بعد از دعوای آن روز، کلی حرف زدیم و همسری هم قبول کرد که حق با من است و به خانواده ی خواهرش هم نصف مبلغی که لازم بود را قرض داد. آنها هم با کمک ما و چند نفر از دوستانش مشکلشان حل شد. دو سه روزی طول کشید تا یخ رابطه آب شد و البته من یک سری تغییرات در حساب و کتاب بانکی مان آوردم علیرغم اینکه می دانم خیلی به مذاقش خوشش نیامد! بهش گفتم هر عملی عواقبی دارد و این یکی از همان عواقب است.
هفته ی پیش قبل از دعوا، سفر یک روزه ای داشتیم به یک آبشار دیدنی در استان همسایه. با خانواده ی دوست همسرم همسفر شدیم. زن و شوهر جوان به علاوه ی پسربچه ی یک ساله شان. زوج خونگرمی هستند . هرچند که کوچولویشان تمام حواسشان را به خود گرفته بود و خیلی کم پیش می آمد که بتوانیم گپ و گفت کاملی داشته باشیم اما سفر با همراهیشان خوش گذشت.
می دانستید دیروز سالگرد ورودمان به آمریکا بود. یک سال مثل برق و باد گذشت. یادم نمی رود حسی که بدو ورودمان داشتیم. حس آلیس در سرزمین عجایب، حس گالیور در سرزمین لی لی پوتها و حس کریستوف کلمب وقتی پا به قاره ی آمریکا گذاشت. چه ساعتهایی که صرف مطالعه ی وبسایت ها نکردیم برای اینکه از چند و چون زندگی در اینجا آگاه شویم. خدا را شکر که در فروم ها و یوتیوب به همه جور سوالی پاسخ داده می شود. یادم می آید ماههای اول که ماشین نداشتیم معمولا کارمندهای امور پناهنده ها یا دوستان همسری ما را این طرف آن طرف می بردند. یک وقتهایی که به هیچ کدام در دسترس نداشتیم از اتوبوس استفاده می کردیم. یادم می آید اولین بار، قبلش در یوتیوب ویدیوی آموزشی استفاده از کارت اتوبوس را تماشا کردیم تا سوتی ندهیم. انواع مکالماتی که در بانک یا سوپرمارکت لازم بود بدانیم را آنلاین مرور می کردیم. شاید باورتان نشود تا مدتها نمی دانستیم cash back که در فروشگاهها ازمان می پرسیدند چیست. در واقع مساله همینقدر ساده بود که وقتی با کارت بانکی ات داری پرداخت می کنی امکان این را داری که مقداری پول نقد هم از کارتت برداشت کنی، بدون اینکه لازم باشد به خودپرداز بانکت مراجعه کنی. آن موقعها من درگیر مفهوم cash back در آگهی های تبلیغاتی بودم و ذهنم اصلا ساده فکر نمی کرد. در واقع از بمباران اطلاعات گیج شده بودم. یک جورهایی هم بیشتر این رمزگشایی ها به عهده ی من بود و همسر جان که زبانش یک چند سطحی با من فرق دارد علیرغم تلاشش خیلی موفق نمی شد. مگر اینکه به سایت های ایرانی های ساکن اینجا سرک می کشید و تکه های پازل زندگی در US را کنار هم می گذاشت. خوب هر دویمان تا حد زیادی مدیون لطف دوستانی هستیم که تجربه هایشان رل با حوصله و به زبان ساده با بقیه به اشتراک می گذاشتند. من همیشه ایرانی ها را به خاطر این ویژگی سازماندهی کردن و تشکیل گروههای حمایتی تحسین می کنم. در همین شهر خودمان انجمن زنان داریم، انجمن نویسندگان فارسی زبان، گروه نقد فیلم و خیلی گروههای دیگر که من خیلی آشنایی ندارم. دستشان درد نکند.
خلاصه اینکه زندگی با بالا پایینی هایش همچنان جریان دارد و ما تن سپرده ایم به این جریان جاندار دائمی.
در پاسخ به چالش وبلاگ جناب هاتف در اینجا در گرامیداشت روز وبلاگ نویسی فارسی در شانزده شهریور این پست را اختصاص داده ام به سوال های یک صندلی داغ وبلاگی. من البته دنبال مسابقه و برنده شدن نیستم. مسلما از خواننده هایم هم نمی خواهم بروند به فلان شماره پیامک بدهند که من برنده شوم! فقط این چالش بهانه ای شد برای مرور آنچه در دوران وبلاگ نویسی ام گذشت. این شما و صحرا در صندلی داغ:
۱. وبلاگ نویسی رو چطوری و از چه زمانی شروع کردین. از حال اولین پستتون بگین و اگر میدونین روزش رو هم بنویسین. حال و هوای اون روزها رو بگین. اولین بار که به دنیای وبلاگ نویسی پا گذاشتم فروردین ۱۳۸۹ بود. یادم است با یک نقل قول از اُشو شروع کردم راجع به آزادی. می دانستم جایی را می خواستم که از خودم بنویسم برای خودم. و آن وبلاگ اکنون در گورستان وبلاگستان دفن شده با تمام خاطرات شیرین و تلخِ تلخِ تلخش...
۲. وبلاگ نویسی آیا چهارچوب خاصی داره؟ آیا باید به یک قواعدی پایبند بود یا خیر؟ نظرتون رو بگین. به نظرم جذبه ی گشت و گذار در دنیای وبلاگ ها به نداشتن چارچوب خاص و در بند نبودن قاعده و بند است. البته من وبلاگهایی را که کارشان کپی و پیست است و محتوایی تولید نمی کنند را اصلا مخاطب قرار نمی دهم. منظورم دوستان جانِ وبلاگ نویسی است که خانه مجازیشان هر کدام عطر و بوی خودش را دارد. از گندم وفادار به خواننده هایش، بهار بانوی خوش انرژی، باران با آن عکسهای تروتازه ی شمالی تا دکتر هفتی که تمام بی اعصابی هایش را می نویسد. اگر قرار بود اینها قاعده مند باشند که دیگر همه اش می شد خانه های مسکن مهری با یک سر و شکل و کمترین استحکام. اما حالا هر کدام خانه ی باشکوهی دارند که می توانم هر روز چند دقیقه ای مهمانشان باشم بی آنکه لحظه ای احساس رخوت و کسالت بکنم.
۳. مخاطب هدف شما معمولا کیه ؟ برای کی می نویسین؟ (مخاطب خاص منظورم نیست. خوانندگان وبلاگ منظورمه.برای کدام دسته از خوانندگان می نویسین). اوایل برای خودم می نوشتم. همین که جایی بود از آنچه برایم اتفاق می افتاد بی قید می نوشتم راضیم می کرد. اما بعد که خواننده پیدا کردم و بعضی از خواننده ها به دوستان خوبم تبدیل شدند هم برای خودم هم برای آنها نوشتم. دنیای وبلاگ متاسفانه طوری است که نمی توانی دوستان خوبت را همیشه داشته باشی. دوستی که تصمیم گرفت دیگر ننویسد و غیبش زد. دوستی که تصمیمی نگرفت و غیبش زد. دوستانی که به مرور از وبلاگستان کوچ کردند و تو همچنان دلتنگ نوشته ها، نظرات و دوستی هایشان هستی. صادقانه بگویم اوایل برایم مهم نبود که کسی نوشته هایم را بخواند و روزانه نویسی ام خط سیر ثابتی داشت اما حالا که یکی دو تا کامنت برای هر نوشته ام بیشتر نمی گیرم انگیزه ی سابق را ندارم. البته سپاسگزار دوستان عزیزی چون گندم جان و کیهان خان هستم که همچنان به صفحه ی بی رمق من سر می زنند.
۴. وضعیت فعلی وبلاگستان رو چطور می بینین؟ رکود
۵. فکر می کنین برای جلوگیری از کپی کردن چکار میشه کرد؟ آیا مشکلی با کپی شدن دارین؟ به گمانم کار زیادی نمی شود کرد. حتی اگر امکان کپی مستقیم را از صفحه ات برداری باز هم یکی پیدا می شود اسکرین شات بگیرد. دوست نویسنده ای داشتم که می گفت وبلاگ دیگری مطالش را با کمی تغییر به نام خود می زند. این چیزها آدمهایی که در نوشتن جدی هستند را دلسرد می کند.
۶. آیا شبکه های اجتماعی دشمن وبلاگ نویسی ان؟ به نظر شما چه تاثیری روی وبلاگ داشته؟ بستگی به آدمش دارد. من فیس بوک و اینستاگرامم را دارم برای دوستان و آشنایان مورد اعتماد که جنبه هایی از زندگی شخصیم را با ایشان به اشتراک می گذارم که محدود به چارچوبی است که خودم تعیین می کنم. و وبلاگی دارم با خوانندگانی که بدون پیش داوری نشئت گرفته از بکگراندم پای حرفهایم می نشینند و دو کلام حرف حساب می زنیم.
۷. وبلاگ نویسی چه اثری روی زندگی شخصی تون گذاشته؟ بیشتر در موردش بنویسین؟ تا جایی که به خاطر دارم در دوره های حساس و بحران های زندگیم به طرز عجیبی به وبلاگ پناه آوردم و همیشه کسی را یافتم که دلگرمم کند، انگیزه بدهد، دعوایم کند و محرم راز باشد. نوشتن در وبلاگ در یکی از سخت ترین شکستهای عاطفی زندگیم واقعا نجاتم داد.
۸. قدرتمند ترین زمانتون توی وبلاگ نویسی به نظرتون کی بوده و به نظر شما چه چیزی قدرت حساب میاد؟ بر اساس چه مبنایی این فکر رو می کنین؟ زمان عاشقی و فراق و هجران. من معمولا آدم منطقی هستم و ذهنم خیلی خیلی سختگیر و مقرراتی است. وقتی عاشق شوم وقتی که پای قلب در میان باشد تبدیل می شوم به یک آدم دیگر. پر از کلمه می شوم که می خواهند از روحم سرریز کنند. و این درست زمانی است که چون همه من را صحرای منطقی عاقل می شناسند پناه می آورم به وبلاگی که می توانم احساساتم را در آن لحظه ی خاص، بی سانسور و بدون ترس از برچسب و پیش داوری بیان کنم. احساساتی ناب در پوشش واژه هایی عاشقانه...دوران عاشقی قدرتمندترین دوران وبلاگ نویسی ام بود.
۹. چقدر نظرات وبلاگ و آمارتون براتون مهمه (چه محتوایی چه تعدادی)؟ کامل توضیح بدین. خیلی دنبال آمار نیستم اما برایممهم است آدم های مختلف چه برداشتی از نوشته ام می کنند. نظرات خیلی خیلی برایم ارزشمند است.
۱۰. وبلاگ چه چیزی رو به شما داد و چه چیزی ازتون گرفت؟ من آدمی هستم که برای چیزی که الان هستم قدم به قدم آزمون و خطا کردم. گاهی یک خطا را چندین بار تکرار کردم تا در نهایت درسی که باید می گرفتم را گرفتم. نوشتن در وبلاگ کمکم کرد الگوهای رفتاری درست و نادرستم را پیدا کنم. دوستانی داشتم که گوشزد کردند الگوهای غلط را و دوستانی که دل به دلم دادند موقعی که تصمیم های درست سخت می گرفتم. وبلاگ بیشتر از آنکه چیزی از من بگیرد، چیزها به من بخشیده.
۱۱. مشکلاتی که سر راه وبلاگ نویسی هست چیه؟ داشتن مخاطب. به گمانم مخاطب چیزی است که هیچ نویسنده ای، چه یک وبلاگر آماتور، چه یک نویسنده ی مشهور، نمی توانند بیخیالش شوند. سخت است مخاطب خوب پیدا کردن در این درندشت وبلاگستان.
۱۲. حذابیت وبلاگ ها و وبلاگ نویسی توی چیه؟ آنچه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند!
۱۳. چی نگه تون داشته که نوشتن وبلاگتون رو ادامه میدین؟ هر وقت اینجا می نویسم انگار وقتی به خود خودم اختصاص داده ام. به آن خودی که در هیاهوی روزمره ی زندگی، کمتر حالش را می پرسم. به وبلاگ نویسی ادامه می دهم چون به این زمان های خلوت با خودم نیاز دارم.
۱۴. دوست خوبی از وبلاگ پیدا کردین؟ چقدر باهاش صمیمی شدین؟ چندین دوست خوب دارم. هیچوقت خارج از دنیای مجازی ندیدمشان. یکی شان شخصیت واقعی ام را می شناسد اما آنقدر برایم عزیز است که باعث شده مرز دنیای مجازی و واقعی را کمی خم کنم تا او در قالب هر دو دنیایم بگنجد.
۱۵. آرزو و ایده آل شما در وبلاگ و وبلاگ نویسی (چه خودتون چه دنیای وبلاگ نویسی) چیه؟ بنویسین. داشتن دوستان دست به قلمی که هم زیبا می نویسند و هم زیباتر می اندیشند. دوستانی که برای خواندن نظرات همدیگر در مورد نوشته هایمان لحظه شماری می کنیم. دوستانی که انگار از ازل قرار بوده در مکانی، زمانی، به بهانه ای با هم آشنا شویم. نکته ی دیگر این که؛ برای من زیبانویسی خیلی مهم است. از خواندن نوشته های جاندار لذت می برم و هنوز که هنوز است دلم برای آنا و قصه هایش تنگ می شود...
مدتی است دلتنگ دوستهای خیلی صمیمیم شدم. نه اینکه اینجا دوست نداشته باشم اما بعضی دوستی ها حاصل یک دوره خاص، زمان خاص و مکان خاص هستند. مثلا دوستی که در دوران زندگی در خوابگاه داشتی را به ندرت و شاید اصلا بتوانی در جای دیگری پیدا کنی. خوابگاه می شود خانه ی تو و هم اتاقی ها و هم سوئیتی ها خانواده ات. نوعیت دغدغه ها و مسائل روزمره با هر دوره ی دیگری از زندگیت کاملا فرق می کند. خیلی مهم است دوستی داشته باشی هر از گاهی از خاطرات مشترکی که داشتید صحبت کنید. نه صرف اینکه مروری بر خاطرات باشد و موضوعی برای صحبت برای اینکه خودت را یادت بماند. گذر زمان و شرایط آدم را به مرور زمان عوض می کند. بعضی تغییرات خوب است اما بعضی شان آنقدر ها هم خوب نیست. برای همین گاهی برای اینکه یاد خودت بیفتی و از آدمی که آن زمانها بودی از اراده ای که داشتی از نشاط و سرزندگی جوانیت انگیزه بگیری لازم است دوستی داشته باشی که دستت را بگیرد و به آن روزها ببرد. دوستانی که این روزها کمتر در دسترس هستند ی دوستانی که خودشان اسیر زندگی روزمره شده اند و دیگر حوصله و رمقی برای مرور گذشته ندارند.
پی نوشت: عیدتان خجسته
گاهی وقتها یادم می رود. گاهی وقتها حواسم نیست. گاهی وقتها اسیر روزمرگی می شوم. گاهی آنقدر درگیر گیر و گرفتهای سطحی می شوم که آن تصویر بزرگ فراموشم می شود. برای همین گاهی لازم است تلنگری، نیشگونی، سیلی ای یا سطل آب سردی روی کله ام! نباید یادم برود که آن تصویر بزرگ، آن چشم انداز بلند مدت، آن آرمان چیزی است که زندگی را از آن ابتذال سطحی نجات می دهد و برایش معنا و مفهوم تعریف می کند.
بعضی ها خوش شانس هستند. همیشه اهرم فشاری برایشان فراهم بوده. این اهرم فشار می تواند والدین یا اعضای خانواده یا فامیل باشند. می تواند مدرسه ای باشد که فضایش رقابتی است. می تواند طبقه ی اجتماعی باشد که در آن رشد و نمو کرده ای. بخواهم صادق باشم نقش چنین اهرم هایی در زندگیم خیلی کمرنگ بوده است. این همیشه خودم بودم که سوت مسابقه را می زدم. "صحرا بدو، تو می تونی. خط پایان نزدیکه" از وقتی به اینجا آمدم هم همینطور بودم. اما چند وقتی است انگار خسته شدم. انگار اهرم های داخلی کار نمی کنند. هر چه خودم را هل می دهم تکان نمی خورم. انگار گیر افتاده ام. درون خودم گیر افتادم. حتی از همسری هم کمک خواستم. اما انگار موثر نیست. همسری معتقد است دلتنگ یا به اصطلاح هوم سیک شده ام.نمی دانم شاید حق با او باشد. هرچه هست نیاز دارم زودتر خودم را جمع و جور کنم. یک امتحان بزرگ در پیش دارم و باید زودتر شروع کنم.
دیروز تولد خواهر کوچولویم بود. حالا یازده سالش تمام شده و پا به دنیای نوجوانی گذاشته. از موقع تولدش هر سال برایش هدیه ای خاص گرفتم و سعی کردم هر سال یادآور این باشم که وجودش ارزشمند است و از بودنش خوشحالم. حتی اگر درگیر درس و دانشگاه بودم باز هم هدیه اش را کنار می گذاشتم و او هم خیالش راحت بود که آبجی حواسش به من هست. اما امسال اولین سالی بود که این همه از او دور بودم. این شد که به این فکر افتادم که برایش کاری بکنم. بنابراین به رفیق گرمابه و گلستانم، آوا، پیام دادم و ازش خواهش کردم از طرف من برای آبجی کوچولو هدیه ای بگیرد و غافلگیرش کند. آوا هم با روی باز خواهشم را قبول کرد و دیروز به همراه هدیه به خانه مان رفته بود. آبجی کوچک من خیلی خوشحال شده بود از اینکه من از این همه فاصله به یادش هستم اما من ته دلم چیزی حسابی فشرده می شود. خوب دلتنگی که شاخ و دم ندارد. دلم می خواست خودم هدیه ی تولد آبجی کوچیکه را بدهم. در دوران دانشجویی هربار از خوابگاه به خانه می رفتم می پرسید " آبجی چی برام آوردی؟" و محال بود یک چیز کوچک همراهم نباشد تا گل از گل خواهرکم را بشکفد. ناشکر نیستم و باز هم خوشحالم که دوست خوبم آوا معرفت به خرج داد و هوای دل من را داشت. خواهر کوچولوی من از نظر شخصیتی خیلی به من شبیه و خیلی با من متفاوت است. شبیه از این نظر که عاشق کتاب خواندن است، تخیل قوی دارد و اراده ی آهنین دارد. البته در این مورد آخر از من یکی هم پیشی گرفته. آبجی کوچیکه ی من از چهار پنج سالگی به بعد افزایش وزن محسوسی داشت و در سن ۹ سالگی دختر تپلی محسوب می شد. از این قضیه هم حسابی در رنج بود. در واقع خودش را با هم سن و سالانش مقایسه می کرد و از اینکه نمی توانست لباسهای فانتزی بپوشد ناراحت بود. البته خواهر من از همان ابتدای تولد نوزاد تپلی محسوب می شد و بر عکس من که استعداد چاقی ام صفر است، انگار او استعداد خاصی در افزایش وزن داشت. خلاصه اینکه این قضیه ادامه داشت تا دو سال پیش بعد از عروسی من. خانم تصمیم گرفتند رژیم بگیرند. فکرش را بکنید یک دختر نه ساله چه اراده ای داشت که غذایش را به نصف کاهش داد و در کنارش برنامه ی مرتب ورزش روزانه داشت. چند ماه بیشتر طول نکشید که خواهر کوچولوی قصه در قالب جدیدی متولد شد. یک دختر خانم خوش تیپ بدون شکم و پهلو! نه چاق و نه لاغر. هنوز که هنوز است من و مادرم از اراده ی دختر کوچولویمان در حیرتیم. همینقدر برایتان بگویم که وقتی سفره ی شام می انداختیم هر چقدر اصرار می کردیم چند قاشق بخورد با اینکه تغییر رنگ صورتش نشان از تمایل درونیش داشت اما مقاومت می کرد و نمی خورد. گاهی که خیلی غذا باب دلش بود می آمد کنار دست من می نشست می گفت آبجی من دو قاشق با تو می خورم و می روم کنار. و واقعا فقط دو قاشق می خورد و ادامه نمی داد. بماند که یک دوره مجبور شدم کلی باهاش حرف بزنم تا قانع شود که به اندازه ی کافی غذا بخورد. تنها راهی هم که پیدا کردم این بود که چون خانم می خواهد قدش بلند شود هشدار دادم اگر غذا به اندازه نخورد رشد نمی کند و همین باعث شد کم کم رژیمش را متعادل کند و الان خدا را شکر رژیم سالمی دارد.
آبجی کوچیکه از ۵ سالگی داستان نوشتن را شروع کرده و چه دفترهایی که سیاه نکرده از قصه های شاهزاده ها و قصرهای زیبایشان. داستانهای مصور که برای هر کدام ساعتها وقت گذاشته. البته از یک جایی به بعد علاقه اش به نوشتن و نقاشی کم شده. بیشتر می خواند و حالا علاقه ی یک سال اخیرش شده زبان انگلیسی. بیشتر اوقات که به من زنگ می زند می خواهد که انگلیسی با هم حرف بزنیم و من هم با حوصله سعی می کنم در قالب همان درس های ساده ی کلاس زبانش با هم تمرین کنیم.
اینها شباهتهای جزئی و کلی بود اما تفاوتهایش با من بیشتر از این حرفهاست. بر خلاف من که در طول دوران کودکی و نوجوانیم و حتی جوانی آدم کم توقعی بودم او سرشار از خواسته و انتظار است. یادم می آید بچه که بودم اگر از چیزی خوشم می آمد هیچ وقت از مادرم نمی خواستم چرا که هزار بار توی ذهنم حساب و کتاب می کردم و آخرش به این نتیجه می رسیدم بدون آن چیز هم می شود زندگی کرد. اما آبجی کوچیکه اینطوری نیست. چیزی را که بخواهد باید به دست بیاورد و برای به دست آوردنش اصلا عقب نشینی نمی کند. در دنیای آبجی کوچیکه او پرنسس دست نیافتنی قصه است و افتخار آشنایی به هر کسی نمی دهد. دوستان محدودی دارد و آنها را خیلی گزیده انتخاب می کند. ظاهر خیلی برایش مهم است و به قول خودش با دخترهای زشت دوست نمی شود. باور کنید تمام تلاشم را کرده ام که نظرش را در مورد ظاهر آدمها عوض کنم اما خیلی راه به جایی نبرده ام. بنابراین موکولش کرده ام به وقتی که بزرگتر شد و درکش از موضوعات این چنینی بالاتر رفت. هم سن او که بودم با بیشتر همکلاسی هایم دوست بودم و بر خلاف بقیه دانش آموزان زرنگ که کلونی مخصوص خودشان را داشتند بیشتر وقتم را با همکلاسی های معمولی صرف می کردم. اگر دختری تنها بود حتما سراغش می رفتم و دوست می شدم و اصلا چیزی به اسم زیبایی ظاهر معیارم نبود. گاهی که به خاطرات گذشته نگاه می کنم حس می کنم این آبجی کوچیکه نیست که متفاوت است این من بودم که فرق می کردم!
چراغ خاطراتی در ذهنم روشن شده که به سختی جزئیاتش را به خاطر می آورم. انگار هزار سال پیش اتفاق افتاده و فقط تصویر مبهمی از آنچه گذشت را می توانم در ذهنم بازسازی کنم. فکر نمی کنم دلتنگی باشد بیشتر یک جور دلگیری است برای اینکه آدم عادت می کند به ندیدن، نادیده گرفتن و کم کم فراموشش می شود. گاهی دلم برای صحرا می سوزد، صحرایی که برای مدت بسیار کوتاهی تمام دلش چراغانی بود و به طوفانی، تمام آن لامپهای چشمک زن یکی یکی سوختند و تاریکی بر همه جا مستولی شد. نه این که الان دلم روشن نباشد،نه! یک تیر برق بتونی وسط دلم کاشته ام که توپ هم تکانش نمی دهد اما آن خواب فانتزی رنگی، خاطره اش همچنان پابرجاست. شاید رنگها را به خاطر نیاورم اما هاله ی آن لامپهای رنگارنگ که از دور چشمک می زند گهگاهی به رویای شبانه ام نفوذ می کند...
دوستهای خوبم عیدتان مبارک.
رمضان امسال، کنار کار و درس برای من کمی سنگینی می کرد اما خدا را شکر که در وسع خودم توانستم روزه هایم را بگیرم. همسر جان خدا را شکر با تغییر کارش از یک کار تماما فیزیکی به یک کار پشت میزی و فکری همه ی روزه هایش را گرفت. به قول خودش اگر در کار قبلی می ماند بعید بود بتواند همه ی روزه هایش را بگیرد. چهار واحد تابستانی که برداشتم بدجور وقتم را گرفته اما به نوعی برای من مروریست بر آنچه قبلا کم و بیش خوانده بودم. استادمان یک خانم هندی است که انگلیسی را به لهجه ی هندی حرف می زند. جلسه ی اول واقعا برای فهمیدنش مشکل داشتم اما الان گوش هایم عادت کرده و مشکلی ندارم. ضمن اینکه تقریبا با استاد رفیق شده ام و البته این بیشتر به خاطر این است که من از معدود دانشجوهایی هستم که فعالانه در کلاس شرکت می کنم. ضعف زبان انگلیسیم هم نمی تواند من را از سوال و جواب در کلاس منع کند. چهار دختر در کلاس هستیم و هفت هشت پسر. دخترها با هم یک تیم شدند و پسرها هم کم و بیش یا انفرادی کار می کنند یا گروهی. من هم مثل سروِ تنها یک تنه برای خودم ایستادگی می کنم.:)) نه اینکه نخواهم گروهی کار کنم اتفاقا گاهی با همکلاسی ها سر حل مسائل کلاسی و آزمایشگاهی مشارکت دارم اما خوب انگار من زیاد با فازشان آشنا نیستم. سن همکلاسیها از بیست و یک و بیست و دو بالاتر نمی رود و خوب من در نقش مادربزرگ کلاس نحوه ی ارتباطاتم به کلی فرق می کند. اینجا با اینکه آمریکاست اما الگوهای رفتاری انگار فرقی با مثلا ایران ندارد. مثلا در یک کلاس که همه غریبه اند دخترها با هم راحتتر ارتباط برقرار می کنند و پسرها یک حالت محتاطانه دارند در برخورد با دخترها. برای منی که این دوره ها را سپری کردم اوضاع فرق می کند. به راحتی باب گفتگو را باز می کنم و اصولا مشکلی با ارتباط برقرار کردن ندارم. القصه، کلاسم را دوست دارم و از الان دورخیزبرداشته ام برای یک A تپل! (یا همان بیست خودمان)
همسر جان به واسطه ی معرفی یکی از دوستانش به عنوان کارشناس GIS مشغول به کار شده است. دقیق نمی دانم چه کار می کند ولی سر و کارش با نرم افزارهای کامپیوتری است. من و همسری سیر پیشرفت مشابهی داریم. مثلا هر دویمان در محل کار فارغ از اینکه چه کاریست زود از بقیه متمایز می شویم. زود یاد می گیریم و تمام تلاشمان این است بهترین باشیم. همسر جان در همین یک ماهی که کارش را شروع کرده نسبت به بقیه همکاران تازه کارش پیشرفت محسوسی کرده و حالا مسئول تمرین دو نفر از همکاران تازه واردش شده است. همسر عزیز من!
القصه، من و همسر جان سرمان حسابی گرم است و داریم تلاش می کنیم زودتر خودمان را در این جامعه ذوب کنیم! :))
بعضی چیزها تا نباشند خلاشان را در زندگی حس نمی کنی. مثال خیلی ساده ای دارم. مثلا از وقتی در این بلاد دور منزل گزیده ایم دیگر غذاهای نانی اصلا به کاممان مزه نمی دهد. در میان نان های باگت بعد از کلی آزمون و خطا نان whole wheat والمارت را به عنوان نان صبحانه انتخاب کرده ایم. برای سایر غذاهای نانی همه جور نانی را تست کرده ایم. از نان بربری فروشگاه عربها تا نان لواش و سنگک مارکت ایرانی ها. اصلا بگو اندکی به مزاقمان خوش بیاید. در خانه پدری که بودم چند سال آخر نانوایی محلمان نان سبزی خیلی خوشمزه ای پخت می کرد که مزه ی فوق العاده ای داشت. گاهی که مادر داغش را با خودش می آورد خالی خالی می خوردم و چه مزه ای! به افغانستان که کوچ کردم مدت کوتاهی که خانه پدری همسر جان سکونت داشتم نان شده بود بلای جانم. نمی دانم خمیرش بود یا آبش که باعث تورم معده ام می شد تا این که در خانه ی خودمان در کابل سکنی گزیدیم. همسر جان یک نانوایی درجه یک پیدا کرده بود که نانهایش حرف نداشت. نان تنوری درجه یک با طعم عالی.از آنجا که آمدیم دیگر هیچ نانی به دهانم مزه نمی دهد. دوستان و آشنایان اینجا خودشان در خانه نان درست می کنند به رسم مردمان کشورم که پختن نان یکی از وظایف روزانه ی خانم خانه است و مشکل چندانی ندارند. من اما نه تا به حال نان پخته ام و نه وقتش را داشته ام. بنابراین مجبورم با همین نانهای بی مزه سر کنم و دندم نرم که هیچ وقت سراغ این هنرهای خانه داری نرفتم!