-
بی خبر از دوست
سهشنبه 30 آذر 1395 11:59
این بار نیامدم از خودم بنویسم آمدم سراغ دوست قدیمی وبلاگی ام را بگیرم. مدتی است وبلاگش دود شده و رفته هوا و خبری ازش نیست که نیست. "آنا" کجایی؟
-
سفر
شنبه 6 آذر 1395 08:59
من هنوز در سفرم مسافرتم از آنچه حساب کتاب کرده بودم بیشتر طول کشیده و ظاهرا منطقی ترین عمل ممکن هم این است که منتظر بمانم. طبق شنیده ها باید دو تا سه هفته بعد مصاحبه برای مرحله بعدی فراخوانده می شدیم که نشدیم. اتفاقات بدی که در طول این مدت اینجا افتاد باعث شد سفارت برای مدتی تعطیل شود و در نتیجه فرآیند کارهای ما عقب...
-
خانه ی ما
پنجشنبه 13 آبان 1395 11:26
خودم را پرت کرده ام روی تشکچه های راحتی پنبه ای که مادرم دوخته و در خلوت خودم برایتان می نویسم. چند روزی است پیش آقای همسر هستم. آقای همسر خانه نقلی در پایتخت اجاره کرده تا این مدتی که پیشش هستم را راحت و بی دردسر زندگی کنیم. اما هنوز خانه مان را درست و حسابی نچیده و مرتب نکرده سروکله مادرشوهر پیدا شد. مادر آقای همسر...
-
سر خط خبرها
جمعه 16 مهر 1395 10:01
اوضاع خوب است، از وقتی آمدم افتاده ام روی دور امتحانات عقب افتاده ی ترم پیش. فرصت سر خاراندن ندارم. استاد راهنما حسابی شاکی است که کجایی و چیکار می کنی؟ و من وقت نمی کنم بروم بگویم این چند روز را بیخیال من باش. البته که فکر کنم باید کلا بی خیال من شود، چون ماه دیگر دوباره دارم می روم و جرأت ندارم بروم بگویم نیامده...
-
افت و خیز
پنجشنبه 18 شهریور 1395 10:39
یکی دو روز اول دوری سخت گذشت. با اشک و آه و دلتنگی. آقای همسر قربانش بروم یک خم هم به ابرویش نیاورد. فقط به من روحیه می داد و خودش انگار نه انگار. می ریزد توی خودش مرد زندگی من. دیشب داشتیم تصویری حرف می زدیم توی نگاهش دلتنگی موج می زد اما دریغ از یک کلمه در وصفش. می گوید از این حرفها نزنیم بهتر است کمتر سختمان می...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 14 شهریور 1395 22:30
برگشتم. من اینجا و آقای همسر آنجا. زندگی عجیب و غریب ما، دور از هم برای هم! فکر نمی کنم زودتر از شش ماه دیگر بتوانیم همدیگر را ببینیم. این هم یک مدل زندگی کردن است دیگر...
-
سفرنامه (3 )
شنبه 6 شهریور 1395 11:24
تمام دیروز را با آقای همسر و خواهرزاده هایش و دامادشان رفته بودیم کوه گشتی. آن هم چه کوه گشتی. نا برایمان نمانده بود. هدف فتح غار یخی بود آن هم در شرایطی که آدرس دقیق غار را نمی دانستیم و همین باعث شد به اندازه یک تپه از غار دور شویم. سرانجام هم موفق به فتحش شدیم. غاری که سقف و کفش یخ بسته بود و سقف غار مملو از قندیل...
-
سفرنامه (2 )
چهارشنبه 3 شهریور 1395 10:32
من غذاهای محلی اینجا را بلد نیستم درست کنم. اکثر غذاهای اصلی اینجا با خمیر درست می شود و خمیر دقیقا ماده ای است که من از همه مواد غذایی با آن بیگانه ترم. بعد از نان روغنی که درست کردم تجربه مشارکت در پخت "منتو" را داشتم. خیلی دوستش نداشتم چون گوشت چرخ کرده داخلش هست و میانه ام با آن خوب نیست. گوشت چرخ کرده و...
-
جفت شدن
دوشنبه 1 شهریور 1395 10:34
چقدر جفت و جور شدن دو تا آدم داستان دارد. من و آقای همسر در موارد ماژور با هم تفاهم داریم اما به ریزه کاریها که می رسد تازه محل اختلاف پیدا می شود. آقای همسر مثل اکثریت مردان خیلی در قید و بند آداب و رسمیات نیست. هرچه برای من پرستیژ و تیپ و کلاس در حد مورد انتظارم اهمیت دارد او بیخیال این چیزهاست. به قول خودش نه اینکه...
-
سفرنامه (1)
یکشنبه 31 مرداد 1395 11:54
یک عالم حرف و داستان و خاطره هست. نوشتنشان حسابی زمان می برد. می دانم اگر شروع نکنم به نوشتن فراموششان می کنم. روز اول که وارد خانه همسر و خانواده اش شدم شاهد برگزاری آداب و رسوم محلیشان بودم. ما کمی زودتر از برنامه رسیدیم و هنوز اسپندشان را دود نکرده بودند. بنابراین منتظر ماندیم تا اسپند دود کنند. بعدش گوشفند نذری را...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 27 مرداد 1395 07:35
این جمعه که بیاید عروسی اینجایم برگزار می شود. فرقش با عروسی ایران این است که یک نفر هم از فامیلهای عروس حضور ندارد...
