درد دل

خسته شدم، از ایرادهای مادر شوهر، از پالیدن مدامش، از صبح بیدارمان کردنش، از طعنه و کنایه زدنش، از تفکر عروس خدمتکار است داشتنش، از همه چیزش. امشب هم سر سفره طاقت نیاوردم، جوابش را دادم و اتاق را ترک کردم. الان هم نشستم  توی راهرو و برای خودم گریه می کنم. اوضاع گوارشیم به هم ریخته است و علیرغم دل درد و حال نزارم آشپزی کردم و ایشان در همان قاشق اول می گوید چه غذای بی مزه ای. من نمی توانم صبور باشم و نمی توانمتظاهر کنم که ناراحت نمی شوم. من زن بی سیاستی هستم و نمی توانم نقش بازی کنم.

نظرات 4 + ارسال نظر
بهار شیراز شنبه 23 اردیبهشت 1396 ساعت 10:45

عزیز دلمون تشریفشون رو بردند؟

آره بهار جان

محمدرضا شنبه 16 اردیبهشت 1396 ساعت 22:46

واقعا احمقانس این تفکر ما خاورمیانه ای ها راجع به ازدواج و داستان های مربوط بهش

غم مخور

بهار شیراز شنبه 16 اردیبهشت 1396 ساعت 12:32

میگما یه کم نمک بریز تو کفشش بلکه زودتر تشریف ببرن ولایتشون
یا غذاها رو تند و تیز بپز، حالا که ایراد میگیره واقعیت داشته باشه دلت نسوزه
یک عدد بهار خبیث

فکر بدی نیس

تیلوتیلو شنبه 16 اردیبهشت 1396 ساعت 09:16 http://meslehichkass.blogsky.com/

عزیزم
چقدر بعضی ها بی لیاقتن
خوردن دستپخت عروسی مثل تو چیزی شبیه رویاست... عروس نازنینی که با وجودش ... با اخلاق خوبش ... با کمالاتش همه چیز را شیرین میکند...

من حساس شدم یکم گندم

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد