* از این که یک وبلاگ دیگر آپدیت نمی کند دلم می گیرد و گاهی اعصابم از این همه بی خبری به هم می ریزد. برای همین وبلاگ هایی که متروکه شده اند را بعد از مدتی از لیست لینک هایم خارج می کنم. آنا، نیلی، خانم توت فرنگی و چند نفر دیگر. امیدوارم اگر روزی به روز شدند گذرشان به این طرفها هم بیفتد.
* فاز اینهایی که عکس تمام قد شوهرشان را به جای عکس خودشان در پروفایلشان می گذارند چیست؟ عکس دو نفره منظورم نیست، عکس تکی همسر را عرض می کنم :))
* روزهایی که آقای همسر سر کار است عجیب کند می گذرد. دلم برایش تنگ می شود! من و همسر جان بعد از یک سال و پنج ماه تازه داریم مثل زوج هایی که تازه نامزد کرده اند اکت های عاشقی پیشه می کنیم. نمی دانم دقیقا دارد چه اتفاقی می افتد ولی انگار برای ما زمان بر عکس عمل می کند! بدجور به هم گره خورده ایم.
* زلزله ی دیروز تهران خیلی ها را ترساند. نکته ی جالب این که یکی از دوستان که در آلمان ساکن است تمام شب را پا به پای خانواده اش در تهران بیدار ماند . دوست دیگرم در مشهد همینطور. موقع زلزله از قضا من هم شاهد بودم. داشتم با دوستم در تهران تصویری حرف می زدم که زمین لرزید. مجبور شدیم خداحافظی کنیم.
* خواب های من تاثیر عجیبی از فیلم های علمی تخیلی می گیرد. قبلا در یک سریال دیده بودم که آدم های آینده می توانند در طول زمان سفر کنند. یکی از شخصیت های فیلم که از آینده آمده بود، زمان را به استوانه ای پر از مایع آبی تشبیه کرد که آدم هایی مثل ما در آن معلقند و با سیر زمان از گذشته رو به آبنده زندگی می کنند در حالی که آنها می توانند خارج از استوانه به زمان نگاه کنند و به هر قسمتی که خواستند سرک بکشند! حالا من خواب دیدم که من و همسر جان در طول زمان می توانیم سفر کنیم تا به یک نقطه ی امن برسیم! از جزئیات که بگذریم نکته ی جالب روند ظهور همسر جان در خوابهایم است. شاید مدت زیادی نیست که همسر جان توانسته به خوابهایم راه پیدا کند و آقای همسر به شوخی می گوید" داری کم کم من را به درونت راه می دهی!" راست می گوید من معمولا در مورد کسانی خواب می بینم که پیوند عاطفی با آنها برقرار کرده باشم!
* برای هدیه ی کریسمس برای ادل یک کتاب و آویز عروسکی گرفتم و برای مارگارت یک شال گردن. امیدوارم دوست داشته باشند. راستی میزبان اصلی میهمانی کریسمس، مارگارت است و تنها مهمانی در خانه ی ادل برگزار می شود. دیروز مارگارت از من خواست برای خرید هدیه های کریسمس همراهیش کنم و او سعی کرد چیزهای کوچک کاربردی بگیرد تا مهمانها از دیدنشان ذوق کنند. مارگارت حدود چهل سال دارد و همراه همسرش زندگی می کند. وقتی ازش پرسیدم که بچه دارد یا نه. کمی قیافه اش محزون شد و بعد تعریف کرد چندین بار تلاش کردند و دچار مشکل شدند. برای همین تصمیم گرفتند سلامتی را به بچه دار شدن ترجیح بدهند. مارگارت زن بسیار مهربانی است مطمئنم اگر صاحب فرزند می بود مادر فوق العاده ای می شد. خودش اذعان کرد از تصمیمش پشیمان نیست چرا که معلم است بچه های زیادی در مدرسه دارد و البته دوست دارد به مردم کمک کند. یکی از دلایلی هم که مهمانی کریسمس برگزار می کند و مردمی از دیگر کشورها را دعوت می کند همین است. مهربانی، خوش قلبی و نوع دوستی اش را اینطوری ارضا می کند. هر چند به قول خودش شاید وقتی پیر شود پشیمان شود. من هم همین فکر را می کنم. چرا که هر چه قدر هم با مردم مهربان باشی و دوستان فراوان داشته باشی در روزهای سختی و تنهایی خانواده معنای دیگری دارد. شاید تحربه ی نسبی خودم از تنهایی همیشگی و نداشتن خواهر هم سن و سال یا بزرگتر، همینطور تنهایی مادرم در نبود مادر و خواهرانش زمینه ساز این تفکر شده است. استادی داشتم در دوران ارشد که خیلی دوست داشتنی و خوش قلب بود و خانمش یک تکه جواهر بود. پیر شده بودند اما قسمت نبود بچه دار شوند و جای خالی بچه ها را با دانشجوها پر می کردند. اما من می توانستم محبت های ظاهری بعضی دانشجوها را ببینم. استاد برایشان هر کاری می کرد و همین باعث می شد خیلی ها برای منافعشان سراغش بروند. از طرفی بعضی ها هم بی معرفتی هایی در حق استاد می کردند و استاد سخت می رنجید و من بیشتر به این نکته پی می بردم هیچ چیز جای بچه ی خود آدم را نمی گیرد. برای همین تلاش می کنم در دوستی با چنین آدمهای مهربانی که صفای دل و محبتشان را اینطوری ارزانی می کنند یکرنگ باشم. نمی خواهم صرفا مگسی باشم دور شیرینی!
* دو روز آموزش کار جدید را پشت سر گذاشتم. کار سختی نبود فقط دانستن اسم انواع سبزیجات مدیترانه ای کار آسانی نیست آن هم در صورتی که خیلی شبیه هم باشند و قیمت های متفاوتی داشته باشند! در هر صورت شروع به کارم هنوز مشخص نیست. احتمالا بعد از کریسمس باشد. ضمن اینکه منتظر یک استاد دانشگاه هستم که زنگ بزند، دوست صمیمی ساپورتر آمریکایی مان است ، البته هنوز نزده اما گفته اند می زند! معلوم نیست نتیجه ای هم داشته باشد یا نه ولی به هر حال کورسوی امیدی هست. جمله ای که این روزها زیاد می شنوم: Keep Going on! و جواب این روزهای من: I am not gonna be disappointed!
پی نوشت بعد * :دیروز که زلزله اومد جز آوا دوستم که رفیق گرمابه و گلستان چندین و چند ساله ام هست یاد هیچ کی نیفتادم. عجیب نیست؟ تازه امروز که دیدم آقای سابقا عاشق در مورد زلزله و گسل و ترسش نوشته یادم افتاد عه اونم تهران بوده! :)) برو خودتو جمع کن مرد گنده :|
من یه روز اونایی که یهو میرن و آپدیت نمیکنن رو پیدا میکنم، یقشونو میگیرم و عقب و جلوشون میکنم و داد میزنم که لعنتی چرا بی خبر میری؟
کار جدیدم مبارک :)
برو خودتو جمع کن مرد گنده
مرسی هنوز که شروع نشده. نمی دونم چرا فکر میکنم کاره سر نمیگیره :))
آره بی معرفتند اونایی که یهو غیبشون میزنه
مهمونی کریسمس خوش بگذره
امیدواره زودتر استاد هم زنگ بزنه
مرسی الی جان. زنگ تنهایی که فایده نداره با یه پیشنهاد کار زنگ بزنه خوبه