دوستی

دوستی دارم اینجا تقریبا از همان ماههای اول ورودمان با هم آشنا شدیم. 

  خانه ی اولمان در یک کمپلکس و منطقه ی مهاجرنشین بود و آژانس پناهندگی که مسئول رتق و فتق امور ما بود با چند مجتمع ساختمانی برای اسکان تازه واردان قرارداد بسته بود و ما هم در یکی از اپارتمان ها سکنی گزیدیم. چرا این را می گویم، برای اینکه بدانید خانواده های تازه وارد، هدفهای خوبی برای مبلغان مذهبی  به شمار می آیند. گروههای مختلف مذهبی در هیئت گروههای دو سه نفره در خانه ها می روند و با رفتار گرم و مودبانه خوشامد می گویند. اگر از فرهنگ تعارفی مثل فرهنگ ما آمده باشید یک  تعارف "بفرمایید تو، دم در بده" می زنید و آنها هم می فرمایند تو. معمولا ملاقات اول بیشتر به آشنائی می گذرد و اگر در آنالیز شما متوجه پتانسیل شما برای تغییر مذهب شوند این رفت و آمدها ادامه پیدا می کند. من و همسر جان بیشتر اوقات قصدمان از اجازه ی ورود این آدمها به خانه مان کنجکاوی و همینطور فرصت مکالمه ی انگلیسی با آدمهایی بود که به انگلیسی دست و پا شکسته ی ما فرصت بروز می دادند. به هر صورت رابطه ی  من  با یکی از این آدمها که اولین بار در قالب یک گروه مسیحی از کلیسای نزدیک خانه با هم آشنا شدیم ادامه پیدا کرد.مارگارت خانم پنجاه ساله ای که با همسرش تیم یک زوج خوش مشرب را تشکیل می دهند. بچه ندارند و خودشان دوتایی کنار هم حالشان خوب است. مارگارت لیسانس مدیریت بازرگانی و فوق لیسانس زبان و یک رشته ی دیگر دارد. اما همه ی اینها به کنار معلم انجیل است و حرفه ی اصلیش آنطور که خودش می گوید خدمت به خداست. تیم هم فوق لیسانس مدیریت بازرگانی دارد و به عنوان مشاور امور سرمایه گذاری شرکت کوچک خودش را دارد و همینطور به عنوان استاد افتخاری دانشگاههای مختلف ارائه می دهد. مردی بسیار جاافتاده و متین که هنوز درست حسابی با شخصیتش آشنا نشده ام.  چرا که معمولا مارگارت مجلس را به دست می گیرد و خیلی فرصت صحبت کردن پیش نیامده است. مارگارت از آن دسته آدمهای خوش قلبی است که خودش را وقف هدفش کرده است. همیشه اینطوری نبوده است. نوجوانی چالش برانگیز و جوانی پرماجرایی داشته است و از دین و مذهب و خدا کاملا جدا. از یک جایی حوالی سی سالگی به بعد مسیرش عوض می شود وبه مرور زمان تبدیل می شودبه مارگارت فعلی.

از آنجایی که من همیشه شیفته ی آدمهایی می شوم که بیشتر از من راجع به یک سری مسائل آگاهی دارند به خصوص علوم انسانی، خیلی زود با مارگارت رفیق شفیق شدم و به مرور سنگ صبورهمدیگرشدیم. مارگارت یک سری کلاس های کتاب خوانی راه انداخته بود با هدف توانمندی خانمها در کنار آموزش زبان برای تازه واردان. به این ترتیب که هر مهاجر را با یک هم تیمی آمریکایی قرار می داد تا اشکالات زبان آموز هم برطرف شود. برای چند ماهی سرمان به این کلاسها گرم بود و بعد از اتمام دوره، نخود نخود هرکسی به خانه ی خود رفت. من و مارگارت اما دوستان صمیمی ماندیم بعد از اتمام همه ی آن دوره ها و کلاسها. حتی در جشن کریسمس مشترکی که با یکی دیگر از دوستانمان گرفته بودند دعوت شدیم و آنها هم به مهمانی عید نوروز ما آمدند.

همه ی اینها را گفتم که بگویم همه چیز بین ما خوب بود. در تمام مراحلی که برای ورود به دانشگاه گذراندم مارگارت همیشه هوایم را داشت و راهنمایی های لازم را شده حتی در حد جستجوی اینترنتی یک مطلب به من می رساند. وقتی خبر قبولیم را بهش دادم حسابی ذوق زده شد و گفت باید برایت جشن بگیریم. قرار شد همدیگر را ببینیم و راجع بهش برنامه ریزی کنیم. آن روز مارگارت به همراه دوست مشترکمان سیدی به خانه مان آمدند. خیلی وقت بود که همدیگر را ندیده بودیم و کلی حرف داشتیم. مارگارت مدام تاکید می کرد که خدابرای من هدف خاصی دارد که مرا این همه راه از آن سر دنیا به آمریکا آورده و باید حسابی شاکر باشم. نمی دانم بحث چطور به اینجا رسید که مارگارت گفت بیا هفتگی انجیل بخوانیم و خودش حاضر است همه جوره وقت بگذارد و این حرفها و رسما من را به شروع فرآیند تغییر دین دعوت کرد. همانطور که این حرفها رامی زد من در پس زمینه ی ذهنم احساس متفاوتی را تجربه می کردم. به گمانم آمد تمام این دوستی های مارگارت برای این بوده که می خواسته دین من را تغییر بدهد و دنبال فرصت مناسب برای تکمیل ماموریتش می گشته. سکوت کردم، به حرفهایش گوش دادم و  در نهایت امتحان ریاضیم را بهانه کردم برای نداشتن وقت آزاد. در نهایت گفتم من آدم مشتاقی برای یادگیری هستم ولی باید برای چیزهایی که می خواهم یاد بگیرم اولویت بندی کنم. آن روز تمام شد و من پر شده بودم از مخلوطی از حس های مختلف. خشم، رنجش، مورد خیانت واقع شدن و از دست دادن اعتمادم به دوستی. قرار بود هفته ی بعدش به مناسبت قبولی من، خانوادگی به یک رستوران برویم. بهانه ای آوردم و کنسلش کردم. بعد از آن مارگارت چند باری تکست داد و زنگ زد و من یکی در میان جوابش را می دادم. خودش هم مشکوک شده بود که چیزی سر جایش نیست و هر چه در لفافه خواست از زیر زبان من بکشد چه خبر شده، چیزی بروز ندادم. نیاز به فاصله داشتم. باید بیشتر فکر می کردم. کجای کار را اشتباهی رفتم که اینطوری شدو هزار جور فکر دیگر. با همسرجان حرف زدم. با یکی از همکارانم که مسیحی است مشورت کردم.به او گفتم من با دین و مذهب و باورم در صلحم. من قبلا خدا را در همین چارچوب طلبیده ام و او جوابم را داده است. چرا مارگارت باید فکر کند که من مستعد تغییر باورم هستم. من به عنوان یک مسلمان هیچ وقت فکرش را نکرده ام که یک مسیحی را تغییر دین بدهم چرا که به نظرم هر انسانی می تواند از راه خودش به خدا نزدیک شود. من با آدمهای باورمند احساس نزدیکی بیشتری می کنم و شاید دلیل اینکه دوستی ام با مارگارت ادامه پیدا کرد این بود که او را به خدا نزدیک یافتم. وقتی پیشنهادش را مطرح کرد احساس کردم او مثل من فکر نمی کند. او فکر می کند راه خودش درست تر است و باید دوستش را از گمراهی نجات دهد. همکارم در جوابم پرسید که آیا می خواهم به دوستی ام پایان بدهم یا نه و من گفتم نه. مارگارت پشتیبان دلسوزی بوده و بارها ثابت کرده که دوست خوبی است. مارگارت کسی بود که  حتی در روز اثاث کشی خانه ی قبلیمان، زنگ زد به چند نفر از دوستانش و همه شان به کمکمان آمدند. همکارم گفت: تنها راهش این است با خودش حرف بزنی و برایش توضیح بدهی چه احساسی داری. راست می گفت اما من آماده نبودم. 

برای چند هفته ذهنم درگیر بود و حسابی عصبانی بودم. بعدش کم کم فراموشم شد و تا به خودم آمدم چهار ماه گذشت.اگر یادتان باشد برایتان از زن و شوهر سالخورده ای به نام کتی و برد برایتان گفته بودم که روز ورودمان به خاک آمریکا به استقبالمان آمدند. آنها تمام خانه را برایمان آماده کرده بودند تا در ماههای اول دغدغه ی چیزهای اولیه را نداشته باشیم. آنها را بعد از همان ماههای اول دیگر ندیدیم. دورادور گاهی به ما زنگ می زدند یا تکست می دادند اما در گیر و دار زندگی دیگر فرصتی نشد تا همدیگر را ببینیم. یادم می آید من همچنان دنبال کار می گشتم و برد قول داده بود مرا به دوست استاد دانشگاهش در ایالت همسایه لینک کند. استاد دانشگاه یک روز به من زنگ زد و موقعیتهایی که داشت را برایم توضیح داد اما گفت اگر می خواهم کار کنم باید به آن شهر بروم و آن موقع برای ما که تازه وارد بودیم فکر اینکه به شهر دیگری برویم فراتر از ترسناک بود. تشکر کردم و گفتم فعلا امکان جابجایی نداریم. بعدش به من گفت از کتی خبر داری؟ گفتم دورادور احوالش را می پرسم. چطور؟ گفت که متاسفانه کیتی دچار گلیوبلاستوما  (سرطلان  سلولهای آستروسیت مغز) شده و قرار است زیر تیغ جراحی برود. شوکه شدم. بلافاصله به برد زنگ زدم و جویای احوال کیتی شدم . می دانید جدا از اینکه کیتی و برد آدمهای خیلی خوبی هستند و خیلی کمکان کردند چیزی که من را ناراحت می کرد این بود که کیتی علیرغم 64 سالش، حسابی سرحال و پرنشاط بود. حتی یادم می آید بهش گفته بودم خیلی جوانتر از سنش به نظر می آید. برد در حالی که حسابی ناراحت بود برایم تعریف کرد که کیتی سرطان استیج 4 دارد و برایش دعا کنید. بعد از آن کم و بیش در جریان احوالش بودم تا یک ماه پیش که بنا به دلایلی نیاز به مشاوره قضایی داشتم. برد وکیل درجه یک است و ازش راهنمایی خواستم. در این بین از حال کتی هم پرسیدم و او گفت کیتی دیگر خودش نیست و خودشان را آماده ی هرچیزی کرده اند. اینها را در حالی می گفت که صدایش شکسته بود و بغض داشت.خیلی ناراحت شدم. اینکه در عرض دو سال یک آدم کاملا سالم به روزهای آخر زندگیش برسد. همان لحظه بود که یاد مارگارت افتادم. من مارگارت را دوست داشتم و می دانستم که او هم کم و بیش با یک سری مسائل پزشکی دست و پنجه نرم می کند. ندایی از درونم می گفت اگر اتفاقی برای مارگارت بیفتد چه کار می کنی؟ یک پرونده ی ناتمام از دوستی که همینطوری روی هوا ماند؟ همان روز به مارگارت پیام دادم و ازش خواستم که همدیگر را ببینیم و صحبت کنیم. چند روز بعد قرارمان میسر شد. با مارگارت ساعت ها در مورد احساسم و برداشتم از حرفهایش صحبت کردم. او هم به دقت گوش داد. توضیح داد که وقتی که متوجه شده گروه مذهبی دیگری به خانه مان می آیند و با ما صمیمی شده اند احساس خطر کرده که ممکن است من جذب حرفهای آنها شوم. از نظر او آنها یک فرقه از مسیحیت -یهودیت هستند که راهشان را از یک جایی اشتباه رفته اند. برای همین بلافاصله قضیه ی انجیل خوانی هفتگی را مطرح کرده. در عین حال گفت که شخصیت کنترل گری داردو قسمتی از حرفهایش مربوط به شخصیتش می شود که دارد رویش کار می کند. در نهایت گفت من نمی توانم تو یا هیچ کس دیگر را مجبور به قبول عقیده ی دیگر بکنم و فارغ از هر دین و مذهبی دوستی مان پابرجاست. خلاصه اینطوری شد که ما دوباره به هم پیوستیم. چند روز بعدش یک نامه و کارت برایم فرستاده بود عذرخواهی توام با تشکر. شرمنده ی رفتارش شدم و البته خیلی خوشحال شدم که این فرصت را پیدا کردیم تا پایه ی لنگ دوستی مان رامحکم کنیم.

نظرات 2 + ارسال نظر
ابانا سه‌شنبه 18 تیر 1398 ساعت 01:46

خوب شد ک با هم حرف زدین. یه پرونده ی ناتمام دوستی توی ذهن ادم، خسلی ازارنده س.

دقیقا. اونم کسی که میدونی دوست ارزشمندی حساب میشه

الی یکشنبه 16 تیر 1398 ساعت 11:58 http://elhamsculptor.blogsky.

دوستی های زیبا
هیچی بهتر از دوست خوب نیست

آره الی جان. ارزش یک دوست خوب با هیچی قابل مقایسه نیست.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد