کل هفته را مشغول کار بودم و حسابی سرم شلوغ بود. بعد از اسباب کشی لابلای وقت های خالی اگر خستگی مجال می داد بالاخره توانستم خانه را جمع و جور کنم. همسر جان هم وضعیتش دست کمی از من نداشت. اضافه کاریهای اجباری و کاغذبازیهای تغییر آدرس، تمام وقت آزادش را گرفته. اینجا وقتی آدرست عوض می شود باید به هزار و یک جا گزارش تغییر آدرست را بدهی.
خبر جدید اینکه سه واحد حکومت فدرال را آنلاین یا به قولی غیر حضوری برداشتم که از هفته ی آینده شروع می شود. یک ماه بیشتر نیست و ماه بعد هم تاریخ آمریکا را آنلاین بر می دارم. تابستان هم سه واحد شیمی آلی ۱ باید پاس کنم. خبر خوب اینکه دانشگاه شهر خودمان دوره چهارساله ی داروسازی را آورده و مدارک تحصیلی خارج از کشور را هم قبول می کند. پس باید تمام تمرکزم را روی پذیرش در این دانشگاه بگذارم تا دیگر نیازی به جابجایی به شهر دیگر نباشد. اگر زود بجنبم و امتحان های مربوطه را با نمره خوب پاس کنم خدا بخواهد می توانم سال بعد امید به قبولی داشته باشم. وای اگر بشود چه می شود! سرشار از انگیزه هستم و می خواهم از این چالش بزرگ با موفقیت عبور کنم.خدایا خودت هوایم را داشته باش. برایم خیلی دعا کنید. من شدیدا به قدرت دعا اعتقاد دارم و واقعا اثرات آن را در زندگیم دیده ام. شاید باورتان نشود ولی برای همین دانشگاهی که به تازگی دوره ی چهار ساله اش را آورده با دوستم مارگارت حرف زده بودیم و او اصرار داشت که من نباید از این شهر بروم چون اینجا دوستانی دارم که دوستم دارند و گفته بود من دعا می کنم تا تو در این شهر بتوانی درست را ادامه بدهی ! و حالا کمتر از یکی دو ماه نیست که این دانشگاه که فقط دوره ی اینترنی داروسازی را داشت تصمیم گرفته کل چهار سال را یکجا در شهرمان شروع کند. آن هم یکی از تاپ ترین دانشگاهها! اوه خدای من! من که این را نشانه ای اختصاصی برای خودم می دانم! و برای همین می خواهم برایم دعا کنید. مطمئنم قدرت دعای مادرم، مادر همسر جان و دوستانِ جانم همگی در روشن شدن چراغ های راهم موثرند.
- باورت می شود بعد از چهارده ساعت کار آنقدر دلم برایش تنگ می شود که فقط می خواهم هرچه زودتر به خانه برسم و ببینمش.
و فضا پر می شود از قهقهه ی بلند و ممتد همکاری که خودش یک سال بیشتر است دور از همسر و فرزندانش در این شهر کار می کند.
* قسمتی از مکالمه ی همسر جان و همکار!
* این روزها قبل از رفتن به کار، حتما مرا در خواب می بوسد.
* رابطه مان شکوفاتر باد، مرد من!
* روز مرد مبارک
سلام به همگی. این روزها بیشتر درگیر کار جدید هستم. با اینکه نیمه وقت هست ولی وقت زیادی از من می گیرد و خیلی هم خسته ام می کند. این همه فعالیت بعد مدتها بیکاری معلوم است دیگر فشار می آورد. پر از حرفم ولی حرفم نمی آید. اوضاع خدا رو شکر خوب است و سیر زندگی رو به جلو است. من هر روز تلاشم بیشتر می شود و برنامه ریزی هایم جدی تر. یک دوست خوب هم دارم به اسم مارگارت که خیلی خیلی هوایم را دارد. چند وقت پیش ما را به خانه شان دعوت کردند. زن و شوهری خوش مشرب و دوست داشتنی سرشار از حس خوب و انرژی مثبت. شاید بعدها بیشتر در مورد مارگارت و اثر مثبتی که بر روحیه ام دارد بنویسم. می دانم بیشترتان مشغول خانه تکانی هستید. من که می خواهم مهمانی سال نو بگیرم و از الان هم مارگارت و همسرش را دعوت کرده ام! می خواهم هفت سین بچینم و از نوروز برایشان بگویم. باشد که رستگار شویم. آمین!
کار جدیدم را گرفتم. نمی گویم همان چیزی است که از اول دنبالش بودم ولی بعد از تغییر تصمیمم به بهترین گزینه ممکن مبدل شد. با در نظر گرفتن همه جوانب تصمیم گرفتم داروسازی بخوانم و فکر می کنید چه کاری گرفتم؟ تکنسین داروخانه! مدیر داروخانه که مثل من روزی مهاجر بوده با دیدن من و سابقه تحصیلیم بلافاصله من را پذیرفت. قبول کرد که به من فرصت بدهد و من می خواهم از این فرصت به بهترین نحو ممکن استفاده کنم. البته فعلا در حال آموزش هستم و یک دنیا مطلب جدید است که هر روز دارد توی ذهنم لود می شود. خوبی آموزششان این است که جزء ساعات کاری حساب می شود و خیالت راحت است که داری کار می کنی و درآمد داری! از همان اول تحت تاثیر سیستم مدیریت شان قرار گرفتم. کمپانی که من در آن استخدام شدم جزء یکی از غول های داروخانه های زنجیره ای است و جای تعجب ندارد که سیستم خیلی خیلی منظم و سازمان یافته ای داشته باشند. دوره های آموزشی شان خیلی جامع و کامل است و شاید بزرگترین چالش من یاد گرفتن حجم فراوان لغت و اصطلاح است که فرصت تنبلی برای مغزم نمی گذارد! مجبورم همه شان را ببلعم و بعد از هضم سریع، همه شان را به کار بگیرم. چیزی کمتر از نشستن در کلاس های درس دانشگاه ندارد. می دانید من مشکل جدی با فهم جزوه ها و کلاس های آموزشی ندارم اما بزرگترین چالش من رویارویی با مشتری ها و فهمیدن کامل حرفهایشان است. گوشم به لهجه و تلفظ های مختلف عادت ندارد و طول می کشد تا بتوانم درک کنم چه می گویند و این در برخورد با مشتری جالب نیست. فکر کنید آفریقایی-آمریکایی ها یک لهجه دارند، اسپانیولی ها لهجه ای دیگر، خود آمریکایی های اصیل ایالتمان لهجه ی متفاوت دارند و کنار همه ی اینها لهجه های مهاجران سرتاسر دنیا را هم اضافه کنید! اوه خدای من! مجبورم تمرکز کامل کنم تا بفهمم چه می گویند! همین دیروز سروکارم با دو مربی با لهجه آمریکایی غلیظ افتاده بود و خدا می داند چند درصد حرفهایشان را از روی حدس فهمیدم. در کنار همه ی اینها حجابم را هم اضافه کنید. می توانم به وضوح ببینم بعضی ها خوششان نمی آید و زبان بدن و صورتشان موقع مواجهه با من عوض می شود! بی انصافی نکنم خیلی ها هم هستند که با روی خوش از من استقبال می کنند و برایم آرزوی موفقیت می کنند. اینطوری است که من سعی می کنم پوست کلفت باشم و تحت تاثیر برخوردهای منفی قرار نگیرم. روی هم رفته از کلیت حرکتم راضی هستم و سعی می کنم یک قدم جلوتر باشم تا از به وجود آمدن خیلی از موقعیت های ناخوشایند احتمالی جلوگیری کنم. برایم دعا کنید. به دعاهای خیرتان بسیار نیازمندم!
چند وقتی هست دنبال کار می گردم. یک کار را هم تقریبا گرفتم اما چون پیشنهاد بهتری داشتم آن را رد کردم و حالا خبری از کار بهتر نیست! البته این مربوط به کاغذبازیهای اداری اش می شود وگرنه خانم مدیر قول داده که استخدامم می کند و من هم فعلا به قولش دل خوش کرده ام! امیدوارم تا چند روز آینده جواب مثبت را بگیرم. در هر صورت در موقعیت های اجتماعی مختلف، کم کم دارم دل و جرات پیدا می کنم. همین که به یک شغل صد در صدی نه بگویی خیلی هست. البته دلایل منطقی زیادی داشتم، یکی نیمه وقت بودن و دیگری حقوق پایین. آن کار بهتر هم تمام و قت است هم حقوق بالاتری دارد. همسری هم حمایتم کرد و گفت از این موقعیت ها زیاد پیش می آید. در فروشگاهی هم که کار می کنم کم کم راحتتر به تلفن ها جواب می دهم و بهتر متوجه حرفهای مردم می شوم. خلاصه اینکه سیرم صعودی است و این باعث می شود حس بهتری داشته باشم.
برنامه ی کالج رفتن برای این ترم کنسل شد. چرا که ممکن است بتوانم مقادیر زیادی از واحدها را حذف کنم و همه ی اینها منوط به معادل سازی مدارک تحصیلیم است. من اصل مدارک و ریزنمرات را دارم، اما قبول نمی کنند. می گویند باید نمراتت را در یک نامه ی مهروموم شده از سمت دانشگاه بیاوری. اینطوری شد که دوستانم را در تهران و شهر کارشناسی ام بسیج کرده ام این کار را برایم انجام دهند. یکی شان انجام شده و دیگری به هفته ی بعد موکول شده است. در عوض به دنبال امور دیگری در جهت همین امورات هستم که از حوصله ی این جا خارج است.
پ.ن: چند وقتی است فکر بچه دار شدن در سرم می چرخد. بیشتر برای اینکه فعلا بیکارم و می توانم امورات را طوری برنامه ریزی کنم که بچه موقع دانشگاه رفتن من کمی از آب و گل درآمده باشد و بتوانم به مهد کودک یا پرستار بسپرم. البته همسر جان و من توافق کرده ایم قبل از تثبیت اوضاع اصلا اقدام نکنیم. داشتم فکر می کردم نه ماه چقدر زیاد است برای دوران بارداری! بعد از آن هم بچه حداقل تا شش ماهگی مراقبت دائم مادر را می طلبد. قشنگ دو سالی مادر باید از همه چیز دست بشوید! فکر می کنم با این تفکرات دو دو تا چارتایی من حالا حالاها بهتر است به مادر شدن فکر نکنم :))
یکی از قشنگی های زن و شوهری این است که مجبور نباشی پیش همسرت عیب و نقص هایت راپنهان کنی. می توانی خود خودت باشی. این را کی متوجه شدم؟ دیروز.همسری از آن دسته از آدمهایی هاست که تغییر شرایط و استرس را به صورت تبخال بروز می دهد. البته تبخال زدن یک جورهایی بهتر از بر همخوردن سیستم ماهیانه ی بدن با کوچکترین استرس است! همسرجان یک تبخال قلمبه و وحشتناک زده که اعتماد به نفسش را حسابی پایین آورده. برای همین سرکار ماسک می زند و به همکارانش هم گفته سرما خورده. دیروز طبق قرار همیشه موقع ناهارش بهم زنگ زد و یک جوری از تبخالش شکایت می کرد که خنده ام گرفت. گفت خوب است کسی نفهمیده تبخال زده و دعا دعا می کرد زودتر شر این ویروس زشت از لبش کنده شود. همه ی اینها را فقط به من می گوید و فقط جلوی من ماسک نمی زند. ای پسر کوچولوی غرغروی من!
پی نوشت: فقط صحرا می تواند از تبخال شوهر یک قصه ی عاشقانه بسازد.
تا حالا شده یک روز تمام فقط بحوابید و هیچ کار دیگر نکنید؟ داستان امروز من بود.طبق قراری که با ادل داشتم صبح زود به خانه ی او رفتم و بعد از مدتها دیدمش. کیکم که خراب شده بود، در عوضش گردن آویز مسی را که مدتها پیش در بازار بزرگ تهران از یک دست فروش خریده بودم به عنوان هدیه به او دادم. آن موقع برای زیبایی اش خریده بودم و هیچ وقت موقعیتی پیدا نشد تا آویز را بیندازم و گمان می کنم مقصدش از اول هم گردن ادل بوده است! بعد از دیدارمان به خانه برگشتم و احساس بیحالی و ضعف داشتم. بنابراین تمام روز را در رختخواب گذراندم. کمی خوردم و فیلم دیدم و بیشترش را خواب بودم. فکر می کنم به خاطر فردا استرس دارم و این استرس من را از پا انداخته است. همسری هم از کار برگشته اما او هم از خستگی دراز به دراز خودش را روی تخت انداخته و خوابش برده است. بلند شوم بروم یک کاری بکنم. اینطوری نمی شود.