چالش های ذهنی- قسمت اول

و اما در مورد چالش های ذهنی ام که گفته بودم برایتان می نویسم قصه از این قرار است که 

 

 برای پیدا کردن آپارتمان نزدیک دانشگاه، خیلی جاها را گشتیم. ساختمان دانشکده ی من در واقع ساختمان اجاره ای در داخل پردیس دانشگاه بزرگتر دیگری است. قصه از این قرار است که پردیس اصلی دانشکده داروسازی در شهری کوچک در فاصله شش هفت ساعتی شهر ما قرار دارد. این دانشکده در دو شهر دیگر هم شعبه دارد و شعبه ی شهر ما تازه دو سالی است راه افتاده آن هم به خاطر اینکه جمعیت غالب دانشجوهایشان را ساکنان کلان شهر ما تشکیل می دهد و به خاطر تقاضای زیاد و البته سود دانشگاه، سرانجام یک شعبه ی کوچک هم اینجا راه انداخته اند. اینجا زیاد می بینید که به خاطر قوانین خاص، دانشگاهها باید پردیس های اصلیشان را به شهرهای کوچک انتقال بدهند هم برای بومی سازی و هم توسعه و رونق شهر. من برای مصاحبه به پردیس اصلی رفته بودم؛ یک شهر خیلی کوچک که دورتادورش مزارع گاو و زمین های کشاورزی بود. با دانشجوهای سال بالایی که حرف می زدم اکثرا می گفتند کسی چهارسال اینجا نمی ماندمگر آینده ی شغلی داشته باشد و اکثر بچه ها برای کارآموزی بیمارستان در دو سال آخر به کلان شهر بر می گردند‌. خلاصه ی کلام این که  یک سری مجتمعهای آپارتمانی دانشجویی بزرگ دورتادور محوطه ی آن دانشگاه بزرگ که دانشکده ی من هم وصله ی آن است، قرار دارد. اول سراغ آنها رفتیم. فوق العاده گران بودند و به بودجه ای که ما تعیین کرده بودیم نمی خورد‌. بنابراین از فاصله ی دو دقیقه ای از دانشکده چشم پوشی کردیم و شعاع جستجویمان را وسیعتر. کمی پایین تر از منطقه ی دانشگاه، مرکز شهر شروع می شود که کلی جاذبه دارد اما اصلا جای خوبی برای زندگی از نظر امنیت نیست. سمت شمال غرب دانشگاه فرودگاه دوم شهر است که منطقه ی اطرافش اصلا وضعیت جالبی از نظر فرهنگی نداشت. سمت شرق نسبت به بقیه ی محله ها اوضاع بهتری دارد. البته بگویم سطح رفاه و طبقه ی اجتماعی از یک به خیابان دیگر زمین تا آسمان فرق می کند. آن طرف بزرگراه خانواده های نسبتا فقیر زندگی می کنند و این طرف بزرگراه رفته رفته شهر درخشش بیشتری پیدا می کند. چند تا خیابان بالاتر از خانه ی ما، بالا شهرشان است که از سر و وضع معماری خانه ها تا آدمهایی که در کوچه ها قدم‌می زنند شکاف طبقاتی را به وضوح می توان مشاهده کرد. آپارتمان ما جایی بین مرز این دو قرار دارد. بالا پایین که می نویسم واقعا بالا پایین ایست، شیب زمین را نمی گویم تفاوت ساکنین هر منطقه مد نظرم است. من و همسرجان در جستجوی خانه، به خوبی متوجه تفاوتها شدیم. این را هم به چشم دیدیم و هم از تفاوت اجاره خانه درک کردیم. از آنجایی که ما وقت نمی کردیم هر روز دنبال خانه حضوری برویم، آنلاین آپارتمان ها را می دیدیم و قیمتها را می گرفتیم و بعد با توجه به ذهنیتی که گرفته بودیم بعد از کار یا روزهای تعطیل می رفتیم خانه ها را از نزدیک می دیدیم. دیدن خانه یک بعد مهم قضیه بود و سروگوشی در محله آب دادن بعد مهم تر‌. یادم می آید یک مجتمع را آنلاین دیدیم که کلی امکانات داشت و آپارتمانهایش تازه بازسازی شده و سانتامانتال. اما وقتی به محله رسیدیم، انگار وارد کوچه محله ی بچگی های خودم شده بودم. بچه کوچولوها به تعداد زیاد در محوطه دنبال هم می دویدند، جوانترها سر کوچه مشغول علافی بودند و همه چارچشمی به ما زل زده بودند. بدون این‌که وارد دفتر ساختمان شویم به همسر جان گفتم اینجا جای ما نیست و از همانجا برگشتیم. می دانید من خودم در محله های پایین شهر بزرگ شدم، اما مشترکات زیاد یا دلایل مشترک مثل تجمع طبقه ی کارگر یا مهاجر در آن منطقه باعث شده بود که در طول سالها خانواده ام آنجا ماندگار شود. اما اگر فردی از محیط دیگر وارد محله ی ما می شد به احتمال زیاد آنجا را منطقه ای امن حساب نمی کرد. یادم می آید همسایه ی دیوار به دیوارمان در سالهای مستاجری، مواد فروش بودند، اعدامی و زندانی در خانواده شان داشتند و  اسم و رسم دار اما در عالم همسایگی فوق العاده آدمهای با معرفتی بودند و حتی سالهای بعد وقتی که دیگر همسایه نبودیم، در یک داستانی کارمان را راه انداختند. داستان آن محله و همسایه ها باشد برای وقت دیگری. داستان من و همسرجان در محله های پایین شهر اینجا حکایت همان غریبه ای بود که از سر اتفاق گذرش به منطقه ی ما می افتاد و بعد از یک گشت و گذار کوچک، چنان می رفت که دیگر پشت سرش را نگاه  هم نمی کرد. خلاصه ی کلام بعد از کلی جستجو و با کمی خوش شانسی یک آپارتمان تمیز با اجاره ی مناسب پیدا کردیم. نزدیک خیابان اصلی  با یک فاصله ی ده دقیقه ای از دانشکده و دو قدمی محل کار جدیدم. از محله چیز زیادی نمی دانستیم و مردم کوچه خیابان  هم طیف متنوعی از آدمهای جورواجور را تشکیل می دادند که نمی شد قضاوت خاصی در موردشان کرد. اما چهره ی واقعی محل وقتی خودش را نشان داد که من مشغول به کار در داروخانه شدم. روزهای اول متوجه الگوهای تکراری مشتریانم نشدم. اما بعد از یکی دو هفته  کنجکاو شدم و در نهایت حساب کار دستم آمد که اینجا چه خبر است و این را مدیون مدیر داروخانه هستم که قبلا در این محله زندگی می کرده و تجربه هایش را با من به اشتراک گذاشت. صحرا این همه آپارتمان را گشت و محله ها را بالا پایین کرد تا بیاید در قلب منطقه ی همجنس گراها خانه بگیرد! 

