چیزها را بد نیست یاد بگیریم

مرسی گندم عزیزم. این سه سال پر لحظه های شیرین و تلخ اما ارزشمند بوده و منتظر سالهای بعدش هستم مشتاقانه
دقیقا گندم جان. من خیلی پسندیدم نحوه ی برگزاری مراسم رو. خبری از تجمل و ولخرجیهای بیهوده نبود. فوقش چهار پنج دسته ی گل اون هم برای تزئین میزهای پذیرائی گذاشته بودن و مهمونها همه کارت با پیام تسلیت آورده بودند. پذیرایی هم در حد همان خرما حلوای ختمهای خودمون اما خبری از ناهار و شام و سه تا مراسم ختم نبود. اینجا رسمه غذا میبرن خونه ی متوفی تا چند وقتی که دست و دلشون به کاری نمیره مشکلی برای خرد و خوراک نداشته باشن. کل سیستم روی اینه که فشار کمتری روی سوگوارا باشه که خیلی ارزشمنده

الی سه‌شنبه 1 مرداد 1398 ساعت 23:54 http://elhamsculptor.blogsky.com/

چه مراسم جالبی
همینطور چه ادمای مهربونی

آره تجربه ی ارزشمندی بود و من اون قسمتی که هرکی از خوبیها و خاطرات متوفی تعریف می کرد رو خیلی دوست داشتم، سیستم سر گریوندن ملت نبود بلکه بزرگداشت یاد مرحومه بود در یک حالت خوشایند. نظم و ترتیب مراسم و سادگی پذیرایی هم خیلی خوب بود‌. خبری از دسته گلهای گرون قیمت سنگین نبود و اکثرا کارت تسلیت آورده بودن.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد