روزهایم شلوغ شلوغ است نه اینکه گذری باشد این برنامه ی چهارسال آینده است. هر روز کلاس و درس و کار و فعالیت. توی این شلوغی ها کمتر وقت می کنم با خودم خلوت کنم و امروز صبح فرصت کردم زودتر از خانه بیرون بزنم.پارکینگ دانشکده طبقه چهارم است. جایی که ماشینم را پارک میکنم دید خوبی به شرق دارد جایی که طلوع آفتاب پاییزی را می توان تا حدودی تماشا کرد. چند دقیقه ای ایستادم و منتظر خورشید خانم ایستادم تا از خانه اش بیرون بیاید. خیال کردم حس خوبی خواهد داشت اما همینطور که تماشا می کردم غم عجیبی روی قلبم نشست شبیه دلتنگی. مجبور شدم چند دقیقه ای از کلاس بیرون بزنم تا هوایم عوض شود. این هم بگذرد...
حال دلت همیشه خوش صحراجان
قربانت مینوی عزیز، دلتنگ نوشته هات هستم، بیشتر باش
درود بر شما---معمولا اینگونه غمها نشانه پاکی دل و خالی بودن ان از هر حسی است---ما چون ذخیره احساسی کمی داریم و یا اصلا نداریم اینست که زمانی که به هر دلیل با وضعیت مناسبی در یک محیط قرار میگیریم طبق عادت بسمت غصه وغم میرویم...اگر خودمان را اموزش بدهیم که در موقعیت های خالی حسمان ما بسمت شادی ببرد خیلی عالی میشه...تمرین دوست داشتن و هشیاری در لحظات عمر شادی افرین هستند
سید محسن، شاید هم علت اینکه در وضعیت با ثبات به غم گرایش داریم اینه که حجم زیادی از احساساتمان را بند کرده ایم چون فرصتی برای پرداختن بهشون نداشتیم و وقتی فرصتی پیدا میشه اون احساسات راهی برای بروز پیدا میکنن
فدای دلتون بشم
من هم همچین حسی رو تجربه کردم.ویک روز دلو زدم به دریا.وماندم و 
واسه همین تماشای فلق و




ازدلتنگی عبور می کردم....وشمس وضحاها
شفق بهم آرامش میده...
خداوند همیشه پشت و
پناه تون باشه بلامیسر
قربون شما باران عزیز. عاشق کامنتهای پر انرژی و سبز شماییم. باز هم این طرفها سر بزنید
عزیزم... دلتنگی گاهی هست و میاد و میره پاییز هم مزید بر علت... گاهی گریه خیلی آدم سبک میکنه.. به روزهای خوب فکر کن
آره محدثه جان، این هم بگذرد
طلوع معمولا برای من زیاد دلنشین نیست
نمیدونم چرا؟ ولی برعکس بیشتر ادما من از طلوع لذت نمیبرم برعکس غروب همیشه برام دل انگیزه
کلا آدما صبح نیستم شب و سکوت و تاریکی برام عشقه
همیشه همین بودم
خاطره بدی هم از طلوع ندارما
من طلوعو خیلی دوست دارم
طلوع؛قشنگه بخصوص از طبقه چهارم.اما نه تا پات زمین نباشه خاکی نشی نمی چسبه
پام روی زمین طبقه ی چار بود ولی ها!