قسمت دوم-خانه ی جدید

بعد از چهل و دو ساعت مسافرت سرانجام به مقصد رسیدیم. به خاطر تغییر پروازمان، به جای غروب، نیمه شب رسیدیم و نگران این بودیم که آیا مسئول مربوطه این موقع شب دنبالمان می آید یا نه.   ادامه مطلب ...

از اول قصه

یک عالم قصه برای تعریف کردن دارم و نمی دانم از کجا شروع کنم. فکر می کنم بهتر است برگردم و از اول اول قصه برایتان شرح بدهم.   

ادامه مطلب ...

بالاخره رسیدیم‌؛ یک دنیای جدید با آدم های جدید. اوضاع از آنچه انتظار داشتیم بهتر است. استقبال گرمی از سوی دو خانواده آمریکایی داشتیم و محل زندگیمان را هم آنها آماده کرده اند‌. مجتمعی که در آن سکونت داریم همه مهاجر هستند. فضای سرسبز و تروتمیزی دارد و امکانات رفاهی اش هم مناسب است. فعلا در نوعی گیجی و ذوق زدگی توامان شناوریم. بعدا بیشتر می نویسم. 

سفرمان کنسل شد. اتفاقی نیفتاده؛ از آنجایی که مقصدمان همان ایالتی است که طوفان شده و سیل آمده و یکی از ایستگاههای توقفمان الان زیر خروارها آب گم شده ناگزیر باید صبر کنیم تا مسیر جدیدی را برایمان  هماهنگ کنند. کمتر از یک هفته طول نمی کشد و امیدوارم تاخیر پیش آمده خیر باشد. برایمان دعا کنید.

موی سپید را فلکم رایگان نداد

تعداد موهای سفید من رو به افزایش است در حالی که آقای همسر با اینکه پنج سال از من بزرگتر است سه تار موی سفید بیشتر ندارد که تازه آن ها هم بعد عروسی سفید شده اند. چند روز پیش که جلوی آینه داشتم موهای سفیدم را دید می زدم و برایشان غصه می خوردم آقای همسر با بدجنسی تمام گفت "با موهای رنگ کرده سرم را کلاه گذاشتی" و من هم که اصولا عادت ندارم چیزی را بی جواب بگذارم در جوابش وقت های پی در پی دندانپزشکی اش را به رویش آوردم و گفتم "اگر قرار بود قبل از ازدواج تست سلامت بگیریم مطمئن باش که رد می شدی" و یک لبخند شیطانی حواله اش کردم و آقای همسر ماند غرامت زده از کار خویش :))

 جدای از شوخی، هرچه که موهای من زود سفید شده اند بزنم به تخته موهای مادر آقای همسر شباهتی به موهای یک پیرزن شصت و اندی ساله ندارد. تعداد موهای سیاهش بر سفیدها غالب است و احتمالا آقای همسرهم به مادرش رفته است و البته هر دو یک ویژگی مشترک دارند؛ جوشی و استرسی نیستند. آقای همسر نسبت به خیلی از مسائلی که من برایشان حرص می خورم بی تفاوت است و من را هم بابت استرس های بی مورد شماتت می کند‌. وقتی  آهنگ پخش می کنیم و به آهنگ شاد می رسیم بلند می شود به رقصیدن و دست دراز می کند به طرفم به درخواست همراهی و وقتی مقاومت کنم زورکی بلندم می کند و تا پایان آهنگ نگهم می دارد. بله، چنین آقای همسر خجسته ای داریم و همین دل شاد و خیال راحتی که دارد من را هم تا حدی از غصه های بی مورد دور می کند. 

پی نوشت: چهارشنبه پرواز می کنیم.

درهم

این روزها مشغول جمع و جور کردن وسایلمان  هستیم و دست و دل من خیلی به جمع کردن نمی رود. امتحان دانشجوهایم را هفته ی پیش گرفتم و تا دیروز مشغول تصحیح و حساب و کتاب و ثبت نمراتشان بودم. از طرفی با این محدودیت وزن باری که داریم عملا نمی توانیم چیزی جز آنچه خیلی خیلی ضروری است ببریم و من مانده ام چی را ببرم و چی  را بگذارم. هنوز تاریخ پروازمان مشخص نشده ولی بنابر گفته ی خودشان دو تا سه هفته ی دیگر راهی می شویم و آقای همسر مدام تذکر می دهد که با این روند بیخیالی که من در پیش گرفته ام جمع کردن وسایل می افتد برای دقیقه ی نود؛ چیزی که او به شدت از آن فراری است. مادر شوهرم هم روزهای آخری آمده پیش پسرش بماند و ماجراهای مادر شوهر پرحرف هم چاشنی اوقاتمان است. فرصت نشد امتحان تافل را بدهم اما در امتحان های آمادگی مشابهش تقریبا خوب عمل کردم و تا حدی اعتماد به نفس پیدا کردم و از نقطه ضعفهایم تا حدی مطلع شدم و دستم آمد که باید خودم را برای چه چیزهایی آماده کنم. مهمترین مشکلم سوزش چشمها موقع زل زدن به صفحه مانیتور و خواندن آن فونتهای ریز مورچه ای است و علیرغم استفاده از عینک، باز هم تا حدی حواسم را پرت می کند. مشکلی با امتحان های چهار ساعته ندارم می توانم تمرکز و بازدهی ام را حفظ کنم به شرطی که ناگهان یاد فلان حرف دوستم در فلان روز نیفتم‌. امتحان تافل هم مثل نماز خواندن است؛ همه فکرهایی که گوشه ی ذهنت قایم شده بود یک دفعه سر و کله شان پیدا می شود و کافی است در قسمت لیسنینگ امتحان باشی تا گند بزند به نمره ات. از همه ی اینها که بگذریم سریال بازی تاج و تخت را از ماه پیش شروع کردم و دیروز فصل شش را تمام کردم. داستان خیلی قوی دارد البته اگر صحنه های لخت و عور و خشونت های بیش از حدش را فاکتور بگیریم. من به طرز عجیبی خوره ی این مدل داستانهایی هستم که چندین و چند اتفاق مستقل در عین حال وابسته به هم را دنبال می کنی و باید ذهنت هوشیار بماند تا بتوانی ارتباطات را کشف کنی. اوقاتی که پیش بینی می کنم یا سر نخ ها را پیدا می کنم آقای همسر شدیدا حرصش می گیرد که من چقدر خوب سیر داستان را در ذهنم دارم و خباثت درونی من هم به آقای همسر می زند که ذهن پیرمردش دیگر به این چیزها کار نمی دهد  حتی اگر دفعه ی دوم باشد سریال را می بیند و در نتیجه حرصش بیشتر در می آید.

زندگی این روزها می گذرد با کمترین بازدهی ممکن و گریزی از آن نیست. امیدوارم این قالب یکنواخت هم به خوبی و خوشی تغییر کند. من عاشق چالش های جدیدم.

 

سرزمین من

این روزها دچار نوعی فلج انگیزشی شده ام؛ جوری که دست و دلم به هیچ کاری نمی رود. نه زبان می خوانم، نه کارهای خانه را انجام می دهم و نه حتی حوصله ی فکر کردن دارم. تنها سرگرمی ام این است که اخبار انتحار  و انفجارهایی که هر چند روز یک بار در کابل و سایر شهرهای افغانستان اتفاق می افتد را در گوشی ام اسکرول کنم و بیشتر در سکوت فرو بروم. حتی حوصله ی احوالپرسی از دوستانم را هم ندارم. چند روز پیش که از ولایت همسر برمی گشتیم در مسیر برگشت یک موتَر (ماشین) جزغاله دیدیم و سرکی (جاده ای) که در اثر انفجار یک چوقوری (گودی) بزرگ در آن به وجود آمده بود. راننده قصه کرد که دیروز طالبان،  سواری ها را تا (پیاده) کرده اند و موتر را انفجار داده اند. در مدتی که در ولایت همسر جان بودیم یک انفجار مهیب در نزدیکی های منطقه محله سکونتمان رخ داد که جان خیلی ها را گرفت از جمله موتر سرویس کارمندان وزارت معادن که باعث مرگ تعداد زیادی انجینیر شد و یکی از آن انجینیرها دختر جوانی بود شاید در سن و سال خودم که لیسانس اش را از هند و ماستریش را از ژاپن گرفته بود و تمام آرزوهایش در لحظه نیست و نابود شد. با برگشتمان به کابل مدام منتظر حادثه ی بد بودم و این انتظار دیری نپایید. دو روز قبل به سفارت عراق حمله کردند و یک قسمت شهر چندین ساعت درگیر جنگ با تروریست ها بودند، هر چند ظاهرا این حادثه کشته و زخمی چندانی نداشت ولی برای اینکه گوشه ی ذهن مرا به خود مشغول کند کافی بود. اما حادثه ی بدتری در راه بود؛ دیشب در شهر هرات، هرات باستان، به مسجد شیعیان حمله کردند با تیر اندازی و انتحار جان سی تن از نمازگزاران را گرفتند و ده ها نفر را زخمی کردند‌. این دومین حمله  به مسجد شیعیان در هرات در طول این دو ماه بود. وقتی در کشوری با حکومت اسلامی امنیت برگزاری مراسم مذهبی وجود نداشته باشد و مردم از ترس به کنج خانه هایشان پناه ببرند دیگر حکومت اسلامی  معنایی ندارد و البته که نام اسلام در این سرزمین بیشتر از آنکه پیام آور صلح و دوستی باشد نماد خشونت و تحجر است. 

هربار که همسر جان بیرون می رود بعد از یکی دو ساعت دست به گوشی می برم و احوالش را جویا می شوم و گاهی که دستم بند می ماند خودش خبر می دهد که کجاست و کی برمی گردد. زندگی در حالت آماده باش، آدم را بدجور فلج می کند، آن هم منی که با هر صدایی بالاتر از فرکانس معمول، گوشهایم تیز می شود و سنسورهای خطرم فعال می شود.

سرزمین من  برای نجات  نیاز به معجزه دارد..‌

ایام خوب

چند روز تعطیلاتمان مصادف شده با سالگرد عقد و عروسیمان.  چه کسی باور می کند که یک سال گذشته است؟ آنقدر سریع که ما ساعت عروسیمان را در سالگردش خریدیم :))

این یک سال به سرعت برق و باد گذشت سرشار از اتفاقات جدید و تجربه های نو. این یک سال به اندازه ی تمام عمرم در سفر و رفت و آمد بودم و این سفرها همچنان ادامه دارد.

رابطه ی من و آقای همسر روز به روز بیشتر به بلوغ می رسد و این روند صعودی خوشحالم می کند.

میان این اتفاقات خوب، مقاله ام دوباره ریجکت شد و جنجال پیدا کردن ژورنال و سابمیت آن بار دیگر تکرار می شود.

*به قول سارا: الحمدلله 

از کجا چه خبر

دیروز آخرین کلاسم را برگزار کردم و به پیشنهاد خودم با بچه ها عکس دسته جمعی گرفتم. این تجربه ی تدریس کوتاه مدت، چالش نسبتا بزرگی برایم بود از زبان و لهجه گرفته تا برخورد با دانشجوها تحت عنوان استاد. این که کنترل کلاس را به دست بگیرم، نه خیلی  بد اخلاق باشم که از آن چه هستم دور شوم و نه خیلی گشاده رو که بچه ها جدیم نگیرند.  نمی توانم بگویم چند درصد موفق شدم اما  فیدبک بچه ها در روز آخر و اصرارشان بر  تدریسم در ترم بعدی دل خوش کنک بود؛ حداقل استاد منفوری  نبودم :))

با یکی از استادهای دانشگاه که قریب به سی سال از عمرش را بیشتر در کانادا و کمتر در آمریکا سپری کرده مشورت کردم برای اینکه چگونه در محیط جدید خودم را تطبیق بدهم و چگونه جایگاه حرفه ای خودم را حفظ کنم و از رشته و حوزه تخصصی ام دور نشوم. تا حد زیادی توصیه های مفیدی کرد و البته بر سختی کارم در حین ورود به آنجا تاکید کرد، با این حال چند بار در حرفهایش تکرار کرد: never give up

من و آقای همسر آخر هفته می رویم چند روزی تعطیلات و بعدش من امتحان آمادگی تافل دارم. نمی دانم قبل رفتن می توانم امتحان را بدهم یا نه،در هر صورت اولویتم گرفتن نمره ی بالاست و باید برای آن بیشتر تلاش کنم.

راستی گفته بودم که  کورس آمادگی تافل که می رفتم استاد اولمان چنگی به دل نمی زد و با هماهنگی هم کلاسی ها تغییرش دادیم. در هر صورت مرد جالبی بود؛ یک انتروپولوژیست که علوم سیاسی خوانده و  یک باشگاه ورزشی را اداره می کند.خیلی ادعایش می شود و گاها از هر فرصتی استفاده می کند تا با ابزار مجازی، ابراز ارادت کند و من تا همین لحظه حسابی در آمپاس نگهش داشتم. چرا آدم ها این شکلی شدند؟ برای حریم همدیگر ارزشی قائل نیستند؟ در واقع من طرفدار دنیای کلاسیک هستم، جایی که هنوز جنتلمن ها و لیدی ها زندگی می کردند و شرافت، غرور و اصالت معنای واقعی داشت.

برکینگ نیوز!

همین که سفر کردم و به خانواده سر زدم، با برگشتم ویزایمان صادر شد و چقدر خوب شد که توانستم پدر و مادر، خواهر و برادرها را ببینم و این بار آنقدر محکم خداحافظی نکردم و حالا راهی مقصدی هستم که معلوم نیست چقدر بعدش  بتوانم دوباره با آنها دیدار کنم. حداکثر تا دو ماه دیگر راهی می شویم و خداوند کمکمان کند که بتوانیم خانه مان را در خاک جدید بسازیم و آباد کنیم.