از اول قصه

یک عالم قصه برای تعریف کردن دارم و نمی دانم از کجا شروع کنم. فکر می کنم بهتر است برگردم و از اول اول قصه برایتان شرح بدهم.   

 

در چهارشنبه روزی در نیمه ی شهریور از کابل پرواز کردیم. بر خلاف هفته ی قبلش که کل خانواده ی آقای همسر از شهرشان برای بدرقه مان آمده بودند و کنسل شدن ناگهانی پرواز حال همه مان را گرفت، این هفته فقط مادر و برادر آقای همسر تا فرودگاه همراهیمان کردند و اشک های مادر آقای همسر قلبم را بیش از پیش فشرده کرد. پسرِ محبوبِ مادر به دوردست ها کوچ می کند و مادر با دعای خیرش پسر را راهی می کند. 

در فرودگاه در قسمت تحویل چمدان ها، مسئولین سازمان مهاجرت آنچه لازم بود بدانیم را برایمان مرور کردند و البته باقی همسفرهایمان را هم ملاقات کردیم. جز من و آقای همسر بقیه همه خانواده هایی با حداقل یک بچه بودند و خیلی فازشان با ما همخوانی نداشت و اینطور شد که در طول دو پروازی که با هم همراه بودیم عملا با غریبه ها فرقی نداشتیم و یکبار هم نجوشیدیم.

بعد از چند ساعت پرواز به دبی رسیدیم. دبی به معنای واقعی بیابان است که به ضرب پول و سرمایه تبدیل به قطب گردشگری شده است. نظم سازه ها از نمای بالا به وضوح مشخص بود و قصرهای تجملی  با فضای سبز چشم نواز در میان خشکزارها بدجور خودنمایی می کردند.  فرودگاه دبی برای منی که تنها تجربه ام گذر از فرودگاههای ایران و افغانستان بود بسیار بسیار بزرگ و باعظمت بود و البته قسمت خوشمزه ی ماجرا سالن استراحتی بود که در سلف سرویس مرحبا ، رستوران مجلل فرودگاه، برایمان رزرو کرده بودند. با توجه به اینکه تا پرواز بعدیمان ۶ ساعت توقف داشتیم تمام مدت را با خوردن و نوشیدن خوراکی های رنگارنگ گذراندیم. البته مسئولیت این قسمت بیشتر با آقای همسر بود و من یکی دو ساعت چشم روی هم گذاشتم.

 پرواز بعدی به مقصد فرانکفورت بود و هواپیمایمان از خط هوایی لوفتانزا بود. اسم ایرلاین را می آورم چون برای منی که با ماهان و کام ایر و صافی پرواز کرده ام تجربه ی این مدل هواپیما یک جورهایی رویایی بود. جدا از اینکه مسیر پرواز، موقعیت جغرافیایی و اطلاعات پرواز را به صورت شماتیک و  در لحظه  در مانیتور پیش رویم می دیدم، می توانستم تصویر زنده از نمای جلو و پایین فضای اطراف را که با دوربین های هواپیما ضبط می شد تماشا کنم. حس تماشای آسمان و ابرها و دریا و مناظر شهری موقع فرود هواپیما توصیف نشدنی بود. از خدمات  پی در پی مهماندارها که هر چه بگویم کم گفته ام و تازه خوشحال بودم که پرواز بعدی مان به سمت آمریکا باز هم از همین ایرلاین بود.

 دم دمهای صبح به فرانکفورت رسیدیم. فرودگاه فرانکفورت هم مثل دبی خیلی خیلی بزرگ بود، طوری که برای رسیدن به ایستگاه پروازمان سوار مترو شدیم. اینجا نقطه ی جدایی ما از همسفرهای هموطن بود چرا که مقصد نهایی آنها با ما فرق داشت. ما به شیکاگو پرواز کردیم و آنها به شهرهای دیگر. خستگی سفر، به هم خوردن روز و شب و بی خوابی های ما کم کم خودش را بروز می داد و در پرواز به سمت آمریکا اصلا نتوانستیم بخوابیم‌. فکرش را بکنید ما نزدیک ساعت ۱۱ صبح از فرانکفورت حرکت کردیم و ۱ ظهر به شیکاگو رسیدیم ظاهرادو ساعت طول کشیده  اما در واقع ده ساعت در راه بودیم‌ و سرانجام به آمریکا رسیدیم.

هنوز یک پرواز دیگر تا شهر خودمان فاصله داشتیم و خستگی سفر بر تمام وجودمان مستولی شده بود. اولین مرحله عبور از دروازه ی ورودی  به خاک آمریکا بود و خیلی طول کشید. قریب سه ساعت معطل شدیم تا بالاخره روی پاسپورتمان مهر ورودی زده شد. تا پروازمان زمان زیادی داشتیم و کار من البته تماشا کردن بود. فرودگاه شیکاگو، فرودگاهی بسیار بزرگ بود اما خبری ار زرق و برق و  تجملات دبی و فرانکفورت نبود. عوضش تا بخواهید فست فود و سرویس بهداشتی به چشم می خورد. اینجا تازه به درک واقعی رسیدم که وقتی در مقالات نوشته بودند چاقی، معضل مردم آمریکاست یعنی چه! آمریکایی های قدبلند، هیکلی و به غایت چاق؛ شکم های بیرون زده، بدن های نتراشیده و البته فرقی میان زن و مرد وجود نداشت. من در کنار آنها مثل یک عروسک کوکی بودم که این طرف و آن طرف تاتی تاتی می کرد. فست فودها شلوغ و مشتری هایشان از قضا اکثریت اضافه وزن داشتند. به آمریکا خوش آمدی صحرا!

.

.

.

*آنچه در قسمت بعدی خواهید خواند: مقصد نهایی- ورود به شهر خودمان-استقبال گرم 

نظرات 7 + ارسال نظر
مینو سه‌شنبه 28 شهریور 1396 ساعت 19:46 http://Minoog1382.blogfa.com

وای چرااینجوری شده؟دوباره کامل نیومد

هان؟

مینو سه‌شنبه 28 شهریور 1396 ساعت 17:20 http://Minoog1382.blogfa.com

چراکامنت من اینجوری اومده؟گفته بودم عروسک کوکی

خوب همون عروسک کوکی اومده بود

ابانا سه‌شنبه 28 شهریور 1396 ساعت 09:38

چ سفرنامه ی جمع و جور و سریعی! خوشم اومد.
منتظر ادامه ش هستیم‌

اتفاقهای تو راه به نظرم بیشتر از این پتانسیل واسه نوشتن نداشت

بهار شیراز سه‌شنبه 28 شهریور 1396 ساعت 09:36

برایمان قصه کن ...

قصه کردن تو زبان دری خیلی رایحه به جای تعریف کن میگن قصه کن

بهار شیراز سه‌شنبه 28 شهریور 1396 ساعت 09:36

بی تابم برای خواندن ادامه اش ...سفر بخیر دخترک

سلامت باشی بهار جان

مینو سه‌شنبه 28 شهریور 1396 ساعت 08:07 http://Minoog1382.blogfa.com

عروسک کوکی

الی دوشنبه 27 شهریور 1396 ساعت 21:46 http://elhamsculptor.blogsky.com/

سفرنامه جالبی بود

مرسی

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد