و اما در مورد چالش های ذهنی ام که گفته بودم برایتان می نویسم قصه از این قرار است که
ادامه مطلب ...چند روز پیش رفته بودیم کنسرت حامد نیک پی. حامد از آن خواننده هایی است که با برنامه آکادمی گوگوش و استیج در میان ایرانیان داخل شناخته شد اما واقعیت این است که او حدود بیست سال است که در این عرصه فعال است. صدای قوی دارد و آهنگ های تلفیقی که اجرا می کند فوق العاده زیبا و شنیدنی است. در این کنسرتش از سبک جدیدش به نام Sufi Funk که ترکیب موسیقی سنتی شرقی (صوفی) و ژانر موسیقی دهه 1960 آمریکایی (فانک) است، رونمایی کرد. بسی لذت بردیم و همسر جان در اولین تجربه ی تماشای کنسرت حرفه ای حسابی ذوق زده شده بود. بلیطهای کنسرت را بدون هماهنگی با همسرجان گرفته بودم. به دلایل زیادی همسرجان موافق رفتن نبود. یکی اینکه شاید جو کنسرت مناسب حضور ما نباشد. آخرین بار به مراسم چارشنبه سوری ایرانی ها رفته بودیم و جو رقص و باده نوشی اش زیاد با ما همخوانی نداشت و زیاد نماندیم. اما با توجه به شناختی که از اجراهای حامد داشتم به خودم گفت مشکلی نخواهد بود و واقعا نبود. همه خیلی مودب روی صندلی هایشان نشسته بودند و فضا فضای آرام و در عین حال با نشاطی بود. حتی یکی دو تا خانم با حجاب دیگر هم حضور داشتند و من تنها هدف نگاههای دیگران نبودم! خواننده های ایرانی زیادی به شهر ما برای کنسرت می آیند و من هم تصمیم دارم سالی یک کنسرت را در برنامه تفریح دونفره مان بگذارم. برای هردویمان خوب است هر ازگاهی از غارمان بیرون بیاییم و چیزهای جدید را تجربه کنیم.
همین الان که دارم می نویسم ساعت ۱۱ و ۱۵ دقیقه شب هست. یک بشقاب ماکارونی تقریبا خالی روی پایم است و دراز به دراز روی مبل افتاده ام. امروز از آن روزهای کاری خیلی شلوغ بود. پای راستم حسابی درد گرفته و گز گز می کند. چند تا کار عقب افتاده داشتم، انجامشان دادم و حالا از شدت خستگی نمی توانم از جایم جم بخورم. همسر جان امروز کلی ورزش کرده و حسابی خسته شده بود. برای همین زود به تخت رفته و الان دارد خواب هفت پادشاه را می بیند. دکتر هم رفتم، کلی قرص و دوا نوشت که یک هفته ای هست دارم مصرف می کنم. البته برای مشکل تیروئیدم هنوز کاری نکرده ام. دکترم نامه داده برای متخصص غدد و گویا پیدا کردن متخصص غددی که بیمه ی من را قبول کند کار حضرت فیل است. بعد از کلی تلفن بازی با بیمه و مطب دکترم، بالاخره یک متخصص پیدا کردم که هنوز موفق نشده ام وقت بگیرم. دوشنبه اول صبح، اولین کارم تماس با دکتر مربوطه است. دکتر خودم می گوید پیش-پرکاری تیروئید دارم و باید قبل از اینکه تبدیل به شکل حادش بشود علتش را پیدا و کنترل کنم. بهتان گفته بودم اخیرا دچار چالش های ذهنی زیادی شده ام؟ علتش محیط جدیدی است که زندگی می کنیم و آدمهایی از دنیایی کاملا متفاوت. یک روز که مثل الان خسته نبودم از از این آدمها و دنیایشان برایتان می نویسم.
برای ثبت نام دانشگاه باید تاییدیه ی عدم ابتلا به سل تحویل می دادیم. پروتکل اینطوری است که اول باید تست پوستی اش را انجام دهیم. اگر منفی باشد که همان گزارش را تحویل دانشگاه می دهیم اگر مثبت باشد مرحله ی بعدیاسکن ریوی است. اینجا یک تست خونی هست که جایگرین تست پوستی شده به خاطر اختصاصیت بیشتر. اما چون گرانتر است دانشگاه اولویتش تست پوستی است. اما از شما چه پنهان تست پوستی من گرانتر از تست خون درآمد به دلایلی که مهمترینش بی اطلاعی خودم از پوشش بیمه ام بود. نهایتا تست پوستی صد دلار هزینه گذاشت روی دستم که چون مثبت شد بیخیال مراحل اسکن قفسه سینه شدم و مستقیم تست خون را انجام دادم و جواب منفی را بدون صرف هیچ هزینه ای گرفتم.حالا از این ندانم کاریهای من که بگذریم تست سل بهانه ای شد تا چکاپ سالیانه ام را انجام دهم و نتیجه ی آزمایش ها دو تا شاخ گنده روی سرم نشانده! چربی و قند خونم هر دو بالاست. شاید باورتان نشود حتی هموگلوبین A1C ام هم بالاست. یعنی من در مرحله ی پیش دیابت هستم؟ نمونه ی خونی که ازم گرفتند حدود 7 ساعت بعد از سحری بود. تا جایی که میدانم قند خونم تقریبا ناشتا حساب می شد. کم خونی شدیدا وحشتناک دارم و یک یافته ی جدید اینکه T4 خونم شدیدا بالاست در حالی که TSH ام نرمال است. من در دوره ی لیسانسم تفسیر همه ی اینها را خواندم اما حالا کنار گذاشتن همه ی این جوابها کنار هم برایم سخت است. دو سال پیش که چکاپ انجام دادم همه چیز نرمال بود و حالا بعد از دو سال این همه تغییرات؟ ضمن اینکه هرکس من را ببیند باور نمی کند قند و چربی ام بالاست. من در دسته ی خیلی لاغرها تقسیم بندی می شوم. مثل این می ماند که بیرون لاغر و از درون چاقم! وقت دکترم برای چند هفته ی دیگر است. باید زنگ بزنم و وقتم را جلو بیندازم و زودتر بفهمم این چه بلایی است سرم آمده!
