# چند وقتی است مشکل گوارشی پیدا کرده ام. نقطه ی آغازش را هم می دانم دقیقا از کجا و کی بود. فشار شدید عصبی دو سال پیش در تهران معده و گوارشم را معیوب کرد. بعد از آن سفر به افغانستان و طبیعت آب وغذای آنجا اصلا با من سازگار نبود و همیشه دل درد داشتم. سردردهای بعد غذا و درد و ورم نسبی شکم کم و بیش طی این دو سال همراه همیشگی ام بودند و امروز صبح حس نا آشنای توده مانند درون شکمم حس کردم. دکتر زیاد رفته ام. هربار با تجویز قرص معده گفته اند خوب می شوی. علتش را هم عصبی می دانند. خودم هم همین تصور را داشتم. منتها این اواخر اذیت کن شده است و برای همین وقت دکتر گرفته ام. چون تحت پوشش بیمه پناهندگان هستیم خیلی دیر به دیر نوبت می دهند و سه هفته دیگر دکتر می تواند مرا ویزیت کند. کاچی بعض هیچی! ادامه مطلب ...
# خواندن زبان را به صورت جدی شروع کردم. برای خودم تا شروع سال جدید میلادی ددلاین گذاشتم که پرونده تافل را به کل ببندم و یک بار برای همیشه خیالم را از این جهت راحت کنم. انگار چند شب زنده داری پشت سر هم روی سیستم خوابم اثر گذاشته و دیشب هم از ۳ صبح زودتر نتوانستم بخوابم. من هم تنبلی نکردم و به جایش زبان تمرین کردم. مفید بود خدا را شکر.
# بدن آدمی مایع قوامی است که در هر قالبی بریزی اش، شکل همان را می گیرد. چرا آن را در هیئت یک جام بلورین درنیاوریم؟
# اتفاقی به یک غزل سعدی برخوردم و این دو بیت چشمم را حسابی گرفت:
سلسلهٔ موی دوست حلقه دام بلاست
هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست
گر برود جان ما در طلب وصل دوست
حیف نباشد که دوست دوستتر از جان ماست
خوابم نمی برد. عصر یک ساعتی خوابیدم و حالا ساعت نزدیک ۳ صبح است و من مثل جغد بیدارم.
ادامه مطلب ...تصمیم گرفتم چند عکس از مناظر شهرمان به اشتراک بگذارم بعد از اینکه دیدم می شود گاهی بدون کلمه حرف زد
سر یک مساله ی کاملا بیخود با آقای همسر حرفم شد. از قبلش عصبی و به قول اینجایی ها irritative بودم و علتش را هم نمی دانستم. خیلی بد داد زدم. آن هم چند بار پشت سر هم. آقای همسر اول فکر کرد دارم شوخی می کنم اما من همچنان به داد زدن ادامه دادم تا از آشپزخانه بیرون برود و در حالی که متعجب و ترسیده نگاهم می کرد رفت و چند دقیقه بعد از خانه بیرون زد. توجیهی برای رفتارم ندارم و هنوز هم عصبانی ام. نه از او که از مساله ای که خودم هم نمی دانم چیست. گاهی دیوانه می شوم...شاید برای اینکه چند ساعت پیش داشتم برایش مطلبی می خواندم و او اصلا متوجه نشد که دارم برایش می خوانم و اصلا گوش نداد. من هم بلند شدم و رفتم خودم را روی تخت انداختم . هرچند چند دقیقه بعد آمد و گفت چرا یک دفعه اتاق نشیمن را ترک کردم و من هم در جواب گفتم خسته بودم. یک چیزی دارد اذیتم می کند. باید بگردم دلیلش را پیدا کنم.
در یک عملیات ناگهانی امروز بلاک لیست فیسبوک و اینستاگرامم را بعد از قرنها چک کردم. متوجه شدم بسیاری از عاشقان قدیمی را بلاک کرده بودم. آنبلاک شان کردم و از سر کنجکاوی به صفحه شان سر زدم. خدا را شکر همه شان رفته اند خانه ی بخت و دلیلی ندارد مزاحم من شوند، هر چند یکی شان گاه و بیگاه به هر بهانه ای برایم ایمیل می فرستد . اولین عشقم که در بلاک لیست نبود و از روی شماره اش پیدایش کردم حالا دو قلو دارد و برایش خیلی خوشحالم. شاید باورتان نشود ولی شماره ی تلفن اولین عشقم به طرز عجیبی در حافظه ی معیوب من حک شده است و هر آن اراده کنم شماره اش را به راحتی به زبان می آورم. عاشق شماره ی دو، همان که گهگاه ایمیل می فرستد حالا یک پست خیلی مهم در دولت گرفته و هر روز با رئیس جمهور جلسه دارد. به دلایل حریم شخصی نمی توانم پستش را بگویم. از آنجایی که من ازدواج کرده ام و خودش هم متاهل است برای این که فیلش یاد هندوستان نکند دوباره بلاکش کردم. عاشق شماره ی سه که هیچ وقت دوستش نداشتم ، بدجور عاشقم شده بود و آن زمان به بدترین وضع ممکن از خودم راندم حالا نامزد دارد. البته تا ازدواج نکردم دست از سرم برنداشت و خدا را صد هزار مرتبه شکر نامزد کرده است. از آن سیریش های عجیب روزگار بود :)) این اواخر در کابل همکارم شده بود و روزهای تدریس که گاهی می دیدمش اخمی به چهره ام می انداختم و اصلا تحویلش نمی گرفتم. اما میان اینها هیچ وقت نتوانستم آقای سابقا عاشق را دوام دار بلاک کنم و بر خلاف بقیه ی عاشقان این یکی هیچ تغییری دروضعیتش صورت نگرفته که حتی ظاهرا اوضاعش بدتر هم شده. بنابر عکس هایی که در صفحه اش گذاشته خوابگاهش را گرفته اند و مدام بین خوابگاه دوستان و خانه ی رفقایش آواره است. دلم برایش می سوزد. انگار برای او همه چیز در وضعیت سکون قرار دارد. چند وقت پیش یکی از آهنگهایی که آن زمانها برایش فرستاده بودم را در صفحه اش گذاشته بود. این روزها بدجور افسرده است و امیدوارم روزنه ی امیدی برایش پیدا شود.
پی نوشت: امروز بعد مدتها کیک درست کردم. خدا کند خوب دربیاید!
نگرانی من از پیدا کردن کار روز به روز بیشتر می شود. کارهای دم دستی زیاد است اما کارهای مرتبط با رشته ی من که جزء کارهای تخصصی محسوب می شود، اکثرا مدرک تایید شده ی اینجا را لازم دارند. توصیه ی وکیل کاریابی مان این است که کارهای غیرمرتبط را قبول کنم و بعد از اینکه کم کم با محیط و فرهنگ آشنا شدم در بازه ی زمانی وسیعتری دنبال کار مورد نظرم بگردم. هرچند به گفته ی خودش اگر بتوانم در رشته ی خودم کار پیدا کنم آدم خوش شانسی هستم. دیروز job fair رفته بودیم جایی که کارفرماها در ارتباط مستقیم با متقاضیان کار قرار می گیرند. هر کمپانی یک میز و یکی دو تا کارمند در اختیار داشت تا در مورد موقعیتهای شغلی شرکتشان صحبت کنند. یکی دو میز هم مرتبط با زمینه ی کاری من موجود بود که از قضا من قبلا برای موقعیت های کاریشان اپلای کرده بودم و منتظر نتیجه هستم. راستش این همایش کاریابی آنطور که فکر نمی کردم موثر نبود. من انتظار داشتم حداقل مدیر منابع انسانی شرکتها را ببینم تا در صحبت رودررو شانسم را برای متقاعد کردنشان بالا ببرم اما در واقع کارمندهایی بودند که بعد از مختصری توضیحات من را به apply online هدایت می کردند که خوب من همینطوری بیشتر از سی چهل مورد فرم الکترونیکی تقاضای استخدام پر کرده ام و هنوز هم هیچ خبری نیست. نکته ای که متوجه شدم این است که اینجا بر خلاف کابل که فرصت های شغلی خیلی خیلی محدود بود و بدون رابطه عملا نمی توانستی وارد کار شوی اینجا تا بخواهی کار وجود دارد. تنوع کار آنقدر زیاد هست که می مانی برای همان کار دم دستی وارد چه حوزه ای شوی. سرزمین فرصت ها که می گویند الکی نیست. پدرم در ایران نصف سال را بیکار است چون نمی تواند بدون واسطه کار پیدا کند. در واقع برای طبقه ی ضعیف جامعه آنقدر کار کم است و اگر کار باشد آنقدر حقوق و مزایا کم است که ملت به همین که نان شبشان را دربیاورند راضی هستند. اما اینجا در هر حوزه ای بخواهی کارهای entry-level هست که نه نیاز به تخصص دارد و نه تجربه ی کاری که مردم در هر سنی با هر موقعیتی می توانند صاحب کار شوند و امورات زندگی شان را بگذرانند. تفاوت اقتصاد قوی و ضعیف کشورها را می توان در همین سطح به وضوح حس کرد.
به هرحال من همچنان به اپلای کردن ادامه می دهم و امیدوارم بتوانم یک کار مرتبط پیدا کنم. برایم دعا کنید.
زمانی آنا می گفت می توانم نویسنده ی خوبی شوم اما راستش را بخواهید به مرور زمان نوشتن برایم سخت تر و جان فرساتر می شود. پیدا کردن جمله های درست خیلی وقتم را می گیرد و حس می کنم نوشته هایم خیلی پرتکلف و عصاقورت داده شده است. به گمانم جدا از این نوشته های چند پاراگرافی که نوعی تمرین است، باید دوباره به خواندن و بیشتر خواندن برگردم. چند وقتی است مطالعه ی آزادم به کلی تعطیل شده و از طرفی بنابر ضرورت اکثرا انگلیسی می خوانم و این تا حدودی استفاده ی واژگان فارسی ام را محدود کرده است.خودتان هم شاید متوجه بد نوشتن این اواخرم شده باشید.
من عاشق نوشتن هستم و تلاش می کنم به عشقم وفادار بمانم!