روزی به یاد ماندنی!

از دیروز استرس نتایج را داشتم، شب زودتر خوابیدم در نتیجه زود هم بیدار شدم، آن هم ساعت ۳ صبح! 

ادامه مطلب ...

تو تلاش کن بقیه اش با...

این روزها استرسم به سقفش رسیده، هشت روز دیگر نتایج رزیدنسی می آید. به قول استادم تو انتخاب‌هایت را به "universe" فرستادی و بهترین برایت اتفاق می افتد فکر کنم می شود معادل "تو تلاشت را بکن بقیه اش با خدا"ی خودمان. کارورزی که الان هستم کلینیک دیابت، چربی و فشار خون هست برای اعضای سابق ارتش. دو روز هفته بیمار حضوری می بینیم و جمعه ها تلفنی. بقیه هفته را خانه می مانم و روی بقیه تکالیف کارورزی کار می کنم. سعی می کنم روی کارهایم تمرکز کنم و به نتیجه رزیدنسی فکر نکنم چون جز تپش قلب و بی خوابی چیز دیگری برایم ندارد.

نوروز هم دارد نزدیک می شود، پارسال اولین سالی بود که سفره هفت سین نچیدم. فکر می کنم زمان اوج افسردگی و اضطرابم بود. ببینم  آخر هفته می رسم بروم  یک سری ظرف جدید بگیرم برای هفت سین. چند وقت پیش می خواستم از Etsy بشقابهای میناکاری دست ساز خانمهای ایرانی ساکن اینجا را بخرم اما فراموش کردم و الان هم قیمتها خیلی بالاست هم به موقع به دستم نمی رسد. امسال پسرک آنقدر بزرگ شده که نوروز برایش معنا داشته باشد و فکر می کنم زمان خوبی است کم کم با فرهنگمان آشنا شود. 

دوست دارم شروع کنم به ورزش کردن، فکر کنم اولین قدم روشن کردن تردمیل گوشه خانه است  خصوصا حالا که نیاز دارم حواسم را پرت کنم و  فشار دانشگاه کمتر شده. 

رده بندی

امروز آخرین مصاحبه رزیدنسی را انجام دادم و پرونده مصاحبه ها را بستم. حالا نوبت قسمت سخت رنکینگ یا رده بندی هست. هنوز مطمئن نیستم که انتخاب اولم را کدام بیمارستان بگذارم. توی شهرمان با دو تا بیمارستان مصاحبه داشتم و به نظرم توی هر دو شانس خوبی دارم. یکی بهترین بیمارستان شهر است ، سختگیریش بیشتر است اما تقریبا تمام ویژگی هایی را که  برای یک تجربه ی آموزشی ایده آل در ذهن دارم دارد. تنها مشکلش تعداد کم روزهای مرخصی با حقوق یا همان PTO است. رزیدنسی مسئولیتهای زیادی دارد و می تواند تا حد زیادی انرژی آدم را بگیرد. وقتی با رزیدنتهای بیمارستان های مختلف حرف می زدم خوشحال ترینشان آنهایی بودند  که تعداد pto بیشتری داشتند چون می توانستند خانه بمانند و روی پروژه هایشان تمرکز کنند یا این که صرفا نفسی تازه کنند. بیمارستان دوم هم خیلی مزایا دارد مهمترینش وجود مدیری فوق العاده دلسوز و حامی هست. همه ویژگی هایی که می خواهم دارد جز اینکه کلینیک تخصصی برای بیماری‌های مزمن ندارد در حالی که بیمارستان اول که بزرگتر است  رزدینتهایش را ملزم می کند به هفته ای ۴ ساعت حضور در کلینیک بزرگ و شلوغش. خوبی بیمارستان دوم این است که وابسته به دانشکده فارمسی ام هست و همگی استادهای باسواد و دلسوزی هستند و البته نزدیک ۳۰ روز tpo دارد آن هم چون دانشگاه ما دانشگاه ایالتی هست و تمام تعطیلات دولتی دانشجوها و رزیدنتی تعطیل هستند. این یعنی کلی فشار کمتر و به قول اینجایی ها لایف-وورک بالانس بهتر. خوبی دیگر بیمارستان دوم این است که برنامه رزیدنسی را جوری چیده اند که رزیدنت بتواند در اکثریت بخشهای بالینی تخصص پیدا کند. بیمارستان اول تمام بخش‌های پیوند اعضا را که بخش مورد علاقه من است دارد از جمله قلب، ریه، گوارش و کلیه و مغز استخوان در حالی که بیمارستان دوم فقط پیوند کلیه دارد البته که برای تجربه سال اول کافی است ولی خب داشتن گزینه های بیشتر همیشه بهتر است. مصاحبه دیروزم با بیمارستانی هست در شهری دیگر. شهری بس بزرگتر با موقعیتهای کاری خیلی بیشتر. مصاحبه ام حضوری بود بر خلاف بیشتر بیمارستان های دیگر که مصاحبه را مجازی انجام دادند. بیمارستان به نسبت کوچکتری هست اما خدمات اختصاصی تری ارائه می دهد. تیم جوان و پرانرژی  و صمیمی. تنها مشکلش این است که پیوند عضو ندارد اما امکان این را دارند که رزیدنت را به بیمارستان مادر در مرکز شهر بفرستند برای دوره ی پیوند عضو. و یک مزیت دیگر که البته فقط برای یک سال است و نباید مبنای تصمیم گیری باشد حقوق بالایش است. ولی وقتی به هزینه ی جابجایی و خیلی چیزهای دیگر فکر می کنم به نظرم در نهایت همانی می شود که برنامه های شهر خودم پیشنهاد می دهند. چند تا بیمارستان دیگر هم هست که در رده های آخرم قرار می گیرند. باید یک لیست مزایا و معایب درست کنم و بر اساس آن تصمیم بگیرم‌. فعلا همین 

I see a ...

پسرک زبان باز کرده البته به انگلیسی، با اینکه همیشه به فارسی حرف می زنیم در خانه اما بیشتر روزش در مهد کودک است  و طبیعی است که با انگلیسی نزدیکی بیشتری دارد. توی ماشین که هستیم شروع می کند به گفتن "I see a ..." و هرچیزی که می بیند را می گوید و کلماتی که بلد نیست را هم یک چیزی از خودش می سازد و می گوید. معلمش هم می گفت این روزها خیلی بیشتر حرف می زند. حالا که برایش کتاب می خوانم می نشیند و گوش می دهد. قبلا فقط ورق می زد تا تمام شود اما حالا با حوصله گوش می دهد. توی لیست خریدم باید کتاب هم اضافه کنم، کتابهای قدیمی اش را علاقه ای نشان نمی دهد. همچنان من را "بَ بَ" صدا می زند و من هم قبول کردم و اصراری به تصحیح کردنش ندارم. این روزها من و همسر تلاش داریم که به پسرک یاد بدهیم نمی تواند هرچیزی که می خواهد را با گریه به دست بیاورد. گاهی موفق می شویم و گاهی کوتاه می آییم. پروژه ی بعدی مان از پوشک درآوردنش هست. توی مهد کم کم دارد تمرین می کند اما در خانه اصلا حاضر نیست تلاش کند. ماه دیگر که سرم خلوت شد باید یک فکری بکنم.

کفش، مصاحبه و غیره

تصمیم داشتم کفش رسمی راحتی برای بیمارستان بخرم به خصوص که الان با لباس رسمی هر روز باید برم و نمی‌تونم کتونی بپوشم. یه مدل کفش هست اسمش clog هست خیلی از پرسنل بیمارستان دیدم پاشون می کنند‌ خیلی یغور و سنگین دیده میشه ولی انگار همون باعث میشه وقتی ساعتها سر پا هستی فشار روی پا کمتر بشه و البته درد کمر هم ناشی از پوشیدن کفش بدون ساپورت به وجود نیاد. خیلی اینور اونور توی مدلهای شناخته شده گشتم اما نمیدونم چی شد سر از وبسایت کفش فروشی محبوبم clark دراوردم و یه جفت کفش رسمی شیک خریدم. فکر کنم علتش این بود که ۴۰درصد تخفیف زده بودند روی کفش ها و اینکه کفشی که فعلا می پوشم یه گوشه اش به جایی کشیده و خراب شده البته اونقدر توی چشم نیست اما خوب بهانه ای شد برای خرید. اینم عکسش:


این روزها، روزهای شلوغی هست کلی مصاحبه برای رزیدنسی انجام دادم و مصاحبه های بیشتری هم در راهه، یک ماه پیش رو ماه سرنوشت سازیه برام دعا کنید‌.

 امروز رفتم کت شلوار بگیرم برای مصاحبه جمعه نمیدونم چرا  macy's هیچی نداشت جز چند تا مدل محدود که خوشم نیومد. سوئیتی که الان دارم خیلی تکراری شده و کت های قدیمیم دیگه اندازه ام نیست. امروز برم فروشگاههای دیگه ببینم چی پیدا می کنم. 

پسرک هم کلی بزرگ شده تولد دو سالگیش دو هفته پیش بود. نمیدونم چرا من رو بَ بَ صدا میکنه به جای ماما اما پدرش رو در شیرین ترین حالت ممکن دَدی صدا میکنه. پسرک حروف الفبای انگلیسی رو یاد گرفته و جز چندتا حرفی که تلفظشون براش سخته همه رو تقریبا درست میگه. نمی دونم کی باید خوندن رو یادش بدم یا اصلا چطوری یاد بدم. حروف رو هرجا ببینه میتونه بخونه اما تصوری از کلمه نداره. اعداد رو هم تا بیست بلده هرچند هنوز یک رو به فارسی میگه و بقیه رو به انگلیسی :) تصمیم دارم الفبای فارسی رو هم یادش بدم کم کم اما پدرش میگه ممکنه گیج بشه که البته بعید میدونم.

داستان یک دوستی کوتاه

امروز توی اینستاگرام پروفایل یکی از دوستان دوران ارشد را دیدم. آشنایی مان برمی گردد به زمانی که کلاس آمورش ریسرچ داشتیم و استاد مربوطه از یکی از دانشجوهای قدیمش خواسته بود کلاس را برگزار کند. دکتر ب که فارغ التحصیل پزشکی بود و جوانی پرانرژی و خوش صحبت و زبر و زرنگ. وقتی آمد هم گفت من همه را با اسم کوچک صدا می کنم. در سیستم آنجا اصلا رایج نبود که استاد و دانشجو همدیگر را با اسم کوچک صدا بزنند و حتی همکلاسی های دختر و پسر هم همدیگر را با فامیل صدا می زدند، حداقل توی رشته های ما اینطوری بود‌‌. دکتر ب از همه خواست که مراحل تحقیق را همزمان در کامپیوتر با او انجام دهیم و حافظه ام یاری نمی کند که جلسه ی اول بود یا دوم که اسم من را زیاد صدا می زد به عنوان مثال کسی که مراحل را درست انجام داده چون من تا حدی آشنا بودم با چیزهایی که آموزش می داد. فکر می کنم جلسه ی بعدی بود که من زودتر رسیده بودم و توی راهروی دانشگاه منتظر تا بقیه برسند. آن زمان تازگیها دانشگاه تهران و ایران را یکی کرده بودند و ما برای بعضی کلاسها باید می رفتیم دانشگاه ایران که نزدیک برج میلاد بود، این کلاس هم جزء آنها بود‌. دکتر ب  هم زود رسیده بود و اینطوری شد که شروع کردیم به حرف زدن. در همان ۱۰-۱۵ دقیقه راجع به خیلی چیزها حرف زدیم، مثل دو تا دوست که همدیگر را مدتها می شناختیم. سه جلسه بیشتر با دکتر ب کلاس نداشتیم اما آشنایی ما به آنجا ختم نشد. بعدا طرحی بود برای غربالگری تنبلی چشم کودکان و خدمات بهداشتی مهاجرین در مناطق دورافتاده ی تهران و من از دکتر ب دعوت کردم اگر متمایل به کمک است بیاید. البته که قبول کرد. صبح آن روز آمد در خوابگاه  تا همگی با ماشین او برویم و علاف مترو و اتوبوس نشویم. توی راه هم خیلی حرف زدیم از هر دری. وقتی رسیدیم بچه های دیگر هم آمده بودند که همه شان جز مسئولین هماهنگی، هموطنان من بودند. فکر می کنم بچه ها کمی با او سرسنگین تر برخورد کردندچون غریبه حساب می شد و آشنایی قبلی با او  نداشتند. فکر می کنم دکتر ب هم متوجه شده بود و بیشتر با من حرف می زد. یادم می آید جایی که رفته بودیم کوره های آجرسازی بودند و هموطنان من در دورافتاده ترین نقطه دنیا، خشت می زدند. مسجد محل را برای ویزیت و غربالگری در نظر گرفته بودند. مریض ها را دیدیم و تست بینایی کودکان را انجام دادیم. نمی دانم کی بود که برای استراحت رفتم بیرون. ماجرایی شب قبلش پیش آمده بود که ناراحتم‌ کرده بود. به افق خیره شده بودم توی آن بیابان بی آب و علف و غرق افکارم. چند دقیقه نگذشته بود که دکتر ب هم آمد. یادم رفت بگویم او یک دوربین عکاسی هم آورده بود برای ثبت لحظه ها. برگشت گفت "صحرا همونجا وایسا منظره اش خیلی خوبه برای عکس" و چند تا عکس از من گرفت و جالبیش این بود که با دقت یک عکاس حرفه ای به من می‌گفت چطوری بایستم و حتی اشاره کرد که لبخند هم‌ بزنم. به جرات می توانم بگویم عکسهای آن روز جزء بهترین عکسهایی بود که تا آن زمان کسی از من گرفته بود. آن روز، آخرین باری بود که دکتر ب را دیدم. بعد از آن گهگاهی با هم چت می کردیم راجع به موضوعات مختلف اما زندگی مشغله های خودش را داشت و چتهای ما هم کمرنگ تر و کمرنگ تر شد. فکر کنم سه سال پیش بود که توی فیسبوکم دیدم من را توی یک پست خصوصی با عکسهای دسته جمعی مان از روز طرح سلامت تگ کرده  با یک پست کوتاه که دیده من توی فیسبوک فعالم و  خواسته یادی از گذشته کرده باشه. اکانت فیسبوکش را خیلی وقت پیش بسته بود و وقتی دیدم فعال شده خوشحال شدم. جوابش را دادم و گفتم آره یادش بخیر. گذشت تا سه ماه بعد که وقتی چراغش روشن بود بهش پیام دادم و احوالش را پرسیدم و گفتم چطور شده از غیب برگشته. شروع کرد به  اینکه آره ایران دیگه کسی فیسبوک استفاده نمیکنه و اطلاعات کاربرانش رو میفروشه و بعد گفت براش جالب بوده که رفته ام آمریکا. نمی دانم چه شد که موضوع مکالمه سمت این رفت که چطور باید برای سرزمینمان کاری کنیم و یادم می آید خیلی توافق نداشتیم سر موضوع و بعد گفت دارد روی یک وبسایت پزشکی کار می کند و پیشنهاد همکاری هم داد. قرار شد خبر بدهد و دیگر همان شد آخرین مکالمه مان. تا اینکه چند وقت پیش اینستا صفحه اش را به من پیشنهاد داد. رفتم توی صفحه اش  و دیدم  انگار توی یک کلینیک عملهای زیبایی سرپایی انجام‌ می دهد. قبلا به من گفته بود که در اورژانس کار می کند. صفحه اینستایش به جز همان یکی دو مورد عکس عمل زیبایی چیز دیگری نداشت و فالوئش هم نکردم. تا فکر می کنم دیروز بود که بدون هیچ دلیلی یادش افتادم. رفتم توی صفحه اینستایش و دیدم که چند تا پست گذاشته همین چند هفته پیش. یکیش ویدئویی بود از خودش که در حمایت از مهسا موهایش که کلی بلند شده بود را از ته زد. ویدئوی دیگری هم در مورد نفی خشونت توی اعتراض ها گذاشته بود. این ها را دیدم و دلم برایش تنگ شد. فکر می کنم توی یک دنیای دیگر و شرایط متفاوت حتما دوستان صمیمی می شدیم. امیدوارم توی شرایط آنجا، مراقب خودش و سر سبزش باشد. 

یک روز ساده

این هفته کلینیک ترک اعتیاد زندان بودم. دکتر برای سهولت و تسریع ویزیت بیماران، به بندشان می رود و در کلاس آموزشی شان می نشیند و یکی یکی زندانی ها را صدا می کند. بار اول بود که به بند مردان می رفتم.

پشت در ورودی بند ایستادیم وقتی آفیسر درب کشویی برقی را باز کرد وارد محوطه بین در خارجی و داخلی منتظر شدیم تا در خروجی بسته شود و بعد در ورودی  آهسته آهسته باز شد.  ادامه مطلب ...

مدتیه خواب شبم حسابی به هم ریخته، یا دیر خوابم میبره یا زود زود. چند بار هم بیدار میشم و به سختی میتونم دوباره بخوابم. یک دلیلش کارورزی این بلاک هست که برای اینکه بتوانم ۶ صبح آنجا باشم، ۴:۳۰ صبح از خواب بیدار می شوم و ۵:۱۵ از خانه بیرون می زنم. این شش هفته کارورزی انتخابی خودم را می روم که روانپزشکی است و محلش هم زندان شهر است. بله من هر روز صبح می روم زندان و بیماران روان را ویزیت می کنم. شاید بعدا در موردش بیشتر بنویسم اما امروز پیش رئیس کل روانپزشکی زندان بودیم و از قضا یک دکتر مسلمان بود‌. موضوع بحث هم پیشگیری از خودکشی بود. بر خلاف انتظارمان جلسه خیلی غیررسمی بود و حول نکات ریز کاربردی در هنگام مواجهه با بیمارانی که ریسک خودکشی شان بالاست می گشت. مغز صحبتهای دکتر این بود که در هنگام صحبت با چنین مواردی اول سختی ها و مشکلات و دلایل شخص را تایید کنید. سعی بر دست کم گرفتن مشکلاتش نکنید. دوم ببینید چه چیزی/کسی برای آن شخص خیلی مهم است و تاثیر و عواقب خودکشی او را بر آن مواردی که برایش خیلی عزیز هست تصویر کنید و اجازه دهید تا فکر کند. در دنیای تاریک چنین آدمهایی یک جرقه هم کمک می کند‌. 

داشتم از بی خوابیم می گفتم، فکر می کنم استرس اپلای کردن برای رزیدنسی منشا اصلی اضطرابم باشد که حداقل تا آخر ژانویه ادامه دارد. البته اخبار این روزها هم بی تاثیر نیس در روحیه ام. خانه هیچ وقت قرار ندارد...

پی نوشت: گندم عزیزم توی کامنتها نوشته بود از پسرک هم بگم. پسرک خدا رو شکر روز به روز وروجک تر می شود، شده این پسر خوش رو و همیشه لبخند به لب که روح آدم تازه می شود هربار لبخندش را می بیند. کم و بیش کلمات را استفاده می کند ترکیبی از فارسی و انگلیسی. شمردن انگلیسی را تا شش بلد است و حتی اعداد را می شناسد. فارسی "بده دیگه" را یاد گرفته و ماما و ددی/بابا را استفاده می کند. سیب را اپل می گوید و آب را آب. هواپیما را که در آسمان می بیند "هاپاما" می گوید و همه ی سگ ها را "اَپو" یا همان هاپو صدا می کند. باید بیشتر وقت بگذارم روی فارسیش اما خدا رو شکر کم کم دارد راه می افتد. 

خیلی وقت است که ننوشتم می دانم. به وبلاگ‌هایتان اما سر می زنم و می خوانمتان. سرم حسابی شلوغ است، کارورزی اولم به نیمه رسیده و می توانم بگویم تا این لحظه با این که سخت بوده اما تجربه ی آموزش در بیمارستان  به عنوان یک فارمسیست کلینیکال یا همان بالینی حس رضایت خوبی دارد و این همان شغلی است که می توانم خودم را در آینده در حال انجامش تصور کنم. خیلی چیزهاست که می خواهم بنویسم اما چون ساعت نزدیک ۱۲ شب است خلاصه می نویسم. هفته ی پیش اولین کُدم را شاهد بودم. منظور از کد وقتی است که قلب مریض از کار می افتد و تمام تیم درمان برای احیای مریض احضار می شوند. فارمسیست هم حتما باید باشد و داروها را آماده کند. مربی من هم آن روز مسئول کد بود. مریض موقعی که داشتند لوله ی تنفسی را از دهانش وارد می کردند کد کرده بود و علتش هم هیپوکسی یا همان کمبود اکسیژن بود. گویا ریه هایش آب آورده بود به خاطر مشکل قلبیش و مجبور شدند تراشه بیمار را سوراخ کنند و لوله تنفسی را رد کنند. اما فایده ای نداشت مریض متاسفانه برنگشت.  همه ی اینها برای من خیلی سخت بود هضمش. کلا آن روز حالم خوب نبود و چند روزی طول کشید تا حالم بهتر شود. برای اینکه کمی آرام شوم بعد از جلسه ی آموزشی با رزیدنتهای پزشکی رفتم سراغ رزیدنت ارشد که پسر فوق العاده باهوش و متشخصی است و  ازش خواستم در مورد آن مریض و اینکه چه اتفاقی افتاد کمی توضیح بدهد. رزیدنت آن روز تعطیل بود اما آنقدر مهربان بود که با من بنشیند و همه چارت بیمار را در قالب یک کیس آموزشی برایم شرح دهد. اینکه مشکل مریض چه بود، کادر درمان چه کردند، آزمایش‌ها و تصویربرداری ها چه نشان دادند و چه داروهایی استفاده شد و چرا مریض نجات پیدا نکرد. بعد از آن صحبتها، کمی آرامتر گرفتم چون حداقل حالا مریض را می شناختم و برایم صرف یک غریبه که شاهد مرگش بودم نبود‌. کار کردن در بیمارستان این ماجراها را دارد...

خوب بالاخره سال سوم دانشگاه هم تموم شد. مدرک MBA رو هم گرفتم و گذاشتم کنار. تعطیلات تابستانی هم فقط ده روز هست که همین الان هشت روز بیشتر ازش باقی نمانده. متاسفانه برنامه کارورزی من را جوری چیدند که سخت ترین دوره ها افتادند توی تابستان. شش هفته اول بخش داخلی و مراقبتهای ویژه هستم که با انواع مریض های بدحال که هرکدام چندین بیماری دارند کار می کنم. البته اشتباه نشود این بخش مورد علاقه ی من است چون پر از چالش است و من مدام در حال یادگیری هستم اما خوب اگر چند ماه دیگر این بخش را می داشتم احتمالا آماده تر بودم. به هر حال چاره ای نیست. این دوره خیلی سرنوشت ساز است باید عملکرد خیلی خوبی داشته باشم تا بتوانم توصیه نامه قوی از استادم بگیرم. به خصوص که می خواهم در بخش قلب و ICU برای تخصص اقدام کنم. جالب این که کارورزی بعدی بیمارستان کودکان است و باز هم بخش ICU اما تفاوتش این است که با بیماری‌های قلبی مادرزادی سروکار دارم و راستش در دانشگاه جز یکی دو جلسه چیز زیادی یادمان ندادند. همکلاسیم که در همان بخش کار می کند با من هم دوره است و این کارم را سخت می کند چون دختر فوق العاده باهوش، با سواد و رقابتی هست و خیلی از مطالب را می داند و خلاصه این که خودش یک چالش است. تصمیم دارم از دوشنبه شروع کنم به مرور مطالب برای کارورزی مراقبتهای ویژه و پرقدرت سال آخر داروسازی را شروع کنم‌. شش ماه وقت دارم تا خودم را برای پروسه ی اپلای برای تخصص آماده کنم. لطفا برایم دعا کنید حدود  اسفند امسال تا اوایل فروردین سال بعد با خبر خوش بیایم که تخصص قبول شده ام. لحظه لحظه این کارورزیهایم در موفقیت آن زمانم تاثیرگذار است. 

پسرک کلمه حمام را یاد گرفته، عصرها وقت دوش گرفتنش که می شود می رود پشت در حمام می ایستد و می گوید "اَمام" خیلی هم کم حوصله است و پدرش باید سریع بیاید وگرنه سروصدا راه می اندازد آقا. امروز رفته بودیم کنار دریاچه و کلی شن بازی کرد. آخرش شن ها رو روی سر و صورتش می ریخت و قاه قاه می خندید. یکی دوبار هم کم مانده بود سنگریزه ها را بخورد که با واکنش ناگهانی من مواجه شد. آقا هم ناراحت شد و شروع کرد تمام وسایل بازی و سنگریزه ها را پرتاب کردن‌. بعدش که آرام تر شد برایش توضیح دادم که سنگها خوردنی نیستند. نمی دانم مدتی است هر چه روی زمین پیدا می کند را مستقیم می گذارد توی دهانش. امیدوارم این فازش زودی بگذرد و به خیر هم البته بگذرد.