ساحل گردی

پرونده فارغ التحصیلی هم بسته شد بالاخره. البته که چند روز پیش تمام شد اما به اشتراک گذاشتن عکسها و آپدیت کردن پروفایلهای مختلف تا امروز که مجموعه عکسهای فارغ التحصیلیم به دستم رسید به درازا کشید. 

 

ادامه مطلب ...

مرد زندگی

یکی از ضعفهای من این است که وقتی اتفاق پیش بینی نشده و غیر قابل انتظاری می افتد قفل می کنم و چند ثانیه ای طول می کشد تا سیستم ستیز و گریزم فعال شود و کاری انجام بدهم.  ادامه مطلب ...

از همه جا

با اینکه کمتر از دو هفته به فارغ التحصیلیم مانده اما این روزها شبیه اصلا شبیه روزهای آخر دانشگاه نیست بس که تکلیف و امتحان و ارائه دارم تا خود هفته ی بعد.  ادامه مطلب ...

در به در

امروز ویدئویی در اینستاگرام دیدم و باعث شد به این فکر کنم که همه ی ما آگاهانه یا ناآگاهانه دچار ویژگی های منفی هستیم که در موقعیتش خودشان را بروز می دهند.

  ادامه مطلب ...

خستگی

بعضی روزها مثل امروز خیلی خسته می شوم، از صبح که رفتم بیمارستان تا ساعت ۳ وقت نکردم ناهار بخورم، سردرد گرفتم و تا حالا هر راه حلی امتحان کردم اثر نداشته از غذا گرفته تا آب و قرص و استراحت. اینجور مواقع فقط باید  یک دوش آب داغ بگیرم و بخوابم. راستش انقدر خسته ام که فکر رفتن به حمام خسته ام می کند، خوابم هم‌ نمی آید. پسرک هم کلی بهانه گیر شده این روزها و تا وقت خوابیدنش ماجرا داریم. کلی کار دارم اما باز کردن لپتاپ و خیره شدن به صفحه اش آخرین کاری است که می خواهم انجام بدهم. مدتی احساس می کردم گوشم سنگین شده اینطوری که در محیط شلوغ نمی توانم درست تشخیص بدهم مخاطبم چه می گوید. رفتم متخصص گوش، حلق و بینی. متخصص هم اول فرستادم پیش شنوایی سنج. شنوایی سنج گوشهایم را معاینه کرد و چند تا تست شنوایی انجام داد و گفت همه چی مثل ساعت کار می کند. برگشتم پیش متخصص و او هم گوشهایم راچک کرد و از توی بینی ام یک دوربین رد کرد و حلقم را هم نگاه کرد و آخر سر گفت همه چی طبیعی است. موقع معاینه گوش چند باری گفت دهانم را باز ک بسته کنم و چون صدای کلیک داد گفت بهتر است بروم پیش متخصص فک و صورت و علت صدای کلیک را پیدا کنم. ممکن است علت اینکه فکر میکنم گوشم گرفته یا درست نمی شنوم مرتبط با استخوان فکم باشد. چند روز پیش دکتر فک و صورت را هم دیدم. بعد از معاینه و سوالهایی که پرسید گفت که مفصل استخوان فک سمت راستم از محل اصلیش جابجا شده. البته چون درد ندارم و مشکلی برای غذا خوردن یا حرف زدنم ایجاد نکرده نیاز به درمان ندارد. علتش هم می تواند خیلی چیزها باشد مثلا دندانهای نامرتب، فشار زیاد آرواره ای، دندان قروچه و استرس. یادم می آید قدیمها ارتودنتیستم بهم گفته بود که فشار آرواره ی من خیلی زیاد است و این در طولانی مدت برایم مشکل ایجاد می کند. آنموقع ها پیشنهاد داد که فکم را عمل کنم و من هم گفتم نه. البته الان هم هیچ تمایلی ندارم. دکتر پیشنهاد داد که نایت گارد با محافظ دندان برای شب بگیرم. از قبل هم برنامه داشتم محافظ دندان بگیرم منتها چون می خواهم دندانهای عقلم را بکشم گذاشته ام برای تابستان. خلاصه این که شنوایی ام مشکلی ندارد و فکم هم فعلا مشکلی ندارد، دکتر می گفت که احتمال دارد فکم به مرور زمان خودش را اصلاح کند و نیازی به مداخله پزشکی نداشته باشد.  یکی دیگر از چکاپهایی که می خواهم انجام بدهم معاینه قلب و ریه است. به عنوان کسی که سی و چند سال دارد تا حالا معاینه قلب انجام نداده ام و علت نگرانی/کنجکاویم این است که ضربان قلب من همیشه بالای ۱۲۰ هست و فشار خونم سیستولی ام پایین. ظرفیت تنفسی ام هم خیلی پایین است. قبلا فکر می کردم شاید علتش فعالیت کم فیزیکی باشد اما اخیرا به فکرم افتاده که برای خیال شدن راحت خودم هم که شده پیش یک متخصص بروم. به هرحال پدر و مادر من ازدواج فامیلی داشته اند و ممکن است ژنهای معیوب از جایی بیرون زده باشند البته بلا به دور و خدا نکند.  اما خوب برای کسی که در حوزه ی بهداشت و سلامت مشغول است بد نیست نسبت به بدنم آگاهی داشته باشم. یکی دیگر از برنامه هایم این است که داروی افسردگی ام را عوض یا قطع بکنم چرا که داروی فعلی روی حاملگی تاثیر منفی دارد و عوض کردن قرص و ثابت شدن روی قرص جدید ۶ ماهی زمان می برد. اگر تصمیم گرفتیم به بچه ی دوم حداقل از قبل زمینه اش آماده باشد.مطمئن نیستم که آماده ی قطع درمان باشم آن هم در آستانه ی امتحان بورد و شروع رزیدنسی. اما توی لیست اهداف یک ساله ام گذاشته ام تا ببینم کی موقعیت اجرایش را دارم. دیگر چی؟ فکر کنم فعلا همین ها اما خیلی هایش را گذاشته ام برای وقتی که بیمه رزیدنسی ام فعال بشود. خوبی رزیدنسی ام این است که بیمه رایگان می دهد و پوشش خوبی برای هزینه ها دارد، یکی از معدود مزایای مفید بیمارستان های بزرگ.

 فکر کنم نوشتن این پست باعث شد که کم کم خوابم بگیرد. شب و روزتان بخیر!

عیدتان مبارک، نماز روزه هاتون قبول

  ادامه مطلب ...

خب هفته اول کارورزی هم تمام شد. آخرین کارورزی من در بیمارستان رزیدنسی ام هست، مزایا و معایب خودش را دارد. مثلا از الان به سیستم بیمارستان عادت می کنم ،الان  توی راهروها گم می شوم به جای سه ماه دیگر :) و با فارمسیست ها و رزیدنت های فعلی آشنا می شوم. کارورزی ام پیوند عضو هست و چون آشنایی نسبی دارم با داروها و بیماریهای مرتبط، شرکت در بحثها برایم راحت است و ظاهرا تیم پیوند از عملکردم راضی هست و فکر می کنم از الان سطح انتظارات  بالاتر رفته. شاید یکی از معایبش این باشد که در آخرین کارورزی قبل از فارغ التحصیلی ام هم باید سخت تلاش کنم چون قرار است یکسال دیگر اینجا باشم و نمیخواهم تصور اولیه شان از من خراب شود. از اینها که بگذریم ۵ هفته ی دیگر جشن فارغ التحصیلی مان است. لباس و کلاه مراسم را هنوز برایمان نفرستاده اند. خودم هم باید به فکر کفش و  لباس مناسب باشم. برای پسرک یک دست لباس گرفته ام برای مراسم، پیراهن، شلوار و جلیقه با کفش رسمی، خیلی بهش می آید. برای همسر هم دو تا کت آنلاین خریده بودم که به تنش خوب نمی نشیند. برنامه ی آخر هفته این است برویم اینها را پس بدهیم و ببینیم چی پیدا می کنیم. 

باورم نمی شود چهارسال به سرعت برق و باد گذشت و در یک قدمی فارغ التحصیلی هستم. انگار همین دیروز بود مردد بودم بین ادامه مسیر با phd یا یک شروع جدید با pharmacy، حالا به یقین می توانم بگویم که از انتخابم راضی هستم و در مسیری قرار دارم که رضایت درونی دارم و متناسب است با شخصیت، هوش، توانایی ها و دانشم و برای این حس پرمعنا حسابی شکرگزار و قدردان هستم. 

پی نوشت: امروز قرارداد رزیدنسی را رسما امضا کردم و به قول اینجاییها

 !can't wait to see what future hold



امروز اولین روز از تعطیلات بهاری هست، دانشگاه ما بر خلاف مدارس، هفته اول آپریل را به عنوان spring break تعطیل می کند. فرصت خوبی است کمی ریلکس کنم، کارهای غیردرسی را پیش ببرم و دنبال آپارتمان بگردم. خیلی وقت است که می خواهیم از این آپارتمان جابجا شویم  اما برنامه ی شلوغ من اجازه نمی داد. حالا دیگر وقتش رسیده، برنامه مان این است نزدیک بیمارستان رزیدنسی ام جایی را پیدا کنیم، چرا که با رزیدنسی ساعتهای کاری خیلی متغیر است امکانش هست بعضی صبحها ساعت ۶ شیفت باشم و یک روز در هفته ای که کلینیک دارم باید تا ۸ شب در درمانگاه بمانم. مهدکودک رایان را هم قرار است منتقل کنیم به مهدکودک مجاور بیمارستان تا هروقت که من توانستم پسرک را از مهد بردارم. آپارتمانهای مختلفی را هم دیده ایم، آنهایی که خیلی نزدیک بیمارستان هستند محیط جالبی ندارند چرا که مرکز شهر که محل اجتماع بیمارستانهاست  و  نزدیک downtown معمولا تراکم بی خانمان ها زیاد است و امکان دزدی از ماشین بیشتر است. برای همین می خواهیم کمی دورتر دنبال خانه بگردیم ۱۰ تا ۱۵ دقیقه از بیمارستان فاصله داشته باشد اما محیط خانوادگی داشته باشد. مشکل بالا بودن اجاره است که حتی با اینکه قرار است حقوق اندک من هم به درآمدمان اضافه شود اما همچنان به صرفه نیست. فکر کردیم شاید بهتر است به جای آپارتمان دوخوابه آپارتمان یک خوابه بگیریم و فشرده تر زندگی کنیم اما در محله ی بهتر . هنوز تصمیم نگرفته ایم بستگی دارد باید آپارتمان ها را ببینیم و تصمیم بگیریم. خلاصه اینکه زندگی در جریان است ...

این روزها که سرم خلوت‌تر شده برای گذران وقت فیلم کره ای "وکیل Woo خارق العاده" را می بینم. داستانش را دوست دارم چون شخصیت اصلی داستان یک وکیل فوق العاده باهوش است که اوتیسم دارد. نمی دانم چرا در مورد شناخت افراد اوتیستیک کنجکاوی و علاقه خاصی دارم. هرچند نمی دانم چقدر این فیلم‌ها بر مبنای واقعی و علمی ساخته می شود اما حداقل هایی را یاد گرفته ام‌. قبلترش سریال atypical را دیدم و یک شوی تلویزیونی در نتفلیکس به نام love on spectrum را دیدم. شاید علتش این باشد که سال بالایی ام پُل اتیستیک بود از نوع high functioning اما خوب مثلا عدم برقراری ارتباط چشمی در مورد او صدق نمی کرد اتفاقا خیلی خوب هم ارتباط چشمی برقرار می کرد، اما می توانستم obsession اش را ببینم در مورد تاریخ و سیاست و البته در مورد برخوردهای اجتماعی هم مشخصا نمی توانست زبان اشاره و بدن آدمها را متوجه بشود. از طرفی فیلم‌های کره ای خوب است عشقهایش خیلی رومانتیک است و این پسر خوش چهره ی فیلم که عاشق وکیل داستان شده خیلی قشنگ نشان می دهد چطور می توان با احترام و درک با آدمهایی که متفاوت از اکثریت هستند رفتار کرد. البته که صحنه های رومانتیکش را هم‌خیلی دوست دارم مثلا اولین ابراز علاقه، اولین دست گرفتن، اولین بوسه. واکنش من موقع این اولین های فلیم معمولا این طوری است که دستم را روی قلبم میگذارم و با لبخند aww می گویم.  کلا فیلم‌ کره ای برای روان من شبیه مدیتیشن عمل می کند، بدون پیچیدگی، ملو و شیرین

راست می گویند که وقتی اتفاق خوبی برایت می افتد خیلی با صدای بلند شادی نکن که غم در کمین نشسته. دیروز از خوشحالی در اوج آسمان بودم و امروز با شنیدن خبر از دست دادن جوانترین دایی ام دلم شکسته. دایی میم اسطوره دوران بچگیم بود، محبوب همه ی بچه ها و بزرگترها. نمی دانم چطور شد ورق روزگار برگشت و دایی میم در سی و چند سالگی  سکته کرد و زندگیش به کلی تغییر کرد. مادرم در تمام این سالها بی وقفه هوایش را داشت اما دایی دیگر دایی سابق نشد. خیلی حرفهای نگفته هست ولی گفتنشان دردی را درمان نمی کند. دلم حسابی شکسته، دایی نازنینم متاسفم که خواهرزاده ی خوبی برایت نبودم. متاسفم که زنگ نزدم با اینکه گفته بودی دلت برایم تنگ شده اما من انقدر غرق شلوغی های زندگی شده بودم که فراموش کردم احوالت را بگیرم. همه ی نزدیکانت در حقت کوتاهی کردند و من هم یکی از آنها بودم.  دایی جان مرا ببخش، کاش بیشتر هوایت را داشتم...