سلام به همگی

خبر خوب اینکه قبول شدم آن هم انتخاب اولم. تا چند ماه دیگر وسایلمان را جمع می کنیم و راهی شیکاگو می شویم. شهری بزرگ و شلوغ. پیش به سوی ماجراهای تازه

انتخاب نهایی ام را دیروز فرستادم. دو هفته ی دیگر نتایج می آید. خوبی اش این است که این مدت اینقدر سرم شلوغ است که فرصت فکر کردن و اضطراب ندارم. تا چه پیش آید.

تمام نقابهای من

نشسته ام توی تختم در هتلی در ویسکانسین. در یکی از سردترین ایالتهای میدوست (غرب مرکزی؟)

  ادامه مطلب ...

مصاحبه ها

سلام به همگی. این روزها خیلی سرم شلوغ است اما خبر خوب این که پنج تا دعوت به مصاحبه گرفتم  از بیمارستان‌های بزرگ اینجا. هر کدامشان یک سر کشور هستند. شمال، شمال شرق، شرق و مرکز. نکته ی جالب اینکه یکی از رزیدنت پیوند یکی از این بیمارستانها برای پوزیشن که تازگیها در بیمارستان ما باز شده اپلای کرده و این بهانه ای شده که مدیر بیمارستان ما با مدیر بخش پیوند آنها صحبت کنند و مدیر ما هم حسابی از من تعریف کرده و سفارشم را کرده، آن روز که با مگی مدیرمان حرف میزدم میگفت به نظرش من آنجا موفق خواهم بود چون مدیرش برای رزیدنت و یادگیریش ارزش زیادی قائل است. خلاصه اینکه نظرش این بود میان همه ی این بیمارستانها، این یکی فیت بهتری برای من است. قرار است  دو هفته‌ی دیگر پرواز کنم برای مصاحبه و ببینم که در عمل محیط آنجا را دوست دارم. اولین مصاحبه ام در ویرجینیاست، مدیر برنامه جوان و پرانگیزه بود و به نظر می آمد که توانستم نظرش را جلب کنم. هم خود بیمارستان و هم شهرش را دوست دارم اما تنها مشکلش این است پیوند یکی از اعضا را انجام نمی دهند و البته برای جبرانش می فرستند به یک بیمارستان دیگر برای چند هفته. یکی از دیگر مصاحبه هایم حضوری است و درست وسط زمستان در یکی از سردترین ایالت‌ها. ارزشش را دارد چون همه ی چیزهایی که می خواهم را دارند. باید بروم و ببینم. بقیه ی مصاحبه هایم آنلاین است. ماه شلوغی در پیش دارم برایم دعا کنید‌.

سالی که گذشت...

دو ساعت و خرده ای تا شروع سال نو باقی مانده. ۲۰۲۳ سالی پر ماجرا برایم بود،

  ادامه مطلب ...

دیزنی لند

سلام به همگی، سفر من هم به خوبی و خوشی تمام شد. کنفرانس در شهر آناهایم که دیزنی لند در آن قرار دارد برگزار شد. دیوارهای دیزنی لند از هتل تا محل برگزاری کنفرانس  پیدا بود و شبها صدای آتش بازی می آمد. از ساحل معروفشان هم ۳۰-۴۰ دقیقه ای فاصله داشتیم. اما آنقدر هفته ی شلوغی داشتیم که فرصت نکردیم به هیچ کدامشان سر بزنیم. البته که دیزنی لند رفتن هم وقت می خواست هم پول هم همسفر پایه که من هیچ کدام را به اندازه ی کافی نداشتم. ولی آب و هوای خوبی داشت  و آلرژی های من تا حدودی ناپدید شده بود.

کنفرانس به خوبی برگزار شد، پوستر پروژه ی تحقیقاتی ام را ارائه دادم و علاقه مندان زیادی توقف کردند و در مورد پروژه ام سوال کرند. با چهارده بیمارستان مختلف صحبت کردم و ایده ی خوبی از ساختار رزیدنسی شان گرفتم. بعضی بیمارستان‌های بزرگ و مشهور بر خلاف انتظارم آش چنان دهن سوزی نبودند و بعضیشان صرفا به خاطر نامشان انتظارات فضایی از رزیدنتهایشان داشتند. برای من تعادل خیلی مهم است از این نظر که هم تجربه ی آموزشی خوبی ارائه کنند و هم با رزیدنت به عنوان یک انسان و نه یک ربات رفتار کنند و البته نمی خواهم تمام وقتم صرف رفت و آمد به میتینگهای مختلف شود که خیلی هایشان رزیدنت بیشتر نقش منشی و صورت جلسه نویس دارد. از میان همه ی اینها سه بیمارستان چشمم را گرفته که به نظر گزینه ی معقولی می آیند. باید با استادهایم حرف بزنم و البته که فعلا برای پنج شش بیمارستان حتما اپلای می کنم تا اگر برای مصاحبه دعوتم کردند، بعدش تصمیم بگیرم کدام را انتخاب اولم بگذارم.

پسرک دو روز اول برایش سخت بوده و بدخلقی کرده اما بعدش به گزارش همسر جان دیگر بهانه نگرفته بود. برای همسر و پسرک سوغاتی آوردم. علاوه بر لباس برای همسر یک بسته مجموعه ی شکلات تخته ای سوئیسی گرفتم که خیلی دوست داشت و برای پسرک پازل مکعبی خریدم که برایش جالب بود. قصد خرید برای خودم نداشتم اما ویکتوریا سیکرت کلی تخفیف‌های خوب داشت و یک دست گرمکن ورزشی گرفتم و یک ست یوگا برای وقتی که معلوم نیست کی ورزش کنم :))

دو سه باری هم رستوران‌های معروف رفتیم که البته چون بیمارستان هزینه اش را می داد بیشتر مزه می داد. یک رستوران غذاهای دریایی رفتیم که بیشترشان توی wine خیس خورده بودند. از گارسون پرسیدم برای آپشن alcohol free شان و نهایتا همان ماهی سالمون خودمان با سبزیجات گریل شده سفارش دادم که هم طعم خوبی داشت هم ظاهر خوشایندی. شب دیگر با هم رزیدنتی هایمان رفتیم به یک رستوران آسیایی که خیلی طرفدارش نیستم و خوراک گیاهی شان را سفارش دادم که فقط سبزیجات نیمه پز داشت و اصلا خوشم نیامد. یک شب هم رفتیم پاستا خوردیم که به نظر خودم پاستاهایی که خودم می پزم خیلی خوشمزه تر هست 

فقط ۲۰ روز از این ماه مانده و باید تمرکز کنم روی پروژه های مختلفی که باید به اتمام برسانم در کنار اپلای کردن برای بیمارستانها. ممنونم از همه ی تان که سر می زنید و احوال می گیرید. 


مسافرت

سلام به همگی. حال من خوبه مثل همیشه سرم شلوغ است. امشب پرواز می کنم به کالیفرنیا برای کنفرانس سالیانه. اینجا جایی است که قرار است با بیمارستانهای مختلف برای سال دوم رزیدنسی صحبت بکنم و ببینم کجا به معیارهایم نزدیکتر است. این دومین بار است که بدون خانواده سفر می کنم. پارسال تنها سه روز بود اما امسال یک هفته قرار است دور باشم. نمی دانم پسرک چه حسی پیدا خواهد کرد و چه کار خواهد کرد. تلاش کردم برایش توضیح بدهم و بگویم که هرشب تصویری صحبت می کنیم. 

