روز میلاد تن من

امروز سی و سه ساله شدم. نمی دانم چرا عدد سن هنوز هم مرا می ترساند. شاید علتش این باشد که جوانتر که بودم همیشه هدفهایم بر مبنای سن و سالم بود. این که در سی سالگی کجای زندگیم باشم و در سی و پنج کجا و در چهل و همینطور ادامه دار. یکی دیگر از علتهایش هم این است که یک بچه ی دیگر را هم می خواهم داشته باشم تا پسرک تنها نباشد. فعلا که پسرک کوچک است و من هم درگیر درسها اما بالا رفتن سن نگرانم می کند. وقتی بیست و پنج ساله شدم مطلبی نوشتم از خود پنجاه ساله ام به صحرای آن روزهایم. هنوز هم گاهی مرورش می کنم. فکر کنم اینجا یا وبلاگ قبلیم هم گذاشته بودم. اما دوباره می گذارمش تا یادم بماند:

نامه ای از آینده

صحرای  عزیزم سلام

امیدوارم اولین دقیقه های بیست و پنج سالگیت برایت نشاط آور و شیرین بوده باشد. نمی دانم چرا درست در آستانه شامگاه پنجاهمین سالگرد میلادم تصمیم گرفتم این نامه را بنویسم برای دخترک 25 ساله جوانی هایم و شاید خواندن چنین نامه ای از سوی صحرای 50 ساله برای تو هم خالی از لطف نباشد.

آه صحرای عزیزم، می دانی همیشه احتمال کمی می دادم که پنجاهمین سالروز تولدم را جشن بگیرم و فکر می کنم تو هم لااقل قبل از دریافت این نامه  چنین تصوری داشتی، اما همین قدر برایت یگویم که هیچ کس جز آن که باید بداند، نمی داند چند صبح دیگر طلوع خورشید را از پنجره چشمانت نظاره گر خواهی بود. صحرای عزیزم، میان ما فاصله ای 25 ساله قرار دارد، درست به اندازه فاصله کنونی تو از نخستین گریه ات در اولین تجربه چشم گشودن به این دنیا. در این فاصله اتفاق های زیادی افتاده اما قصد ندارم از آنها برایت بگویم، می دانم دوست نداری شرح داستان را قبل از خواندن یا دیدنش بدانی من هم قصد ندارم مستند زندگی پیش رویت را لوث کنم.

اما صحرای من می خواهم از چیزهای  مهمتری برایت بنویسم، از نگرشی که در طول این سال ها به زندگی به دست آوردم. صحرا جان، همانقدر برایت یگویم که زندگی تو در آستانه 25 سالگی، قسمت آرام و بی دردسر زندگیت را تشکیل می دهد. شاید باورش برایت کمی سخت باشد اما سختی های این روزهای تو، قسمت شیرین خاطرات امروز مرا تشکیل می دهد. زودرنجی ها و حساسیت این روزهایت، باران اشک هایت در ناملایمت های گاه و بیگاه،و دلشکستگی هایی که ظاهرا برایت پیش می آید همه و همه یادآوریشان  لبخند دلنشینی بر لبهایم می نشاند!

دختر جوانی های من، زندگی بازی های رنگارنگی دارد. شاید توصیف زندگی به شطرنج خیلی برایت ملموس نباشد، اما این روزها که شطرنج بازی می کنم (بله! بالاخره فرصتی پیش امد تا شطرنج یاد بگیرم!) تصویر زندگیم را بی شباهت به این صفحه سیاه و سفید و مهره هایش نمی بینم: لحظه ای پیش روی می کنی، لحظه ای با منطق عقب نشینی می کنی و گاهی لحظه های طولانی برای حرکتی کوچک مکث می کنی و گاهی هم مات بازی روزگار می شوی و یاد می گیری با استراتژی مشابه نمی توانی همه جا پیروز شوی.

صحرا، یادم می آید در ایام جوانی، خودم را فرد باهوشی نمی دانستم؛ در این سن و سال به جرأت می توانم بگویم برای کامیابی به چیزهایی مهمتر از هوش نیاز است که در قالب نمره و معیارهای  سنجش هوش نمی گنجد.

صحرای عزیزم باید برایت بگویم که دغدغه های آدمی هر چه قدر وسیع تر و عمیق تر می شود، بیشتر او را در خودش غرق خواهد کرد، در این زمان خوب دریافته ام که همانقدر که پرداختن به عمق اقیانوس زندگی اهمیت دارد توجه به پوسته و سطح آن هم کم مهم نیست: از تماشای مرغان دریایی که در آسمان آبی اوج گرفته اند غافل نشو همان طور که در  قایق ماهیگیری کوچکت به زلال اقیانوس خیره شده ای و در بحر تفکراتت غریق.

صحرا، می دانی من هیچ وقت دوست نداشتم حسرت چیزی را بخورم و روزهایم را آه کشان، بر آنچه باید می کردم و نکردم، شب کنم، اما باید اعتراف کنم گاهی برای این که روزهای شادتری را در جوانی ام سپری نکردم ، آن هم کاملا اختیاری، افسوس می خورم.

دوست دارم تو در ابتدای 25 سالگیت  تصمیم بگیری ، کمی شادتر زندگی کنی، لااقل اندکی به خاطر درخواست زنی که در آستانه قدم گذاشتن از بزرگسالی به کهن سالی است.

روزی را به خاطر می آورم در ایام جوانی و اتفاقا در حوالی همین بیست و پنج سالگی؛ با این تفکر که من چه قدر بدشانسم چشمهایم را باز کردم، در تمام مدت صبحانه به این فکر کردم که با بدشانسی قرارداد بسته ام و تمام مسیر دانشگاه را با یادآوری بدبیاری هایم به خودم غر زدم. همانطور که از پله های دانشکده بالا می رفتم نتوانستم مثل همیشه بعد از تمام این فکرهای ناشکرانه، بگویم خدایا شکرت! امروز با یادآوری آن روز، لبخند تلخی می زنم برای این که روزهای سرشار از تلاش و انگیزه ام را با چنین افکار ناخوشایندی، خراب می کردم. صحرای عزیز، در رودخانه زندگی نه حاشیه نشین باش و نه ساکن، هم با سنگریزه های مسیر برقص و پایکوبی کن و هم جاری باش در جویبار لحظه ها.

صحرای عزیزم ارزشمندترین تجربه زندگیم را در شب تولدت، تقدیمت می کنم: با عشق زندگی کن، تمام داستان زندگی همین است.

مراقب خودت و لبخندت باش.


خود پنجاه ساله ات، صحرا

*پانزده دی ماه هزار و چهارصد و هفده  ه.ش

امروز بعد مدتها آش رشته درست کردم. سبزی زیاد گرفته بودم تا چند بسته داخل فریزر داشته باشم برای وقتهایی که هوس آش می کنیم.

 سرماخوردگی پسرک موجی خوب و بد می شود. گاهی فقط آب ریزش بینی است و گاهی سرفه و گاهی هم مثل امشب همراه تب خفیف. سه تا از دندانهایش همزمان دارد جوانه می زند که آنها حسابی اذیتش می کنند.

 هفته ی پیش پسرک بعد مدتها به مهد برگشت و  هنوز دو روز نشده دوباره سرما خورد. اما به توصیه ی دکترم زیاد حساسیت به خرج ندادم و همان درمان خانگی را در پیش گرفتم. معلم مهدش چند تا ویدئو از خوردن پسرک برایم فرستاده بود. جالب است که شخصیتی که در مهد دارد خیلی فرق می کند با ورژن خانه اش. آنجا پشت میزش می نشیند و غذایش را با علاقه می خورد اما در خانه کلی برنامه داریم تا جناب غذایشان را نوش جان کنند. پسرک این روزها برای هرکاری که می کند دنبال تایید گرفتن از مادرش است. اگر من لبخند بزنم او هم می‌ خندد و اگر نه بگویم و تایید نکنم کمی غر می زند اما دیگر آن کار را نمی کند. خیلی جالب است که گاهی آنقدر محو تماشای من می شود که هول می کند و زمین می خورد. همسرجان می گوید عجیب است انگار هر بار تو را می بیند دفعه ی اولش است. انگار نه انگار جناب نه ماه را مهمان بدن مادرش بوده و بعد از تولد هم مادرش یک شب را هم دور از او چشم بر هم نگذاشته. 

این روزها راه رفتنش خیلی خوب شده، تعادلش، دور زدن موانع و زمان ایستادنش همه و همه بهتر شده و انشاالله تا تولد یکسالگیش حسابی مسلط می شود. کم کم کفش پایش می دهم اما زیاد موفقیت آمیز نبوده تلاشم. پدرش می گوید هنوز زود است برای کفش و من هم خیلی اصراری ندارم. معلم مهدش گفته کم کم عادتش بدهم تا چند ماه دیگر بتواند با کفش راه برود.

کریسمس آنهایی که جشن می گیرند هم‌ مبارک. ما که جشن‌ نمی گیریم اما مشکلی با تجلیلش هم نداریم. اگر پسرک بزرگتر شود شاید بخواهیم بعضی رسوماتش را اجرا کنیم مثلا کوکی درست کردن و هدیه دادن. 

یکی از چیزهایی که برایش همیشه شکرگزار هستم این است که همسرجان آدم دلشادی است. با کوچکترین چیزها از ته دل می خندد و نیاز به دانستن فلسفه ی درونی هرچیزی برای شاد بودن ندارد. خوشحالم که پسرک چنین پدری دارد و هر دو می توانند با هم بی علت بزنند زیر خنده. مادر داستان هم با لبخندهای ملایم آنها را همراهی می کند و پیچیدگی های درونیش را در اعماق وجودش مچاله می کند. 

امشب فیلم unforgivable که ساندرا بولاک بازی میکنه رو دیدم. اولین بار بعد مدتهای طولانی بود که گریه ام گرفت. فکر کنم چون مادر شدم در صحنه ی اوج داستان احساساتم فوران کرد. شاید صحرای قدیم هم با همین صحنه اشکش در می آمد اما عمق احساس الانم زمین تا آسمان فرق می کند. 

این ترم هم تمام شد با همه ی ماجراهایش. دو تا درس چهار واحدی را با B پاس کردم. معدلم را حسابی پایین خواهد کشید اما خوب این هم قسمتی از ماجراهای دوران دانشجویی با وجود بچه داری و اتفاقات پیش بینی نشده اش بود. اضطراب ابتدای ترم بدجوری روی عملکردم تاثیر گذاشت، داروی اول که گرفتم انگار اصلا به بدنم نساخت. داروی دوم بهتر بود و الان دو ماهی هست دارم مصرف می کنم. اضطرابم تا حد زیادی کنترل شده و افسردگیم کمی بهتر شده، احساسهای منفیم کمتر شده اما انگیزه ام چندان تغییری نکرده. دکترم خیلی محتاطانه دز دارو را بالا می برد. حالا احتمالا ماه دیگر که پیشش بروم مرحله ی آخر اضافه کردن دز است و بعد از آن اگر تغییری احساس نکردم برنامه ی درمان را عوض می کند. یکی از دلایلی که اینها را می نویسم این است بدانید افسردگی خصوصا در حالت شدیدش همینطوری خوب نمی شود. با تعطیلات رفتن و خوش گذراندن شما خود افسرده تان را با خودتان می برید و درست است که سبک زندگی در کیفیت حالمان موثر است اما اگر می بینید علیرغم همه ی تلاشهایی که می کنید باز حالتان خوب نیست بد نیست به یک متخصص مراجعه کنید. همه لزوما به دارو احتیاج ندارند و گاهی جلسات مشاوره کاملا کمک کننده است. خلاصه ی کلام این که به فکر خودتان باشید و وقتی به این نقطه رسیدید که متوجه شدید اوضاع دارد از کنترلتان خارج می شود بدانید که وقت کمک گرفتن است. 

الان که این پست را می نویسم پسرک روبرویم روی تخت بیمارستان خوابیده. به دستش سرم وصل کرده اند و دستگاههای مانیتورینگ اتاق وز وز می کنند. پسرک از جمعه حالش خوب نبود و از نیمه شب اسهال فراوان داشت‌. اول فکر کردیم مثل دفعه ی قبل می شود در خانه مدیریتش کرد اما وقتی هر ده دقیقه مجبور بودیم کل لباسهایش را عوض کنیم راهی بیمارستان شدیم‌ در اورژانس بهش سرم زدند و داروی ضد تهوع دادند. اما اسهالش همچنان ادامه داشت‌. آزمایش گرفتند برای انواع ویروسها از جمله کوید. همه اش منفی بود. گفتند بدنش دچار کم آبی شده که از حال وروزش هم مشخص بود. رنگ به رخ نداشت. تا نزدیک غروب ماندیم و چون حالش بهتر نشد تصمیم گرفتند پذیرش بخش کودکان بکنند و شب را بماند. بیمارستان گویا تخت خالی نداشت و مجبور شدیم با آمبولانس پسرک را منتقل کنیم به درمانگاه نزدیکتر زیر نظر بیمارستان‌. در آمبولانس اجازه ندادند پیش پسرک بنشینم و صندلی جلو نشستم‌. اما ظاهرا محیط آنچنان برای پسرک جذاب بود که گریه و زاری راه نینداخت. حالش حالا خیلی بهتر است، رنگ و رویش بهتر شده و قرار شده نمونه ی اسهالش را هم آزمایش کنند برای عفونت باکتریایی. پسرک بالاخره آرام گرفته و چشمهایش را روی هم گذاشته. امیدوارم چیز جدی نباشد و تا صبح پسرک حالش خوب بشود. دعایمان کنید.

ثبت در تاریخ

می خواستم اینجا یادگاری بنویسم نمی دانم چرا یادم رفت اما پسرک دو روز پیش تاریخ ۲۵ نوامبر ۲۰۲۱، ۴ آذر ۱۴۰۰، اولین قدمهایش را در سن ده ماه و نوزده روزگی  برداشت.

هنوز کار دارد تا بتواند مسیر طولانی تری قدم بردارد اما توی همین دو روز کلی پیشرفت کرده. دیشب که داشت سمتم می آمد کلی هیجان زده شد و می خندید. آن موقع گوشی دم دستم نبود بعد که دادم پدرش ضبط کند دیگر نشد که نشد. این ده روزی که خانه نگهش داشتم تا بیشتر بهش رسیدگی کنم و سرماخوردگی و گوشش خوب شود خیلی پیشرفت کرده. کاملا مشخص است الان در دوره ای است که فوق العاده مغزش فعال است. هر چه می بیند بلافاصله یاد می گیرد و تکرار می کند. پدرش یادش داده از روی کاناپه چطور پایین بیاید که با کله زمین نخورد و حالا هر وقت موقعیتش باشد همان کار را می کند؛ روی شکم دراز می کشد و آهسته آهسته خودش را سر می دهد تا پاهایش روی زمین قرار بگیرد و پایین بیاید. کار با دستهایش دقیق تر شده، از دو هفته ی پیش دست زدن را یاد گرفته و از دو روز پیش پرتاب کردن توپ به قصد بازی را یاد گرفته. یک ماشین کوچک دارد البته ظاهرش بیشتر شبیه یک محفظه ی شیشه دار است که سه تا ن۷ود سبز کوچک داخل غلافشان نشسته اند و با حرکت چرخها، دوتایشان می چرخند و وسطی بالا پایین می رود. فوق العاده دوستش دارد و سرش حسابی گرم عقب و جلو کردن و زل زدن به چرخهایش است. اوایل وقتی ماشین چپه می شد عصبانی می شد و جیغ و داد می کرد اما الان یاد گرفته چطور دوباره راستش کند و دوباره حرکتش بدهد. یک جعبه ی موزیک دارد به اسم مزرعه ی آواز خوان. روی هر کدام از اشیا که می زند انواع آهنگ و شعر اجرا می کند. اوایل همه را با هم فشار می داد اما اخیرا یکی یکی دکمه ها را می زند و گوش می دهد. اخیرا شیر کمتر می خورد و بیشتر غذا می خورد. از پوره و غذای بچه هم دیگر خوشش نمی آید. غذاهایی را می خورد که بافت داشته باشند و بتواند با آن دو تا دندان موشی پایینش ور برود. برای همین غذاها را تکه تکه می کنیم و بهش می دهیم و خیلی دوست دارد. عادت دیگری هم پیدا کرده هر چه پدرش بخورد او هم دهانش را باز می کند که به من هم بده. تقریبا تمام  روز در حالت غذا یا اسنک خوردن است. یک مدت که بیماری ویروسی گوارشی گرفته بود و گلاب به رویتان اسهال و استفراغ شدید بود کلی لاغر شده بود. اما حالا دارد بر می گردد سر وزنش خدا رو شکر. خلاصه این که روزهایمان بالا و پایین زیاد دارد اما این روزها پر هستیم از هیجان و شادی برای چیزهای جدیدی که پسرک یاد می گیرد.

بعد از پنج روز شلوغ با بیماری پسرک، بالاخره پسرک حالش بهتر شده. خیلی سعی کردم شیر و غذا را علیرغم میلش مرتب بدهم اما باز هم به نظر می آید در همان چند روز لاغر شده. پسرک جدیدا یاد گرفته سرپا بایستد اما نمی تواند قدم بردارد. تشویقش می کنم که سمتم بیاید یک قدم برنداشته خودش را پرت می کند توی بغلم. همینطور مرتب تمرین کنیم احتمالا زود راه می افتد یا لااقل من فکر می کنم که اینطور می شود. یک کار دیگر هم که یاد گرفته این است که روی تخت خودمان که می گذارمش شروع می کند به لول خوردن روی بالش ها و خودش را پرت می کند از روی بالشها و به من نگاه می کند که آیا می خندم یا نه. برای هر کارش حالا نگاه می کند ک من تاییدش می کنم یا نه. اگر نخندم بیخیال آن کار می شود. تازگی ها قدرت گریه را هم فهمیده و اگر چیزی را ازدستش بگیرم یا مانعش شوم که به هرجایی که می خواهد سر بزند سریع گریه می کند و من هم تصمیم گرفتم کمتر به گریه اش توجه کنم تا متوجه شود با گریه قرار نیست همه چیز را به دست بیاورد. این چند روزی که پسرک را مهد نبردم کلی با هم وقت گذراندیم و امروز که مهد فرستادمش هیچی نشده دلم برایش تنگ شده

کمی از روتین نوشتن عقب افتادم.  یک علتش این است که پسرک از پریروز هرچه می خوررد گلاب به رویتان بالا می آورد. اول فکر کردم stomach flu گرفته و خوب چون بیماری ویروسی است دارویی ندارد جز این که دوره اش بگذرد اما بعد متوجه شدم کمی تب هم بهش اضافه شده و اینطوری شد که دکتر رفتیم. پسرک را هفته ی پیش دکتر برده بودیم و عفونت گوش داشت و این عفونت گوش مدام تکرار می شود. چون رفته بودیم دکتر Urgent Care، کلینیکهایی که روزهای تعطیل و ساعتهایی کار می کنند که دکتر خود کودکان در دسترس نیست، کل سابقه ی عفونتهای گوشش را برایش که گفتم آنتی بیوتیک قویتری داد و گفت عفونتش مقاوم به آموکسی سیلین است. دکتر دیشب گفت گوشش همچنان عفونت دارد و بالا آوردنش هم علتش همان است و خلاصه داروی قویتری داد. پسرک چند وقتی جوشهای ریزی کف پایش زده بود که وقتی نشان دکتر دادم گفت آن هم ویروسی است و اسم بیماری دست، پا، دهان است که خیلی شایع است بین بچه هایی که مهد می روند ک علامتش همین جوشهای کوچک در دست و پا و دهان است و چون واگیر است کافی است یکی از بچها داشته باشد و همه شان مبتلا می شوند. مثل همه ی بیماریهای ویروسی باید دوره اش طی شود. پسرک کوچولویم حسابی اذیت شده و دکتر می گفت عفونت گوشش اگر ادامه پیدا کند راه حل بعدی گذاشتن یک حلقه در پرده ی گوشش است که مانع جمع شدن مایع در گوشش می شود و وقتی بزرگ شود حلقه خود بخود می افتد‌. عفونت مکررگوش می تواند به شنوایی آسیب بزند. یادم باشد دفعه ی بعد با دکتر پسرک مطرح کنم. از شب که خوابیده فعلا حالش بهتر است و خدا رو شکر خبری از بالا آوردن نیست. امیدوارم دارو زودتر اثر کند. 

من معمولا شب زود خوابم می برد و بعد از نیمه شب بیدار می شوم و مدتی طول می کشد تا دوباره خوابم ببرد و معمولا این زمانی است که روزانه نویسی می کنم مثل همین حالا. دیروز دانشگاه رفتم. یکی از همکلاسیهای پسرم تازگی پدر شده. دختر کوچولویش ۶ هفته زودتر از موعد متولد شده و سرش حسابی شلوغ است. سن و سالی هم ندارد، ۲۴ سالش است و پارسال ازدواج کرده و کاتولیک هستند. معمولا خانواده های مذهبی اینجا در سنین پایین ازدواج می کنند و خیلی زود بچه دار می شوند و معمولا بیشتر از دو بچه هدفشان است. این را از مشاهدات اطرافیانم می گویم. مثلا یکی از دوستان سال بالایی ام که خودش و شوهرش توی سن و سال ۲۴، ۲۵ هستند، بچه ی اولش را سال اول دانشگاه به دنیا آورد و حالا حامله است و دومی زمان فارغ التحصیلیش به دنیا می آید. خیلی از همکلاسیهای آمریکایی نسبتا مذهبی من در همین سن و سال عروسی گرفته اند، حداقل ۴ موردش را می توانم الان به خاطر بیاورم. اینها معمولا از خانواده های privileged هستند به این معنا که از وضعیت خانوادگی مرفهی برخوردارند و از حمایت کامل خانواده شان چه مالی و چه غیرمالی برخوردارند. شاید هم فرهنگ تگزاس اینطور است، تگزاس از ایالتهای محافظه کار به حساب می آید و فرماندارش همین اواخر سرسختترین قانون برای سقط جنین را گذاشت که بعد از ۶ هفتگی سقط جنین غیرقانونی محسوب می شود و هر کسی که در روال این قضیه همکاری کند حتی راننده ای که خانم حامله را به کلینیک برساند می تواند مورد تعقیب قانونی قرار بگیرد. کلی مخالفت شد با این قانون و تا جایی که می دانم همچنان یکی در میان دادگاههای مختلف حکم به تایید و ردش می دهند. جدیدا هم فکر کنم فرماندار یک قانون سرسختانه ی دیگر گذاشته برای اینکه شرکتها نمی توانند کارمندانشان را وادار به زدن واکسن کرونا بکنند. همچنین او از آنهایی بود که ماسک زدن اجباری را ممنوع کرده بود و قاضی شهر ما مدام دستور او را لغو می کرد و دست آخر هم اینطوری شد که در ادارات مرتبط با شهر پوشیدن ماسک اجباری است اما بقیه اماکن بستگی به قانون داخلی هر شرکت دارد. مثلا من مهد کودک پسرک می روم چون مهدکودکهای عمومی تحت نظر شهرداری است ماسک اجباری است اما والمارت می روم اختیاری است، من و همسر که همه ی محیطهای سربسته ماسک می زنیم بس که قوانین متغیر است و البته برای سلامتی خودمان و دیگران. من البته دز سوم واکسن را هم زده ام اما خوب پسرک واکسینه نیست و من که سروکارم با بیمارستان و مریض است باید برای جلوگیری از انتقال انواع بیماریها ماسک بزنم. خلاصه این که زندگی در ایالتهای محاففظه کار و جمهوری خواه ماجراهای خودش را دارد.