این روزها از کوچکترین حرکت یا حرف همسرجان ناراحت می شوم یا حرصم می گیرد. فرقی نمی کند در مورد چه باشد از آشپزی گرفته تا سلفی گرفتن و ییرون رفتن و محتوای صحبتهایش با خانواده اش پشت تلفن. قبلا نظرش را زیاد می پرسیدم حالا بیشتر خودکار کارهایی که مد نظرم باشد را انجام می دهم و به او فقط خبر می دهم که بداند. به احتمال زیاد هورمونها نقش جدی در این بداخلاقی های دوره ای دارد. خدا بخیر بگذراند.

دیروز شرایطی پیش آمد که شاهد تولد دخترک زیبای دوستم شدم، چه تجربه ی زیبای توصیف ناپذیری. دوستم عمل سزارین داشت و به خاطر کرونا شوهرش نمی توانست پسرکشان را در خانه تنها بگذارد و مجبور بود برای عمل تنهایی برود. آنها هم‌ مثل ما دور از خانواده و فامیل هستند و سپردن پسرک به دیگران هم عملا امکان پذیر نبود به دلایل خاص. اینطوری شد که من از اتاق عمل سردرآوردم. صدای گریه ی نوزاد زیباترین صدایی بود که در آن لحظه به گوش می رسید.  من اولین کسی بودم که با دخترک زیبایشان حرف زدم و دخترک گوشش را تیز کرده بود و با دقت گوش می داد. دخترک گیس مشکی، سالم و سلامت چشمانش را به دنیا باز کرد‌. خدایا شکرت!

پ.ن: امیدوارم پروسه ی تولد پسرک من طبیعی باشد چرا که سزارین هم ترسناک است، هم کلی جنجال بعد از عملش زیاد است.  مادر دخترک خیلی اذیت شد و یک زخم بزرگ روی شکم دارد که ماهها زمان برای ریکاوری لازم دارد. باز هم خدا رو شکر که همه چیز ختم به خیر شد.

نه به چند وقت پیش که نگران حس نکردن حرکت پسرک بودم و نه به الان که پسرک لحظه ای آرام نمی گیرد و لگدهایش گاهی آنقدر واضح است که همسر جان هم به راحتی می تواند حسش کند. سه ماهه ی دوم هم به سلامتی دارد تمام می شود و ثلث این ماجراباقی مانده. خریدهایم فعلا معلق مانده، باید به خودم قول بدهم بعد از امتحان جمعه خرده ریزه ها را کاملا  بخرم و از لیستم خط بزنم. وزنم زیاد شده و دیگر به قول خواهر همسرجان که تصویری حرف می زدیم شبیه مامانها شدم. این روزها تلاشم بیشتر شده و روحیه ی بهتری دارم. از آن حالت گیر دادن و غر زدن بیرون آمدم و هورمونها فعلا روی خوشم را به همه ‌نشان‌ می دهد. فعلا همین ها را داشتم تا بنویسم. وبلاگهایتان را می خوانم خاموش، مراقب خودتان باشید :)

روزها به سرعت می گذرند و برای من زندگی در بازه های دو هفته ای تقسیم شده متناسب امتحانهایم، هفته ای که امتحان ندارم نه که درسها کم باشد اما چون فشار جمعه ی امتحان نیست خیال راحتتری دارم و فکرم برای بقیه ی جنبه های زندگی بازتر است. به همسر جان از دو هفته ی پیش خبر داده بودند که چون پروژه به اندازه ی کافی ندارند آخر ماه عذرشان را می خواهند. خودش خیلی نگران بود اما به خاطر من نشان نمی داد. کار همسری کامپیوتری است و ماههاست به خاطر کرونا از خانه کار می کند. بدی شغلش این است که قراردادی است و هر وقت پروژه نباشد راحت عذرشان را می خواهند. این یکبار چند ماه پیش اتفاق افتاد اما بعد از یک ماه دوباره زنگ زدند و مشغول شد. برای همین همسر جان گفت یک کار دم دستی موقت پیدا می کند تا پروژه های جدیدشان شروع شود. چون نزدیک Thanksgiving و کریسمس می شویم بازار شغلهای فصلی مرتبط با میل و پست بسته ها و حمل و نقلشان گرم است و همسرجان برای یک شرکت پست اپلای کرد و خیلی سریع هم بهش زنگ زدند و مصاحبه کرد و قرار شد از آخر هفته کار نیمه وقتش را شروع کند. دیروز اما محل کارش ایمیل زدند که پروژه ی جدید دارند و همسر جان و دو همکارش را منتقل می کنند به یک تیم دیگر‌. خیلی خوشحال شدیم دوتایی و کلی خدا رو شکر کردیم. اما همسرجان می گوید می خواهد کار موقتش را آخر هفته ها برود چون هم یک درآمد اضافه است و هم خدای نکرده اگر دوباره کارش اینطوری شد پس انداز کافی داشته باشیم. خودش فعلا دارد آهسته آهسته روی مدرک اینجایش کار می کند با کلاسهای آنلاین کالج. همسرجان مدرک مهندسی دارد اما سالها در یک شغل نامرتبط با رشته اش کار کرده و حالا اینجا نه می تواند از مدرکش استفاده کند چون تجربه ی کافی ندارد و نه از سابقه ی کارش چون مدرکش را ندارد. برای همین حالا می خواهد تجربه را با مدرک یکی کند. کار فعلیش را از طریق دوستش پیدا کرده، درآمد و شرایط کار کاملا کارمندی است اما بدیش قراردادی بودنش است و سختی پیدا کردن کار در شرایط فعلی. فعلا که اوضاع زیاد بد نبوده و خدا رو شکر توانستیم مدیریت کنیم همه چیز را. درسهای من که تمام شود خدا بخواهد اوضاع بهتر می شود. نه من نه همسر جان آدمهای پولکی نیستیم، طرفدار رشد و پیشرفتیم، اما غصه ی چیزهای گذرا رو نمی خوریم و شاید همین علت حال خوبمان باشد. زندگی ادامه دارد با تمام لحظه هایش و پسرک هم همین الان با لگد پرمهرش، مهر تاییدی بر حرفهایم زد ؛)

امتحان دیروز هم سخت بود و هم من آمادگی کامل نداشتم. دو روز مانده به امتحان تمام وقت آزادم صرف دکتر رفتن و رفع نگرانی ها شد و فرصت نکردم درسها را آنچنان که باید مرور کنم. شب امتحان را هم بیدار بودم اما کمک چندانی نکرد. برای همین روی نمره ی امتحان نمی توانم حساب چندانی بکنم. روش درس خواندن و برنامه ریزیم را باید عوض کنم چون با این حجم از درس و سوالات مفهومی، سطحی خواندن درسها کمک چندانی نمی کند و سال بعد که روتیشن بیمارستان داریم نیاز داریم تمام اینها را عملی پیاده کنیم. چند تا پروژه ی فوق کلاسی هم دارم که باید قبل از آمدن امتحانهای پایان ترم سر و سامانشان بدهم. این وسط خریدهای پسرک هم هنوز کامل نشده و یک روزهایی مثل امروز حوصله ی هیچ کدام از این کارها را ندارم‌. باید تکانی به خودم بدهم و شروع کنم.

بعدا نوشت: نمره ی امتحانم حتی بهتر از دفعه های قبل شد. اول که نمره ها رو دیدم فکر کردم اشتباه می بینم اما به جز یک درس که تمام کلاس میانگین پایین داشتند بقیه را به طرز اعجاب آوری A شدم. گویا شانس بیشتر از چیزی که فکر می کردم یارم بوده!

انگار توی هر سه ماهه ی بارداری من،  اپیزودی از اضطراب بی نهایت هست که باعث می شود از اورژانس سر در بیاورم. چند روزی بود یک سری دردهای عجیب و غریب به علاوه ی نشانه های دیگر داشتم. از ده روز پیش حرکات و لگدهای آقا را احساس می کردم و این دو روز آخر بعد آن دردها، دیگر نمی توانستم حرکتی را حس کنم. با دکترم که تلفنی حرف زدم من را ترساند و گفت می تواند علامت جدی باشد و حتما باید اورژانس بروم‌. قبل از آن با آنکه کمی نگران بودم اما تاکید دکتر باعث شد هزارجور فکر و خیال ترسناک به ذهنم بیاید و اینطور شد که ساعت ۹ و نیم شب راهی اورژانس شدیم. آنجا که رسیدیم گفتند چون از هفته ی بیستم گذشته ای باید اورژانس زایمان بروی و اینطوری شد که خیلی زود پذیرش شدم و سراغم آمدند. با داپلر ضربان قلب را چک کردند و بعله جناب خان حالش خیلی هم خوب بود و ضربان قلبش قوی، صدای لگدهایش هم شنیده می شد. دکتر گفت دلیلی ندارد که سونو انجام بدهند و یک معاینه ی لگنی هم انجام دادند و گفتند همه چیز مرتب است و راهیم کردند. امروز با یک دکتر جدید قرار دارم. از خدمات مرکزی که فعلا می روم راضی نیستم چون برای موارد اینطوری فقط می گویند برو اورژانس و باور کنید استرسی که آدم از فضای آنجا می گیرد خودش یک سم است برای سلامتی مادر و جنین. حالا دکتر جدید را بروم ببینم اگر راضی بودم سوابقم را منتقل کنم. خلاصه این که بچه ی اول این حرفها را دارد به قول همسر جان و به قول خارجی ها better safe than sorry. برایمان دعا کنید لطفا :)

خرید

بالاخره اولین خرید بچه را انجام دادم. یک گهواره ی چندکاره که هم محل خواب و نشستن نوزاد است  و این قسمتش قابل جدا شدن و حمل است. هم جای تعویض پوشک دارد که البته من خیلی متوجه چرایی فلسفه ی اضافه کردن  چنین قسمتی نشدم چون خودم به شخصه راحتترم از این تشکچه های ضدآب بخرم و روی تخت یا فرش عوضش کنم. فضای زیر گهواره هم برای بازی بچه استفاده می شود وقتی که بزرگتر شد. آپشن موزیک و ویبره و حرکت هم دارد که فعلا نظری در موردشان ندارم. ترنج جان هم در کامنتش قبلا پیشنهاد داده بود که کاربردی تر است.  این روزها والمارت روی وسایل بچه تخفیف بزرگی زده و من هم یک مدل که صد دلار آف خورده بود را زیر نظر داشتم، لحظه ی آخر قبل سفارش، همسر جان پرسید که سایت خود فروشنده را نگاه کردم یا نه. وقتی سایتشان را چک کردم دیدم بله قیمت خود فروشنده به علاوه ی تخفیف خوشامدگویی شان، قیمت را حتی شصت دلار پایینتر می آورد. اینطور شد که توانستیم با یک قیمت مناسب، مدل نسبتا بهتری بگیریم. بی صبرانه منتظرم برسد و جایش را در اتاقمان تثبیت کنیم. برای صندلی ماشین و کالسکه هم تصمیممان بر مدل دوکاره اش است  که همان صندلی ماشین بعد روی پایه ی کالسکه قرار میگیرد و نیاز به جابجایی بچه نیست. قیمتها خیلی متنوع است اما تقریبا همه شان گران به حساب می آیند. ما هم قصد داریم مدلی بگیریم که چند سال اول دیگر نیاز به تعویضش نداشته باشیم، به عبارتی بنجل نباشد. فعلا ذهنم  یارای سایت ها و کامنتها را زیرو رو کردن ندارد، این باشد پروژه ی بعدی. اما در عوضش کلی لباسهای یکسره ی صفر و یک و دو خریدم‌. اینجا یک برندی هست به اسم Carter که تعریفش را زیاد می کنند برای لباس بچه. من که طرح و مدلشان را خیلی پسندیدم‌. البته هنوز نمی دانم چرا اینها اینقدر طرح دایناسور و کوسه روی لباسهای پسرانه شان زیاد است اما رنگ بندیشان قشنگ است. همسرجان به صورت نامحسوس گفت لباسهای رنگ دخترانه هم بگیرم بیشتر چون خودش رنگهای ملیح و شاد دوست دارد :)) اینهایی که سفارش دادم خوب است اما احساس می کنم خیلی ژیگولی اند و باید لباسهای راحتی هم بگیرم مثل زیرپیراهنی های کوچک و شورت. حوله و پتوهای کوچک هم هنوز مانده. یکی دو دست ست کامل هم میخواهم بگیرم برای روز بیمارستان. احتمالا سراغ فروشگاه دیگری می روم، چون این یکی بعد چند دست لباس، همه شان به نظرم تکراری آمدند. پسرم در چله ی زمستان به دنیا می آید برای همین لباسهای سه ماه اولش را با در نظر داشت سرما، پوشیده تر و گرمتر گرفتیم. و برای سه ماه و شش ماهگی مدلهای خنکتر. گرمای اینجا که دیگر زبانزد است و باید حواسمان باشد. یک حسی همه اش به من می گوید وقتی پسرک بیاید احتمالا نصف خریدهایم بی استفاده می ماند و مجبور می شوم یک سری لباسها را دوباره بگیرم. همسرجان پا به پای من لباسها را نگاه می کرد و ذوق می کردو البته گاهی مانع من می شد برای خریدهای خیلی گران، مثلا برای سایز صفر می گفت کل استفاده ی اینها یک ماه باشد یا نه و نمی صرفد. من خودم سر قیمتها سختگیر هستم ولی گاهی این طرحهای گوگولی فیلتر کنترل قیمت آدم را خاموش می کند. به هر حال همین که چند دست اول را خریدیم احساس بهتری دارم و لیستم را کم کم خط می زنم به مرور زمان. 

پ.ن: با دکترم که تلفنی حرف می زدم گفت دیگر وقتش است لگدها و حرکات بچه را حس کنم روزی چند بار. من یک چیزهایی حس می کنم بیشتر مثل این می ماند که توی دلم حباب بترکانند. اگر همان است که معمولا اول صبح و عصرها گاهی حسش می کنم. اولین بار که حسش کردم بین خواب  و بیداری بودم و تمام صورتم قرمز شد. فکر کنم شوکه شده بودم و کمی هم ترسیده. هنوز هم هربار حسش می کنم کمی جا می خورم اما دیگر به پهنای صورتم رنگ به رنگ نمی شوم.

رویا

چند وقتی است خوابهای واضحی می بینم. مسلما اثر هورمونهای این دوران است. دیشب یا صبح بود فکر کنم خواب پسرم را دیدم با جزئیات کامل. بغل پدرش بود و پشتش به من بود اما رویش را برگرداند و شروع به حرف زدن کرد. یادم نمی آید چی ها گفت اما انگار یکساله باشد. رنگ پوستش روشن مثل من و همسرجان، موهایش رنگی بین طلایی و مسی و چشمهایش نه به درشتی پدرش و نه به بادامی مادرش کمی خمار و چیزی میان سبز و عسلی بود. اینها که گفتم هر کدام می توانند اتفاق بیفتند چرا که من بچگیهایم موهایم طلایی بوده برای دو سال اول و بعدش که تراشیده اند دیگر به آن روشنی موهای نوزادی نشده و همسری هم موهایش خرمایی است. رنگ چشم پدرم عسلی تیره است و مادربزرگ سمت پدریمان چشمهای سبز دارد که هیچ کداممان به ارث نبردیم! اینها از سمت من است اما سمت همسری هم پوست تیره داریم، هم موهای سیاه زاغی. فکر کنم پسرک توی خواب ترکیب ایده آل ذهنی من بوده و خیلی نباید روی رویای حاملگی حساب باز کنم اما دیدنش در خواب انگار نوید می دهد که ناخودآگاهم کم کم دارد کنار می آید با قضیه ی مادر شدن و البته مادر یک پسر بچه بودن. نوشتم تا بعدها بیایم خوابم را با واقعیت مقایسه کنم :))

امروز بساط آش پزون داریم. چند روز پیش کلی سبزی تازه خریدیم و خرد کردیم و حالا افتاده ایم روی دور غذاهای سبزی دار. کلی سبزی خشک دارم اما انگار آن رنگ و بویی که باید را نمی دهد و فقط در صورتی که فریزرمان خالی باشد سراغشان می روم. بارداری کمی تنبلم کرده و البته تنها دلیلش نیست. کلاسهای آنلاین و تمام روز پشت میز نشستن خودش یک عامل مهم در این بی تحرکی است. دیروز بالاخره تصمیم گرفتم خرید بچه را شروع کنم. با همسر جان سری به فروشگاه تارگت زدیم و کلی گشتیم. راستش آنقدر تنوع زیاد بود و بعضی چیزها که من تازه می فهمیدم برای بچه لازم هست که کلا خرید نکردم. چون آپارتمانمان یک اتاق خواب بیستر ندارد قصد نداریم خریدهای بزرگ و جادار بکنیم. یک گهواره ی جمع و جور که بشود کنار تخت خودمان برای ماههای اول جا داد تا وقتی که سال دیگر خانه را عوض کنیم و بشود بزرگتر و جادارترش را گرفت. برای لباس خیلی سختگیر نیستم و می دانم دفعه ی بعد که خرید بروم می توانم مقدار زیادیش را یکجا بگیرم. خرد و ریزه های ضروری را حتما باید لیست کنم که بعدا یادم می رود. سخت است ولی باید از یکجا شروع کرد.


شبهای امتحان آدم دوست دارد هر کاری بکند جز درس خواندن. ساعت ۱۲:۱۷ بعد از نیمه شب است و فردا  اولین امتحان جامع ترم  برگزار می شود. همه پنج کلاس را تقریبا یکبار و دوبار خوانده ام و نوبت مرور کردن است. بعید می دانم بیدار بمانم. می خوابم و ۴ و ۵ صبح بیدار می شوم. بدی این ترم این است تا خود پنجشنبه ی قبل امتحان کلاس داریم از ۸ صبح تا ۵ عصر و من تمام این هفته را یکسره درس خواندم تا پاسی از شب. درسها حسابی کاربردی شده و البته سختتر اما جالبتر با کلی کیسهای بالینی. آدم مجبور است مدام در حالت آماده باش و تجزیه و تحلیل این دارو و آن مریض و فلان بیماری و مکانیسم باشد. خلاصه عالمی دارد برای خودش داروسازی.

پ. ن: من هنوز که هنوز است کیک یا همان تکان خوردن گل پسر را حس نمی کنم. البته راستش اصلا نمی دانم باید منتظر چی باشم که اسمش را کیک بگذارم. توی سونوگرافی که حسابی در حال ورجه وورجه بود اما گویا گیرنده های من هنوز انقدر حساس نشده اند.

پ.ن ۲: فردا اولین روزی است که با شکم بالا زده همه ی همکلاسیهایم را می بینم. البته آنقدر لباسهای گشاد می پوشم که جلب توجه نکنم و هفته ی پیش که یک آزمایشگاه داشتم همکلاسیم متوجه نشد و من هم چیزی نگفتم. فعلا که کسی چیزی نمی داند تا ببینم در آینده چه می شود!