مصاحبه های کاری همچنان ادامه دارد، هفته ی دیگر مصاحبه ی نهایی با بیمارستان اولی است که اپلای کرده بودم. نمی دانم چرا حس می کنم مراحل مصاحبه اش خیلی کش دار شده، برای چند کار دیگر هم اپلای کردم که گفته اند به زودی برای مصاحبه تماس می گیرند. Mayo Clinic هم این اواخر استخدام دارند برای شغلی که انگار برای من ساخته اند. اپلای کردم و مدیر استخدام چند روز بعد جواب داد که مصاحبه ها اول ماه جدید شروع می شود و منتظر باشم. چیزی که میان این همه اپلای کردن و مصاحبه یاد گرفتم این است که کم کم دیدگاهم در مورد شغل ایده آل دارد عوض می شود مثلا بعضی کارها مثل همین Mayo که یکی از بهترین بیمارستانهای آمریکاست دهان پر کن است اما وقتی وارد جزئیاتش می شوی می بینی کلی استرس و بیگاری کشیدن دارد که شاید اصلا فرصت ندهد دنبال هدفهای بزرگتر بروی. مثلا کسی مثل تینا مدیرم، از این سبک زندگی لذت می برد اما برای من که می خواهم برای خانواده ام وقت بیشتری بگذارم بعد از رزیدنسی شاید موقعیت ایده آلی نباشد. خوبی تخصص من این است که روز به روز بیمارستانهای بیشتری نیاز به فارمسیست پیوند دارند و موقعیتهای کاری زیادی توی همین چند ماه گذشته تا الان باز شده و این به من حق انتخاب بیشتری می دهد. خلاصه اینکه فعلا جستجوی شغل اول (و شاید ایده آل) من ادامه دارد.
دو هفته کارورزی بخش پیوند بیمارستان کودکان هم تمام شد. چه قدر خوش شانس بودم که هفته ی اول دو پیوند قلب دیدم و روز آخرم یکی از بچه ها رو ترخیص کردیم. وقتی می گویند بچه ها مقاوم و سرسختند واقعا درست است، پسرک هفت ساله ی ما سه روز بعد عمل قلب شروع به راه رفتن و خوردن کرد و روز دهم در بهترین وضعیت مرخص شد. البته یک علت مهمش مادر پسرک بود که از قضا سرپرستار بخش سی سی یو در یک بیمارستان دیگر است و کلی تجربه و دانش در مورد مراقبت های قبل و بعد از عمل داشت. مشکل عمده ی بچه هایی که نیاز به پیوند دارند ژنتیکی است. یکی از مریضهایمان دخترک ۱۹ ماهه ای است که از وقت پیوندش از بیمارستان مرخص نشده هم اینکه منتظر پیوند کلیه هست و هم با عفونت دستگاه گوارشی درگیر است. خیلی از مریضها قبل یا بعد عمل ماهها در بیمارستان بستری می مانند. یکی دیگر از مریضها دخترکی ۵ ساله است که منتظر قلب است، هر روز صبح تیم درمانی را وادار می کند با او نرمش کنند. بیمارستان کودکان محیط لطیفتری دارد و آدمها در حالت کلی مهربانتر هستند. تجربه ی باارزشی بود این دو هفته. وقت برگشت به دنیای آدم بزرگهاست.
این روزها بخش پیوند ریه کار می کنم. استادم مدیر رزیدنسی پیوند هست یعنی رئیس مستقیمم. تینا شخصیت مشهوری هست در دنیای پیوند. خیلی ها می شناسند. کارهای مهمی کرده، تمام زندگی حرفه ای اش را صرف بیماران پیوندی کرده. تینا یکی از دلایلی بود که این رزیدنسی را انتخاب کردم. تینا تا وقتی باهاش مستقیم کار نمیکنی خوش برخورد و باحوصله است اما این روزها که او را به عنوان استادم دارم تازه می فهمم وقتی دیگران می گفتند او سختگیر است و اشکشان را درآورده منظورشان چه بوده. این روزها یکی از فارمسیستها مرخصی زایمان است و کارش تقسیم شده بین بقیه ی تیم و هفته ی پیش تینا مرخصی بود چون مادرشوهرش فوت کرده بود و باید به اروپا می رفتند برای مراسم. تیم ما هم یکی در میان مرخصی بودند و عملا مسئولیت مریضهای ریه با من بود. خیلی از کارهایی که بلد نبودم را با آزمون و خطا یاد گرفتم خصوصا کارهای اداری تایید داروهای پیوند که نیاز به تماس با بیمه داشت. آن یک هفته خیلی زحمت کشیدم. این هفته که تینا برگشت دوشنبه اش شیفت عصر آی سی یو داشتم و صبحش را آف بودم. طرفهای ظهر پیام داد که دخترش تب دارد و باید برود از مهد تحویل بگیرد و خواست که من آموزش مریضی که مرخص می شود را انجام دهم و او از خانه کارهای شیفت من را انجام می دهد. خلاصه تا کارها را انجام دادم بعدش تازه شروع کرد به این که چرا فلان کار را انجام ندادی یا به روش او انجام ندادم. وقتی هم برگشتم سر شیفت مدام تکست می داد. دیروز هم که چند ساعتی آمد و رفت تا از خانه کار کند. باز من بودم و تکستها و ایملهایش. امروز هم که اصلا نیامد. من مشکلی با این ندارم که دارم خیلی چیزها را با آزمون و خطا یاد میگیرم مشکلم این است که وقتی کاری را اشتباه انجام بدهم واکنش تند نشان می دهد در حالی که می داند من آشنایی زیادی با بعضی از کارها ندارم و خودش هم نیست که یادم بدهد. نیم ساعت پیش یعنی ساعت ۶ عصر جواب تکستهای روز من را داده و می خواهد یک سری کارها را تکمیل کنم و برایش بفرستم من هم نوشتم فردا کاملشان میکنم و میفرستم. بیشتر منظورم این بود که مرز بکشم و بگویم الان خانه هستم و ساعت کاریم تمام شده. یادم آمد یک نفر که یادم نمی آید کی بود گفته بود Tina has no life و تازه میفهمم منظورش چه بوده! من برای تینا احترام زیادی قائلم اما نمی خواهم سبک زندگیش رو زندگی من تاثیر بگذارد. چند وقت پیش در مورد شرایط کاری یکی از شغلهایی که اپلای کردم ازش پرسیدم که من می خواهم work life balance باشد در شغل آینده ام و انگار که از حرفم خوشش نیامده باشد گفت شاید تفاوت نسلها باشد نسل ما درجه اول برایشان این بود استخدام شوند و بعد گفت او به work life integration اعتقاد دارد. خلاصه من هم تصمیم گرفتم خیلی در مورد کارهایی که اپلای کردم باهاش حرف نزنم. این هفته را با او هستم و دو هفته می روم بیمارستان کودکان و بعد برمیگردم تا هفته ی آخر ریه را با او تمام کنم. امیدوارم این دو هفته ی بعدی بتوانم کمی از از این محیط پراسترس دور شوم. راستی مصاحبه های کاریم در جریان است، فردا مصاحبه ی نهایی ام با یک بیمارستان در دی سی هست. بیمارستان سنت لوئیس که دو هفته ی پیش مصاحبه کرده ام شرایط کار را عوض کرده اند و قرار است یک مصاحبه ی دیگر داشته باشم برای وظایف پوزیشن جدید. فعلا تصمیم گرفته ام دیگر اپلای نکنم و بگذارم نتایج این دو تا مشخص شود.