-
زندگی در سفر
دوشنبه 25 مرداد 1395 07:42
سخت است با موبایل بنویسم. علت ننوشتن این روزهایم هم این است زورم می آید لپتاپم را از ته چمدان بکشم بیرون و کابل گوشی را وصل کنم تا اینترنتش فعال شود. همین گزارش دست و پا شکسته را از من بپذیرید. دو هفته کمتر است آمده ایم وطن. هفته اول فشرده قسمت اعظم کارهای اداری را پیش برده آیم. مانده است یک قسمت دیگر که فعلا گیر دارد...
-
بعد عروسی
یکشنبه 17 مرداد 1395 08:27
اینجا همه چیز شبیه است و متفاوت. اینجا شهر تناقضهاست و چه خوب که تنها نیستم در این شهر شلوغ. نزدیک شدن من و آ قای همسر به همدیگر خالی از چالش نیست. گاهی خیلی دوستش دارم، جانم به جانش بسته است و گاهی می خواهم ازش دور شوم، خیلی دور ولی نه آن قدر که نتوانم ببینمش. دارم بیشتر و بیشتر می شناسم، کشفش می کنم مثل یک جزیره...
-
ماه عسل؟
چهارشنبه 13 مرداد 1395 13:19
برای درست کردن مدارکم سفر کردیم.همین امروز رسیدیم. الان از خانه خاله در افغانستان تایپ می کنم. ماه عسل اداری مان را خدا بخیر کند!
-
عروسی
شنبه 9 مرداد 1395 13:37
پنج شنبه ای که گذشت مجلس عقد و عروسیمان با هم بود. عروس زیبایی شده بودم، به قول آرایشگرم شده بودم یک عروس فرانسوی تمام و کمال. فکر نکنید دارم تعریف می کنم، خودم هم تصور نمی کردم به آن زیبایی شوم، به آن با شکوهی! آقای خاستگار که آن شب شده بود آقای داماد حسابی خوش تیپ شده بود. آنقدر ذوق زده بود که حد نداشت. همه اش می...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 1 مرداد 1395 11:35
فردا شب حرم امام رضا عقدمان است...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 31 تیر 1395 03:12
اوضاع خوب است، نسبتا خوب. فردا قرار است با آقای خاستگار دوتایی برویم بیرون. برایمان دعا کنید.
-
اولین دیدار
دوشنبه 28 تیر 1395 08:58
امشب قرار است بیایند، برایم دعا کنید. این پست باشد تا بعدا تکمیلش کنم! بعدا نوشت: برای جلسه اول خوب بود، خدا رو شکر. نه دعوایی شد، نه بحثی بالا گرفت، نه کسی بی احترامی کرد و نه کسی تصور کرد که مورد بی احترامی قرار گرفته. آخر جلسه شرایط فضایی پدرم مورد بحث قرار گرفت و طبق معمول مرغ پدر یک پا داشت و بس. بگذریم، فعلا این...
-
این روزها
پنجشنبه 24 تیر 1395 13:44
دیشب جمع شده بودیم خانه وحیده دنس پارتی. پدر و مادرش رفته بودند عروسی شهرستان، خانه خالی بود و ما هم فرصت را مغتنم شمردیم. اگر بگویم رقص بلد نیستم که تعجب نمی کنید؟ حتی در حد یک حرکت ساده. آرزو تمام تلاشش را کرد تا حرکت های ابتدایی را یادم دهد، عالی نبود اما بد هم نبود؛ حرکت پا و شانه را کمی راه افتادم، اما حرکت دست...
-
تدارکات
سهشنبه 15 تیر 1395 12:34
آقای خاستگار و خانواده تمام کارهای اداری آمدنشان را انجام داده اند، ویزایشان هفته بعد صادر می شود و نهایتا ده روز دیگر تشریفشان را می آورند و من این روزها افتاده ام دنبال لباس مراسم. از آنجایی که بسیار محتمل است که اگر قضیه مان ختم به خیر شود یک مراسم بیشتر نتوانیم بگیریم تصمیم گرفتم لباس سفید بپوشم. به قول آقای...
-
مکافات عمل
شنبه 12 تیر 1395 11:15
نازگل دختر آرام و خوش صحبتی بود که برای چند ساعتی که در قطار نشسته بودم همسفر و همراهم شده بود. با خواهرش سفر کرده بود و از اول قرار بود من جایم را با مسافر کنار خواهرش عوض کنم تا دو خواهر بتوانند کنار همدیگر بنشینند اما گویا خواهرش با دختر کناردستیش رفیق شده بود و تصمیم بر این شد که با همان ترکیبی که از اول نشسته...
-
دعا
پنجشنبه 10 تیر 1395 00:02
دیشب از همان اول دعا تمام کارهای اشتباهم از زمانی که وارد جامعه شدم یادم آمد. یادم آمد چقدر احمق بودم، چقدر ساده لوح و زودباور بودم. یادم آمد که هربار یک اشتباه را به اشکال مختلف تکرار کردم و یکبار هم حالیم نشد که دخترجان این ره که تو می روی به ترکستان است. یادم آمد خیلی چیزها را از دست دادم و بعضی چیزها وقتی یکبار از...
-
دختر بد
پنجشنبه 3 تیر 1395 23:08
اصرار من به اینکه همیشه دختر خوبی باشم خسته ام کرده. می خواهم از رل دختر خوب و نمونه فاصله بگیرم. از دختر مهربانی که به همه لبخند می زند ، همه را می بخشد، سعی می کند همیشه آرامش خودش را حفظ کند و ناراحتی ها و غمهایش را توی خودش بریزد. دختری که بی صدا گریه می کند و ضعفهایش را به کسی نشان نمی دهد.دختر خوب قصه خسته شده...
-
اسم
سهشنبه 1 تیر 1395 10:02
من مشکلی با صدا زده شدن به اسم کوچکم از سوی آقایان ندارم. نمی دانم چرا بعضی ها برای اسم کوچک تقدس مصنوعی درست می کنند. اسم گذاشته اند که صدایت کنند دیگر. حالا مثلا همکلاسی ات تو را به اسم کوچک صدا بزند خبط بزرگی کرده است؟ البته خیلی با این مشکل دارم که طرف حسابم فکر کند چون می تواند اسم کوچکم را صدا بزند حق چیزهای...
-
خوشبین
یکشنبه 30 خرداد 1395 18:56
آقای خاستگار نتوانست مرخصی بگیرد برای پیگیری کارها در این هفته، دو روز آینده بازدید رئیسشان از شرکت است و عملا کارها می افتد به هفته دیگر. من هم گفتم حوصله ندارم الکی تهران بمانم آخر هفته می روم خانه بدون اینکه کارهای اداری خروج از کشور را انجام بدهم. گفت باشد اشکالی ندارد. تیکه ام را هم بهش پراندم که اگر بهت سخت نمی...
-
غرنوشت
شنبه 29 خرداد 1395 12:01
-این روزه داری هم بدجور دارد فشار می آورد. سردرد شدم و حسابی ضعف کردم. چرا اینقدر کشدار شده است روزهای این ماه؟ -توی این ماه رمضانی نمی دانم استادها چرا اینقدر بی انصاف شدند، گروه ما مجموعه ای از خودخواهترین استادها را تشکیل می دهد که ساعت کلاس ها را با برنامه خودشان می چینند و هروقت هم کاری برایشان پیش بیاید اولین...
-
صبوری
یکشنبه 23 خرداد 1395 18:04
سردرنمی آورم چه شده بود آن شب و روز که آنطوری عصبانی می خواستم دست به کارهای انقلابی بزنم. به همان شدتی که ناگهان عصبانی شدم، ناگهانی هم آرام شدم، وقتی مشاور قاطعانه منعم کرد که سراغ آقای سابقا عاشق اصلا نروم، انگار یک دفعه موتورم خاموش شد. تاثیر مرهمی که آقای خاستگار بعدش گذاشت را نمی توانم نادیده بگیرم وقتی کارهایی...
-
خشم
شنبه 22 خرداد 1395 00:43
داشتم دنبال مدل لباس عروس می گشتم و مدل موی کوتاه مناسب برای عروسی.برای کوتاهی موهایم در این فکر بودم که پوستیژ بگذارم یا اکستنشن کنم که در آخر به این نتیجه رسیدم ترجیح می دهم موهای خودم باشد حالا هرچقدر هم کوتاه باشد. آقای خاستگار کمی در مورد جزئیات خرید و مراسم پرسید و پیشنهاد داد دوتایی برویم و با سلیقه خودمان...
-
رفتگر جمجمه
جمعه 21 خرداد 1395 20:02
مرد هر روز توی سرش صدای جارو زدن میشنید. احساس میکرد رفتگری درون جمجمهاش بیوقفه جارو میکشد. هر چه سنش بالاتر میرفت صدای جارو کشیدنها هم بیشتر میشد. یک روز آنقدر سرش را به دیوار کوبید تا تکهای چوب کوچک از گوشش بیرون افتاد. اما هنوز صدای جارو زدن میشنید. این بار محکمتر سرش را به دیوار کوبید. صدا قطع شد اما حس...
-
ده ثانیه
سهشنبه 18 خرداد 1395 09:58
همه اش ده ثانیه بیشتر نشد. نمی دانستم باید چکار کنم. گوشه خیابان از درد به خودم می پیچیدم. هیچ کس توجهی نمی کرد. انگار نه انگار همین چند لحظه پیش آن اتفاق افتاد.هیچ شاهدی به خودش زحمت نداد بیاید بپرسد حالت خوب است؟ زنده ای؟ مرده ای؟ کمک می خواهی، نمیخواهی؟ ناله کنان و سرشار از حس بد کشان کشان خودم را به خوابگاه...