این روزها کلینیک سرطان خون یا لوکمی هستم، اکثرا مریضهایی هستند که پیوند سلولهای بنیادی کردن برای درمان. خیلی هاشون جوان هستند. یکی دو تا مریض هستند که از همون اول که مرخص شدند از بیمارستان بعد پیوند، کارای تنظیم دارویی شون رو من انجام میدم. یکیش دختر بیست و چند ساله ای هست که این روزهای اول حسابی دل و روده اش به خاطر داروها به هم ریخته. واقعا همت می خواد مدیریت کردن همه ی عوارض داروها و با روحیه پیش رفتن. البته سختی همین یکی ماه اول هست و بعدش به مرور بهتر میشن خصوصا اگه نوع سرطانشون قابل درمان کامل باشه. مریض دومم هم توی دهه سوم زندگیش هست. خیلی خسته هست و همه چیز رو سپرده به مادرش. امروز زنگ زدم به مادر تا دوز یکی از داروها رو بالا ببرم بنده خدا خواب بود انگاری، استرس گرفته بود پشت تلفن. پسرش هم این روزها با حالت تهوع درگیره و اصلا در دسترس نیست. فردا آخرین روزم توی بخش لوکمی هست. این سه هفته کلی تجربه های جدید به دست آوردم و البته که خیلی چیزها یاد گرفتم. هفته ی آخر کلینیک لنفوما هستم که خیلی بهم کمک میکنه برای مریضهای آینده ام. یه درصد کمی از مریضهای پیوند عضو دچار لنفوما میشن به خاطر داروهای سرکوبگر سیستم ایمنی و عفونت با ویروس HBV. کار کردن تو کلینیک رو دوست دارم، صبح ساعت ۸ میرسم و ۴ کارم تموم میشه. یکم تنبل شدم اما اشکال نداره کارورزی بعدیم که آخرین بخش از رزیدنسی سال اولم هست توی بخش آی سی یوی قلب هست و صبح حداقل ساعت ۶ باید بیمارستان باشم. روزهای آخر رزیدنسی هست و دارم سعی می کنم نهایت استفاده رو بکنم.
گندم جان (تیلو) لطف کرده و تو وبلاگش از من یادی کرده. دیدم که درست میگه خیلی وقته ننوشتم یا اگه نوشتم درحد خبر دادن بوده. راستش مثل همیشه سرم شلوغه اما چون دو ماه آخر رزیدنسی هست باید همه پروژه ها رو جمع کنم و همزمان دارم کارهای شیکاگو را انجام می دهم. انتقال لیسانس فارمسی ام به ایالت جدید و جدا از روند طولانی و پرهزینه ی اداری باید امتحان مقررات فارمسی آنجا را هم بدهم. دنبال خانه هم می گردم، چند جایی را زیر نظر گرفته ام و ببینم کدام یکی جور می شود. شیکاگو شهر بزرگی است و بر خلاف شهر فعلیمان که خیلی وابسته به ماشین شخصی هستیم آنجا مردم از حمل و نقل عمومی استفاده می کنند و پارکینگ پیدا کردن کار سختی هست و خیلی از مجتمعهای آپارتمانی هزینه ی بالایی برای پارکینگ می گیرند. ما هم که دو تا ماشین داریم، تصمیم گرفتیم یکی را بفروشیم و همسر جان همین دو روز پیش ماشین خودش را فروخت. حالا برای دو ماه باقی مانده خودش صبحها من و پسرک را می رساند و عصری هم دنبالمان می آید. حال دلم هم خوب است بعضی روزها روشن تر از روزهای دیگر هست.