این داستان ادامه دارد...

نظرات 3 + ارسال نظر
Baran یکشنبه 23 تیر 1398 ساعت 11:24 http://haftaflakblue.blogsky.com/

قسمت اول و
دوم و
خوندم .یادم اومد چندوقت پیش مقاله ی راجب دگرباشان در ای ران خوندم و
ازشان حمایت کرده بودن...
خدا آخرو
عاقبت همه ی مارو ختم به خیر کنه...

الان یکی از نامزدهای ریاست جمهوری اینجام همجنسگراس، فوق العاده جوان و باهوش. البته بعید میدونم بالا بره چون جمعیت محافظه کار اینجا غالبه تو تصمیم گیریا‌.

ابانا شنبه 22 تیر 1398 ساعت 02:24 http://med84.blogfa.com

عجب جایی اومدی! صحرا در سرزمین عجایب!

الحق و الانصاف که توصیف عالی کردی

تیلوتیلو چهارشنبه 19 تیر 1398 ساعت 02:52 http://meslehichkass.blogsky.com


داستان جالب شد
باید بشینم تا بیای قسمت بعدی را بنویسی
مهاجرت سختی های زیادی داره که تا کسی تجربه نکنه متوجه اونها نمیشه

و مسائلی که چارچوب های ذهنیتو تکون بده از همه پیچیده تره

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد