آقای خاستگار در موردموارد آشنایی قبل از من برایم حرف زد و متقابلا با کلی ادب و احترام از من هم پرسید. بیشتر هم منظورش مواردی بود که به خاستگاری ختم شده و به نتیجه نرسیده. برایش هم از تقی گفتم هم از آقای سابقا عاشق، البته به اندازه ای که نیاز بود نه بیشتر. هدف سوال او بیشتر کشف چیزهایی بود که ممکن است برای خودش وقت خاستگاری و برخورد با خانواده پیش بیاید.من هم چیزهایی که لازم بود بداند را برایش گفتم. بهش تاکید کردم که با خوش بینی افراطی جلو نیاید. ممکن است موارد پیش بینی نشده زیادی پیش بیاید. تعجب کرد از حرفم اما وقتی کمی حرف زدیم منظورم را متوجه شد. او هم تاکید کرد که برای خانواده من او غریبه ای بیش نیست و اگر خواست و نظر مساعد من همراهیش نکند نمی تواند کاری از پیش ببرد. او تقریبا از انتخابش مطمئن شده من اما هنوز به این درجه از اطمینان نرسیده ام. باورش برایم سخت است که یک نفر این قدر خوب باشد یا لااقل شبیه چیزی باشد که من همیشه در ذهنم داشتم. مردی سرزنده، کاری، شوخ طبع، محترم، خوش تیپ، ورزشکار، عاقل، بالغ و کلا درست حسابی. خیلی جنتلمن است! البته این ها را از دور می گویم. چندبار هم تاکید کردم که من تا از نزدیک نبینمش و نشناسمش هیچ جواب قطعی بهش نمی دهم. چند روز پیش آمد سوال کرد که برای ویزای ایران اقدام کند یا نه؟ و خودش هم جوابش را داد که چون ممکن است طول بکشد اقدام می کند. من هم در کمال بی رحمی گفتم اقدام کن نهایتش آمدنی نشدی کنسلش می کنی! هنوز کمی بابت اینکه تحصیلاتش از من پایین تر است دلمشغولی دارد. می گوید نکند در سطح من نباشد و اذیتم کند و من چندین بار برایش توضیح دادم که درک و شعور مهمتر از درجه و مدرک تحصیلی است. می توانم حس کنم که به من علاقه مند شده من اما چیزی که درونم حس می کنم آرامشی است که خیلی آرام آمده ته دلم را گرفته. نه ادعای عاشقی دارد نه می خواهد با زدن حرفهای احساسی توجهم را به دست بیاورد. فکر همه چیز را می کند و در نهایت ادب و ملاحظه مسائل را مطرح می کند. ذهن من دارد همه اش مسائل مثبت را می بیند و من ازاین بابت نگرانم. در مورد آقای سابقا عاشق یادم هست که در مورد مرد عمل بودنش از همان اول تردید داشتم و این را با زبانهای مختلفی به خودش گفته بودم. آخر هم سر همین مرد عمل نبودنش داستان ما آنطوری تمام شد. اما در مورد این آقای خاستگار ذهنم هیچ هشداری نمی دهد و همین هشدار ندادن ذهنم برایم عجیب است. این آقا مواردی را که برایم مهم است همه را پذیرفته و یا لااقل منوط به شرایط و تصمیم دونفره کرده است. شرایطی که خانواده برای ازدواجم گذشته است را هم بهش گفتم و او خیلی راحت گفت من آداب و رسوم را تاجایی که عرف باشد قبول می کنم و مشکلی ندارم. شرایط کلی خانواده من را هم مساعد دانست. بیشتر برایش این اهمیت دارد که جایگاه خودش را در خانواده همسرش به دست بیاورد و به قول خودش مثل پسر خودشان دوستش داشته باشند. پدرش فوت کرده و یک مادر پیر و بیمار دارد. اگر آمدنی شود با خواهر بزرگترش می آید و آنطور که می گوید اختیار تام ازدواجش با خودش است. من اما تاکید کردم که موافقت خانواده ام قسمت مهمی از تصمیم گیری من است و او هم تاکید کرد که درستش هم همین است. ..
کلا هر چه به ذهنم آمد را نوشتم ، اگر جملات ربطی به هم ندارند را بگذارید به حساب قاطی نوشت ذهن من.
امروز همان دوستم را دیدم که قبلا در مورد خانواده آقای سابقا عاشق هشدار داده بود. فامیلشان بود یک طورهایی. پرسید چیکار کردید و من گفتم به هم خورد. گفت اسفند ماه از یکی از دوستانش اتفاقی شنیده که آقای سابقا عاشق شدیدا شکست عشقی خورده و افسردگی گرفته. ته دلم یکهو ناآرام شد وقتی این حرف را زد. یاد همه عاشقی هایمان افتادم. یاد آن قسمتی از خاطراتم که دفنشان کرده بودم، قسمتهای خوبش. این اواخر تمام مدت فوکوس کرده بودم روی بدیهایش، بدیهایی که د رحقم کرد. اما امروز یاد آن روزها افتادم. یکم ته دلم تکان خورد. اما بعدش بیخیال شدم. هرچه بود تمام شد.او رفته پی زندگیش من هم همینطور.
می گویند نباید رابطه ها را با هم مقایسه کرد. اما من می گویم اتفاقا مقایسه می تواند برایمان روشن کند که تفاوت ها چیست، اشتباهات کجایند و معیار درست از نادرست چیست. قبول کردم که دوره آشنایی را با آقای خاستگار شروع کنم. کاملا منطقی. این آقا نه ادعای عاشقی دارد و نه می خواهد چیزی را زورکی به دست بیاورد. می گوید دنبال تنش و چالش نیست و می خواهد زندگی کند، یک زندگی با افق روشن. همان چیزی که من هم می خواهم. وقتم را نمی گیرد اما حواسش به من هست. من رک و راست از هر آنچه از زندگی مشترک انتظار دارم برایش گفتم. از اینکه می خواهم حتما درس بخوانم. از اینکه حوصله اصکاک توی رابطه را ندارم. یک زندگی آرام رو به جلو می خواهم و نمی خواهم وقتم را صرف بزرگ کردن یا تغییر کسی بکنم. وقتمان را صرف صحبت درباره مسائلی مانند انتظارات شخصی، اهداف و آرزوهای شغلی و تحصیلی، بچه داری و غیره می کنیم. وقتی یاد حرفهایی که با آقای سابقا عاشق می زدیم هم خنده ام می گیرد هم غصه. او به طرز ماهرانه ای حرفهای فانتزی می زد و من را غرق این فانتزی ها می کرد و من هم غرق در رویای زندگی عاشقانه همه چیز را نادیده می گرفتم. اما وقتی واقعیت ها مثل پتک بر سر فانتزی هایمان فرود آمد از هم گسستیم و هرکدام به گوشه ای پرت شدیم. فرق این آقای خاستگار با آن آقای سابقا عاشق این است که قصد ازدواج دارد و فکر همه جایش را کرده است. آدم آرام، صبور، با حوصله ، عاقل و بالغی که نقطه مخالف آن آدمی است که من عاشقش شده بودم. داریم حرف می زنیم و او از روندی که داریم پیش می رویم خوشحال است. می گوید حس خوبی نسبت به این آشنایی دارد و من را دختری منطقی، پخته و اهل زندگی می داند. احساسم خاموش است و منطق دارد جولان می دهد. حتی رفتم ایالت و شهری را که قرار است برای زندگی برود را توی گوگل سرچ کردم. دیدم دقیقا همان فاکتورهایی را دارد که زمانی جزء آرزوهای دوردستم بوده. ازدواج یک قرارداد دوستانه است؟ ازدواج یک قرارداد دوستانه است!
نوشتنم بدجوری افول کرده. نه فقط اینکه کم بنویسم دیگر اصلا خوب نمی نویسم که بد می نویسم. جمله بندی هایم، کلماتی که به کار می برم و نحوه انتقال مفاهیم همه و همه شدیدا افت کردند و برای اینکه بتوانم کمی روی قاعده بنویسم باید زمان زیادی را تمرکز کنم. مدتی که مرتب می نوشتم دستم راه افتاده بود و فاصله میان انچه در ذهن داشتم با آنچه که روی کاغذ می آمد کمتر شده بود اما الان دوباره همان شکاف ایجاد شده بلکه حتی بیشتر هم شده. دستخطم روز به روز دارد خرچنگ قورباغه تر می شود و تمرکز کردن برایم سخت تر. حتی دقت کردم دیگر سر کلاس هم نمی توانم ذهنم را روی موضوع متمرکز کنم و عملا چیزی یاد نمی گیرم. فکرم هم آنقدرها مشغول نیست اما انگار دکمه خاموش مغزم را زده باشند. یک جورایی بی خاصیت شدم.
دارم سعی میکنم واقع بینانه تر به همه چیز نگاه کنم. بعد از آن طوفانی که آمد (دیدن او بعد از چندماه) و حالم را حسابی خراب کرد الان آرامتر شده ام. می دانم که بالاخره باید خودم را ببخشم. سخت است، اما دارم سعی می کنم با خودم مهربانتر رفتار کنم. دارم سعی می کنم توهم دانایی را کمرنگ کنم. به جای حرف زدن بیشتر گوش کنم، بخوانم و دریافت کنم. این چندروزی که موقعیت جدیدی برای آشنایی در خانه ام را زده بیشتر فهمیده ام که هنوز تکلیفم با خودم مشخص نیست. دارم سعی می کنم نسبت به خودم و خواسته هایم آگاهی عمیقتری پیدا کنم.
صحرا یک من سختگیر دارد. منی که وقتی سرش خلوت می شود نمک روی زخمهایش می پاشد تا صحرای فراموشکار یادش بماند که دل حریم امنی است و هر غریبه ای نباید بدان راه پیدا کند. حق دارد. صحرا خیلی ساده دل است، زود اعتماد می کند، زود دل می بندد. من سختگیر اینطوری از صحرا مراقبت می کند.
یکی آمده می خواهد صحرا را با خودش ببرد آن دورها. صحرا اما دیگر نمی خواهد مسیر زندگیش را به کسی وابسته کند. نمی خواهد از اهدافش دست بکشد به خاطر وعده های دیگری. صحرا می خواهد در همین مسیری که هست پیش برود...