سگ سیاه

چند وقتی هست افسردگیم شدت گرفته، دل نازک شدم و برای کوچکترین موضوعی که کمی غمگین باشد اشکم درمی آید. دارویی که استفاده می کنم استرسم را تا حدی کنترل می کند اما برای افسردگیم نیاز دارم حرف بزنم. چند روز پیش با ون که هم مشاورم  هست هم استادم  بود برای دو هفته بخش پیوند قلب، حرف می زدم ناخواسته شروع کردم به حرف زدن در مورد خیلی از مسائلی که فشار روانی بالایی برایم درست کرده اند. بعضی هایشان را اینجا نوشتم بعضی هایشان را نه. فقط یک اشاره مختصر کردم اما همان اشاره کافی بود که اشکهایم مثل ابر بهار جاری شود. ون دلداریم داد و کلی تشویقم کرد که بهم افتخار می کند که با وجود تمام مسائل در رزیدنسی ام موفق هستم. چند روز پیش که دکتر رفتم هم قرار شد با یک تراپیست حرف بزنم. به گمانم این مدت خیلی توی خودم ریخته ام همه چیز را و باید در موردشان صحبت کنم‌. خلاصه انگار سگ سیاه سایه اش روی روانم سنگینی می کند.

پسرک را هفته ی پیش بردیم پارک بادی، خیلی بهش خوش گذشت‌، به ما هم خوش گذشت چون هم من هم همسر دفعه ی اولمان بود میرفتیم. کلی بالا پایین پریدیم و سرسره بازی کردیم. این هفته رفتیم باغ گیاه‌شناسی شهر که برای هالوین تزئینش کرده بودند با انواع و اقسام پامپکین یا کدوتنبل با کلی رنگ و شکل متفاوت و چشم نواز. پسرک خیلی علاقه ای نشان نداد و بیشتر با کاههای روی زمین، برگهای درختها و حوض ها و فواره ها سرش گرم بود. برای من و همسر خوب بود چون هوا عالی بود و فضا پر از گل و گیاههای زیبا بود.


بعد از مدتها

امروز رور آخر روتیشن  پیوند اعضا بود. چهار هفته ای که مثل برق و باد گذشت و باعث شد تصمیمم را برای تخصص بگیرم. از هفته پیش شروع کرده ام به تماس گرفتن با بیمارستانهایی که رزیدنسی پیوند اعضا را برای فارمسیستها دارند. تلاشم بی نتیجه هم نبوده. با یکی از بیمارستان‌های عالی در زمینه ی پیوند اعضا تماس گرفته ام. با رزیدنتشان تلفنی حرف زدم و هفته دیگه یک جلسه ی آشنایی مجازی دارم با رزیدنت و مدیر بخش رزیدنسی، دعا کنید خوب پیش برود. به قول مگان مدیر بخش خودمان، اگر قرار باشد سال دیگر آنجا باشم همه چیز خوب پیش خواهد رفت. با چندتا بیمارستان خوب دیگر هم هفته دیگر جلسه دارم و باید از الان لیست سوالهایم را مرتب کنم. هیجان خوشایندی دارم این روزها چون می دانم چه میخواهم و دارم در مسیرش پیش می روم. 

روزهای سخت

تجربه ام در بخش بیماریهای داخلی فوق العاده آموزنده و جالب بود، اما انتطارات بالای استادم بدجوری روی روانم اثر منفی گذاشت با اینکه خیلی چیزها ازش یاد گرفتم اما به خاطر استرس و فشاری که روزانه بهم وارد می کرد از یک جایی بریدم و نتوانستم پا به پای انتظاراتش پیش بروم. حتی یک panic attack هم داشتم که به خاطرش کار را تعطیل کردم و برگشتم خانه. سطح اضطرابم که مدتها تحت کنترل بود به طور وحشتناکی بالا رفته بود و هفته ی آخر را تقریبا هرروز گریه می کردم. استادم در جریان بود و سعی می کرد کمکم کند اما راستش حتی کمک کردنش هم به من استرس وارد می کرد. هرچه بود گذشت و الان بخش پیوند اعضا رو شروع کردم که تخصص مورد علاقه ام هست. استاد جدیدم فوق العاده آرام است و انتظاراتش معقول است. البته که ماهیت این rotation کاملا با بیماری‌های داخلی فرق می کند و من وقت بیشتری برای انجام کارهایم دارم. الان در وضعیت بهتری هستم و استادم هم از عملکردم راضی هست‌‌.