چالش های ذهنی- قسمت دوم

اولین بار که متوجه الگوی تکراری نسخه هایی که در داروخانه آماده می کردیم شدم اطلاعات دقیقی از نوع آن داروها و کاربردشان نداشتم. شاید چیزی که بیشتر نظرم را جلب کرد قیمتهای داروها بود که برای سی عدد قرص  قیمتی میان ۱۵۰۰ تا ۳۰۰۰ دلار تعیین شده بود. البته بیماران چیزی پرداخت نمی کردند و اکثرشان تحت پوشش بیمه ی خاص و تخفیفهای شرکتهای تولید کننده ی دارو بودند. فکر کنم می توانید حدس بزنید ازکدام داروها حرف می زنم؟  
ادامه مطلب ...

چالش های ذهنی- قسمت اول

و اما در مورد چالش های ذهنی ام که گفته بودم برایتان می نویسم قصه از این قرار است که 

ادامه مطلب ...

غر غرهای متاهلی

رابطه ی من و همسر جان چند وقتی است از تب و تاب افتاده

ادامه مطلب ...

دوستی

دوستی دارم اینجا تقریبا از همان ماههای اول ورودمان با هم آشنا شدیم. 

ادامه مطلب ...

کنسرت

چند روز پیش رفته بودیم کنسرت حامد نیک پی. حامد از آن خواننده هایی است که با برنامه آکادمی گوگوش و استیج در میان ایرانیان داخل شناخته شد اما واقعیت این است که او حدود بیست سال است که در این عرصه فعال است. صدای قوی دارد و آهنگ های تلفیقی که اجرا می کند فوق العاده زیبا و شنیدنی است. در این کنسرتش از سبک جدیدش به نام Sufi Funk که ترکیب موسیقی سنتی شرقی (صوفی)  و ژانر موسیقی دهه 1960 آمریکایی (فانک) است، رونمایی کرد. بسی لذت بردیم و همسر جان در اولین تجربه ی تماشای کنسرت حرفه ای حسابی ذوق زده شده بود.   بلیطهای کنسرت را بدون هماهنگی با همسرجان گرفته بودم. به دلایل زیادی همسرجان موافق رفتن نبود. یکی اینکه شاید جو کنسرت مناسب حضور ما نباشد. آخرین بار به مراسم چارشنبه سوری ایرانی ها رفته بودیم و جو رقص و باده نوشی اش زیاد با ما همخوانی نداشت و زیاد نماندیم. اما با توجه به شناختی که از اجراهای حامد داشتم به خودم گفت مشکلی نخواهد بود و واقعا نبود. همه خیلی مودب روی صندلی هایشان نشسته بودند و فضا فضای آرام و در عین حال با نشاطی بود. حتی یکی دو تا خانم با حجاب دیگر هم حضور داشتند و من تنها هدف نگاههای دیگران نبودم! خواننده های ایرانی زیادی به شهر ما برای کنسرت می آیند و من هم تصمیم دارم سالی یک کنسرت را در برنامه تفریح دونفره مان بگذارم. برای هردویمان خوب است هر ازگاهی از غارمان بیرون بیاییم و چیزهای جدید را تجربه کنیم.

همین الان که دارم می نویسم ساعت ۱۱ و ۱۵ دقیقه شب هست. یک بشقاب ماکارونی تقریبا خالی روی پایم است و دراز به دراز روی مبل افتاده ام‌. امروز از آن روزهای کاری خیلی شلوغ بود. پای راستم حسابی درد گرفته و گز گز می کند. چند تا کار عقب افتاده داشتم، انجامشان دادم و حالا از شدت خستگی نمی توانم از جایم جم بخورم. همسر جان امروز کلی ورزش کرده و حسابی خسته شده بود. برای همین زود به تخت رفته و الان دارد خواب هفت پادشاه را می بیند. دکتر هم رفتم، کلی قرص و دوا نوشت که یک هفته ای هست دارم مصرف می کنم. البته  برای مشکل تیروئیدم هنوز کاری نکرده ام. دکترم نامه داده برای متخصص غدد و گویا پیدا کردن متخصص غددی که بیمه ی من را قبول کند کار حضرت فیل است. بعد از کلی تلفن بازی با بیمه و مطب دکترم، بالاخره یک متخصص پیدا کردم که هنوز موفق نشده ام وقت بگیرم. دوشنبه اول صبح، اولین کارم تماس با دکتر مربوطه است. دکتر خودم می گوید پیش-پرکاری تیروئید  دارم و باید قبل از اینکه تبدیل به شکل حادش بشود علتش را پیدا و کنترل کنم. بهتان گفته بودم اخیرا دچار چالش های ذهنی زیادی شده ام؟ علتش محیط جدیدی است که زندگی می کنیم و آدمهایی از دنیایی کاملا متفاوت. یک روز که مثل الان خسته نبودم از از این آدمها و دنیایشان برایتان می نویسم‌. 

غیرمنتظره

برای ثبت نام دانشگاه باید تاییدیه ی عدم ابتلا به سل تحویل می دادیم. پروتکل اینطوری است که اول باید تست پوستی اش را انجام دهیم. اگر منفی باشد که همان گزارش را تحویل دانشگاه می دهیم اگر مثبت باشد مرحله ی بعدیاسکن ریوی است. اینجا یک تست خونی هست که جایگرین تست پوستی شده به خاطر اختصاصیت بیشتر. اما چون گرانتر است دانشگاه اولویتش تست پوستی است. اما از شما چه پنهان تست پوستی من گرانتر از تست خون درآمد به دلایلی که مهمترینش بی اطلاعی خودم از پوشش بیمه ام بود. نهایتا تست پوستی صد دلار هزینه گذاشت روی دستم که چون مثبت شد بیخیال مراحل اسکن قفسه سینه شدم و مستقیم تست خون را انجام دادم و جواب منفی را بدون صرف هیچ هزینه ای گرفتم.حالا از این ندانم کاریهای من که بگذریم تست سل بهانه ای شد تا چکاپ سالیانه ام را انجام دهم و نتیجه ی آزمایش ها دو تا شاخ گنده روی سرم نشانده!  چربی  و قند خونم هر دو بالاست. شاید باورتان نشود حتی هموگلوبین  A1C ام هم بالاست. یعنی من در مرحله ی پیش دیابت هستم؟ نمونه ی خونی که ازم گرفتند حدود 7 ساعت بعد از سحری بود. تا جایی که میدانم قند خونم تقریبا ناشتا حساب می شد. کم خونی شدیدا وحشتناک دارم و یک یافته ی جدید اینکه T4 خونم شدیدا بالاست در حالی که TSH ام نرمال است. من در دوره ی لیسانسم تفسیر همه ی اینها را خواندم اما حالا کنار گذاشتن همه ی این جوابها کنار هم برایم سخت است. دو سال پیش که چکاپ انجام دادم همه چیز نرمال بود و حالا بعد از دو سال این همه تغییرات؟ ضمن اینکه هرکس من را ببیند باور نمی کند قند و چربی ام بالاست. من در دسته ی خیلی لاغرها تقسیم بندی می شوم. مثل این می ماند که بیرون لاغر و از درون چاقم! وقت دکترم برای چند هفته ی دیگر است. باید زنگ بزنم و وقتم را جلو بیندازم و زودتر بفهمم این چه بلایی است سرم آمده!

معضل خارج نشینی

مدتی است با معضل عجیبی مواجه شده ایم. هم من و هم همسر جان. چون اینجا زندگی می کنیم و درآمدمان به دلار است، خانواده، اقوام، دوست و آشنا یکی یکی سر و کله شان پیدا شده برای طلب قرض! واقعا درک نمی کنم چه در ذهنشان می گذرد. احتمالا می نشینند پیش خودشان حساب و کتاب می کنند که هر دلار معادل چقدر تومان می شود و بعد می بیننداحتمالا برای ما مبلغ چندانی به حساب نمی آید و تقاضایشان را پست می کنند توی واتساپ و تلگرام و مسنجر فیسبوکمان. نمی دانید چقدر حس بدی پیدا می کنم وقتی مجبورم جواب رد بدهم آن هم به کسانی که خیلی باهاشون رودوراسی دارم و کلی بعدش ناراحت می شوم. مساله این است درست است درآمد ما به دلار است اما هزینه هایمان هم به دلار است. بعدش ما هنوز دوسال نشده که ساکن دیار غربت شدیم و همچنان وضعیت ثابتی از نظر اقتصادی نداریم. دانشگاه من همین پاییز شروع می شود و با مشورت آقای همسر قرار شده قسمتی از شهریه را از درآمدمان بدهیم تا حداقل مبلغ وام  دانشگاه را بگیریم برای اینکه بعدا بهره ی کمتری بپردازیم و در آینده بعد از اتمام درس من زودتر به وضعیتمان سر و سامان دهیم. ضمن اینکه قرار شده به پس اندازمان دست نزنیم چون در این مملکت اگر خدای نکرده اتفاق پیش بینی نشده بیفتد، دستمان به هیچ جا بند نیست و امیدمان اول به خدا و بعد خودمان است. درک می کنم شرایط اقتصادی ایران اصلا مساعد نیست و گرانی و بیکاری و تحریم روز به روز فشار زندگی را بیشتر می کند اما اگر قرار باشد به کسی هم کمک کنیم خانواده هایمان در درجه ی اول قرار دارد. چند وقت پیش ثبت نام امتحان بین المللی یکی از دوستانم را برایش انجام دادم و ازش خواستم معادل هزینه ثبت نام را به تومان به حساب مادرم بریزد. مبلغ اندکی بود ولی حداقل کاری بود که می توانستم به عنوان هدیه ی روز مادر برای مادرم انجام دهم. آن اوایل که تازه آمده بودیم دختر عمه پیام داده بود که دستش تنگ است و هزینه ی ثبت نام تافل برادرم را پرداخت کن. راستش را بخواهید یک اخلاقی که اینجا پیدا کرده ام این است که دیگر تعارف نمی کنم. گفتم کمکشان می کنم اما معادلش را کم کم به مادرم قسطی پرداخت کنند. گفت "نداریم" و من هم گفتم "باشد هر وقت داشتید خرد خرد به مادرم بدهید". گفت خبر می دهد و دیگر هیچ وقت خبر نداد.  راستش را بخواهید یاد گرفته ام همیشه در منظورم شفاف باشم حتی اگر به نظر زیادی رک یا گستاخانه به نظر بیاید. من آدم خسیسی نیستم و نیتم برای کمک به دیگران خیلی صادقانه است اما الان در موقعیتی نیستم که بخواهم بی حساب  کتاب خرج کنم و از طرفی متوجه انتظارات بالای دیگران نمی شوم. یکی از دوستان دوران ارشدم پیام داده که من این مبلغ را  احتیاج دارم برای ایجاد تغییر بزرگی در زندگیم! متاسفانه جوابم دوباره نه بود و علیرغم اینکه گفت اشکالی ندارد، با وجود شناختی که از او دارم مطمئنم حسابی دلخور شده است. هرچند وقت یکبار که دوست یا آشنایی که مدتها ازشان بی خبر بودیم پیام می دهند، شستمان خبردار می شود تقاضایی پشت این احوالپرسی یهویی وجود دارد. مادرم آن روز می گفت فلانی و فلانی دلخورند که آمریکا رفتی دیگر احوال نمی پرسی و من در جواب گفتم خوب قبول کنند راه دور است و مشغله زیاد. اما صادقانه بگویم می دانم اگر احوالشان را بپرسم دو روز نشده آنها هم به صف متقاضیان وام بلاعوض می پیوندند. شاید الان که این مطلب را بخوانید فکر کنید من چه آدم ناخن خشک بی احساس و بی ملاحظه ای هستم. احتمالا به نظر آن دوست و فامیل و آشنا هم همینطور به نظر بیایم. اما واقعیت همین است که نوشتم!

چند وقتی است دارم اشتهایم به غذاهای مورد علاقه ام را از دست می دهم. آش رشته، قیمه، خورش کدو بادمجان و حتی جوجه کباب. اصلا دیگر به دهانم‌ مزه نمی دهند. حتی علاقه ام به میوه ها و سبزیجات را از دست داده ام. تنها چیزهایی که هنوز سر شوقم می آورد، هندوانه، کم و بیش توت فرنگی و خیار و ریحان است. از نعناع، جعفری، سیب و پرتقال فراری ام. از برنج دم دراز خوشم نمی آید و حتما باید کته درست کنم تا از گلویم پایین برود. ماکارونی هنوز دوست دارم اما کم کم آن هم دارد از چشمم می افتد. نمی دانم چرا اینطوری شدم ولی می دانم نشانه ی خوبی نیست.

غذا

امروز روز سوم رمضان است. راس ساعت ۱۱:۱۲ هر روز گرسنگی چنگ می اندازد به دلم. یعنی سحری که خورده ام عملا ۶ ساعت جواب می دهد و ۹ ساعت و نیم باقی مانده را کبد بیچاره ام به هر دری می زند تا سرپایم نگه دارد. اما عملا دو ساعت مانده به افطار از حال می روم و دیگر انرژی برای هیچ کاری نمی ماند. آقای همسر می گوید دو روز نگذشته آب شده ام و بعد از ظهرها که از کار می آید غر می زند که رنگم مثل گچ سفید شده است. تازه شانس آورده ام هنوز کارم شروع نشده و انرژی ام صرف بدو بدو دنبال دوای مریض ها نمی شود. دیروز رفتیم Whole Food نزدیک خانه مان. Whole Food نام فروشگاههای زنجیره ای است که محصولات گیاهی و حیوانی کاملا طبیعی و ارگانیک عرضه می کنند. از آنجایی که اینجا همه چیز حتی بذر گیاهان دستکاری می شود لذا وجود چنین مراکزی برای آنهایی که نمی خواهند خودشان را در معرض خطرات دستکاریهای انسانی قرار بدهند کاملا ضروری به نظر می آید. قیمت خیلی از میوه ها و تره بار گرانتر از محصولات غیر ارگانیک هست و طبیعتا اقشاری که درآمدشان کفاف چنین هزینه هایی را می دهد مشتری های معمول هستند‌. وسواس آقای همسر در مورد سلامت غذایی مان باعث شده که پای ما هم کم و بیش به این فروشگاه باز شود. البته ما گوشتمان را از فروشگاه مسلمانها تهیه می کنیم که هم حلال است و هم برچسب hormon free را روی محصولاتشان زده اند. سبزی و میوه ها را هم اگر بتوانیم ارگانیکش را از Walmart و Kroger (فروشگاههای زنجیره ای برای اقشار کم درآمدتر) تهیه کنیم سراغ Whole Food نمی رویم. خلاصه که سعی می کنیم سالم و مقرون به صرفه بودن، هر دو را مدنظر قرار بدهیم که همیشه کار ساده ای نیست.

روز اول بعد از اسباب کشی رفتیم به یک رستوران مدیترانه ای نزدیک خانه که نسبتا شلوغ بود. کیفیت غذایش بد نبود اما برای ما که بیشتر از یک سال و نیم در مرکز رستورانهای عربی، پاکستانی و ایرانی زندگی کرده بودیم، غذای درجه دو حساب می شد. تازه این اواخر نزدیک خانه قبلی مان، یک رستوران بندری پیدا کرده بودیم که فلافلهایش حرف نداشت. خالد سرآشپز جوان ایرانی است که اکثر منویش غذاهای مکزیکی است و برای معدود مشتری های بندری دوستش، منوی ویژه را اضافه کرده و آخرین بار شوخی وار به ما غر زد که چرا کم سر می زنیم. همسر جان فلافل و خوراک بندری را به عنوان غذای اصلی قبول نداردو اعتقاد دارد آدم فقط هوسی باید برود فلافل بخورد. اما در عوضش رستوران کردی هست که سرآشپزش ایرانی است و سلف سرویس. محیط کوچک و دنجی که برای ما پاتوق شده بود. غذایش معمولی است اما یکی از سالادها به علاوه ی فرنی شان حرف ندارد. پیش خدمت، رابعه دختر زیبا و خوش برخوردی است که دیگر ما را می شناسد و یکجورهایی دوست شده ایم. از آن جاهایی است که آدم احساس راحتی می کند و ماهی یکی دو بار حتما سر می زند‌ اما حالا که راهمان دور شده دیگر  باید ببینیم کی می توانیم سر بزنیم یا  که شاید باید دنبال پاتوق جدیدی بگردیم.

تنها چیزی که نبودش خیلی محسوس است رستوران افغانی است. با وجود جمعیت رو به رشد هموطن ها در شهر، هنوز کسی سراغ راه اندازی رستوران نرفته. گویا یکی قبل از آمدن ما بوده که ورشکست شده و درش را پلمب کرده اند. من مهارت چندانی در درست کردن غذاهای افغانی ندارم و درست کردن بعضی شان کار یک نفره نیست و ابزار خاص لازم دارد. تنها راهی که بتوان طعم چنان غذاهایی را چشید رفت و آمد با خانواده های افغان اصیل است که ما در دایره ی آشناهای فعلیمان، کسی را نمی شناسیم. احتمالا تجربه ی دوباره ی طعم غذاهای وطنی را باید گذاشت برای وقتی که به آنجا برمی گردیم. به قول همسر جان اگر قرار بود همه چیز اینجا هم باشد پس مهاجرت و غربت این وسط چه کاره است!

پ.ن: این خاصیت شکم گرسنه است که همه ی بحثها را به غذا می کشاند!