اوضاع همچنان معلق است. تکلیف هیچ چیز مشخص نشده. اما من دارم زندگی می کنم. گاهی خوب گاهی بد اما آهسته و پیوسته پیش می روم. باید تکلیفم را با خودم مشخص کنم. یک خاستگار عجیب و غریب پیدا شده. آدم عاقلی است، دنیا دیده، سختی کشیده و تریپ عاشق دلسوخته هم ندارد خدا را شکر. نمی دانم چرا اول سریع و بی مقدمه ردش کردم. اما بعد دیدم صبورتر از آن است که با همین جواب نه من بگذارد و برود. تصمیم خاصی نگرفته ام اما بیشتر متوجه این شده ام که در مورد برنامه های زندگیم سختگیرتر و محتاط تر شده ام و افکارم هم محدودتر. این آقا دارد کارهایش را می کند که برود آمریکا و می خواهد قبل از فرستادن مدارک نهاییش متاهل شده باشد تا مدارک همسرش را هم بفرستد. نمی خواهد تنهایی برود. خیلی منطقی گفت که فکر می کند زمان ازدواجش رسیده و برای همین هم می خواهد زودتر اقدام کند. قول همکاری برای ادامه تحصیل و کار را هم داده. مرد عاقلی است، درک و فهمش در قدم اول قابل قبول بوده. با لحن تندی بهش گفتم که مردها وعده وعید زیاد می دهند، شعار می دهند اما پای عمل که می رسد هیچ. دفاعی نکرد، گفت از این آدمها کم نیستند. داستان یکی از آشنایی هاییش را که منتج به ازدواج نشد برایم تعریف کرد و گفت دیگر خسته شده و دنبال ازدواج منطقی است. نه با هر کسی اما دیگر دنبال عشق های ماورایی هم نیست. لیسانس دارد و بعد از درسش بلافاصله رفته سرکار. این مدتی که باهاش حرف زدم از چندتا چیزش خوشم آمده: منطق، صداقت و ظاهرش البته! اما چیزی که مساله اصلی است این است که بعد از رفتن نمی خواهد برگردد. می خواهد بکند و برود. می گوید اینجا دیگر چیزی برایش ندارد. این همان نقطه ای است که من را دچار شک می کند. من چه می خواهم؟ هدفم چیست؟ خدمت به وطن شعار نیست؟ من که هنوز نرفتم آنجا را ببینم اصلا می شود خدمت کرد یا نه و این آقا 12 سال است آنجاست و می گوید آن مملکت درست بشو نیست که نیست. همه فرار می کنند. از طرفی یکی از دوستان که سردمدار خدمت به وطن بود و کلی فعالیت هم در این زمینه داشت یک سال نشده که رفته و حالا دارد می رود آلمان. او نتوانسته طاقت بیاورد نمی دانم من که به اندازه او کار نکرده ام می توانم؟ از طرفی می دانم که من اگر در موقعیت درست قرار بگیرم خیلی بیشتر از چیزی که الان هستم رشد می کنم. با یکی دونفر که مشورت کرده ام می گویند اگر پسر خوبی است اکی بده و برو. تو که ایران ماندنی نیستی، لااقل برو جایی که بتوانی پیشرفت کنی. بعدش می توان کلی تصمیم گرفت. نمی دانم این دیگر چه موقعیتی است که سراغم آمده. از طرفی نگران این هستم که مبادا تجربه تلخ اخیرم روی انتخاب درستم تاثیر بگذارد. چهار ماه بیشتر نگذشته از آن همه رنج و هنوز هم پس لرزه هایش می آید و می رود. از طرفی اینجا هم دارد کارهایم کم کم درست می شود برای دکترا. نمی دانم. خدا خودش کمکم کند.
اینکه من از الان ته داستانو میدونم و شروع کردم به خوندن آرشیو وبلاگت یه حس برتری کاذبی بهم میده که نگووو
سلام صحرا
به نظرم خوب راجع به خواستگار محترم تحقیق کن
مشکل اینه که آدما عوض میشن
منم خیلی دوست داشتم به وطنم خدمت کنم
اما دیدم چه بهتر به جای وطنم، به بشریت خدمت کنم
الان داری به بشریت خدمت میکنی؟
تو مدت زیادی اون جا نبودی. شاید بیشتر از خدمت به دنبال ریشه هات می گردی. من هم زیاد شعار می دم که بریم جنوب زندگی کنیم اما می دونم در اون فرهنگ زیاد دوام نمیارم. موضوع اینه که می تونی با اون فرهنگ و ساختار برای مدت طولانی زندگی کنی؟ درست که در خرده فرهنگی شبیه به اونجا بزرگ شدی اما خیلی متفاوت است. در ضمن یک کشور رده اول بهتر می تونه کمک بکنه به شرایط کشورت. خالد حسینی در آمریکا زندگی می کند اما از طریق سازمان ملل سعی می کند به کشورش کمک کند.
این روزا به این چیزا زیاد فکر میکنم آنا که من میتونم از پس شرایط اونجا بربیام یانه. هرکی رفته نتونسته
حتما درست فکر کن
الکی دچار احساسات نشو
گاهی باید با دقت تصمیم گرفت
به نظرم موقعیت بدی نیست
دچار تردید شدم. باید بازم بسنجم گندم
صحرای خوبم..سلام
ببخش دیر به دیر میایم..الهی خیرترین برات پیش بیاد عزیزم..در پناه خدا
سلام سایه جان. انشالله . من که واگذار کردم به خدا. خودش هرچی خیره پیش بیاره