امروز روز سوم رمضان است. راس ساعت ۱۱:۱۲ هر روز گرسنگی چنگ می اندازد به دلم. یعنی سحری که خورده ام عملا ۶ ساعت جواب می دهد و ۹ ساعت و نیم باقی مانده را کبد بیچاره ام به هر دری می زند تا سرپایم نگه دارد. اما عملا دو ساعت مانده به افطار از حال می روم و دیگر انرژی برای هیچ کاری نمی ماند. آقای همسر می گوید دو روز نگذشته آب شده ام و بعد از ظهرها که از کار می آید غر می زند که رنگم مثل گچ سفید شده است. تازه شانس آورده ام هنوز کارم شروع نشده و انرژی ام صرف بدو بدو دنبال دوای مریض ها نمی شود. دیروز رفتیم Whole Food نزدیک خانه مان. Whole Food نام فروشگاههای زنجیره ای است که محصولات گیاهی و حیوانی کاملا طبیعی و ارگانیک عرضه می کنند. از آنجایی که اینجا همه چیز حتی بذر گیاهان دستکاری می شود لذا وجود چنین مراکزی برای آنهایی که نمی خواهند خودشان را در معرض خطرات دستکاریهای انسانی قرار بدهند کاملا ضروری به نظر می آید. قیمت خیلی از میوه ها و تره بار گرانتر از محصولات غیر ارگانیک هست و طبیعتا اقشاری که درآمدشان کفاف چنین هزینه هایی را می دهد مشتری های معمول هستند. وسواس آقای همسر در مورد سلامت غذایی مان باعث شده که پای ما هم کم و بیش به این فروشگاه باز شود. البته ما گوشتمان را از فروشگاه مسلمانها تهیه می کنیم که هم حلال است و هم برچسب hormon free را روی محصولاتشان زده اند. سبزی و میوه ها را هم اگر بتوانیم ارگانیکش را از Walmart و Kroger (فروشگاههای زنجیره ای برای اقشار کم درآمدتر) تهیه کنیم سراغ Whole Food نمی رویم. خلاصه که سعی می کنیم سالم و مقرون به صرفه بودن، هر دو را مدنظر قرار بدهیم که همیشه کار ساده ای نیست.
روز اول بعد از اسباب کشی رفتیم به یک رستوران مدیترانه ای نزدیک خانه که نسبتا شلوغ بود. کیفیت غذایش بد نبود اما برای ما که بیشتر از یک سال و نیم در مرکز رستورانهای عربی، پاکستانی و ایرانی زندگی کرده بودیم، غذای درجه دو حساب می شد. تازه این اواخر نزدیک خانه قبلی مان، یک رستوران بندری پیدا کرده بودیم که فلافلهایش حرف نداشت. خالد سرآشپز جوان ایرانی است که اکثر منویش غذاهای مکزیکی است و برای معدود مشتری های بندری دوستش، منوی ویژه را اضافه کرده و آخرین بار شوخی وار به ما غر زد که چرا کم سر می زنیم. همسر جان فلافل و خوراک بندری را به عنوان غذای اصلی قبول نداردو اعتقاد دارد آدم فقط هوسی باید برود فلافل بخورد. اما در عوضش رستوران کردی هست که سرآشپزش ایرانی است و سلف سرویس. محیط کوچک و دنجی که برای ما پاتوق شده بود. غذایش معمولی است اما یکی از سالادها به علاوه ی فرنی شان حرف ندارد. پیش خدمت، رابعه دختر زیبا و خوش برخوردی است که دیگر ما را می شناسد و یکجورهایی دوست شده ایم. از آن جاهایی است که آدم احساس راحتی می کند و ماهی یکی دو بار حتما سر می زند اما حالا که راهمان دور شده دیگر باید ببینیم کی می توانیم سر بزنیم یا که شاید باید دنبال پاتوق جدیدی بگردیم.
تنها چیزی که نبودش خیلی محسوس است رستوران افغانی است. با وجود جمعیت رو به رشد هموطن ها در شهر، هنوز کسی سراغ راه اندازی رستوران نرفته. گویا یکی قبل از آمدن ما بوده که ورشکست شده و درش را پلمب کرده اند. من مهارت چندانی در درست کردن غذاهای افغانی ندارم و درست کردن بعضی شان کار یک نفره نیست و ابزار خاص لازم دارد. تنها راهی که بتوان طعم چنان غذاهایی را چشید رفت و آمد با خانواده های افغان اصیل است که ما در دایره ی آشناهای فعلیمان، کسی را نمی شناسیم. احتمالا تجربه ی دوباره ی طعم غذاهای وطنی را باید گذاشت برای وقتی که به آنجا برمی گردیم. به قول همسر جان اگر قرار بود همه چیز اینجا هم باشد پس مهاجرت و غربت این وسط چه کاره است!
پ.ن: این خاصیت شکم گرسنه است که همه ی بحثها را به غذا می کشاند!