خسته شدم، از ایرادهای مادر شوهر، از پالیدن مدامش، از صبح بیدارمان کردنش، از طعنه و کنایه زدنش، از تفکر عروس خدمتکار است داشتنش، از همه چیزش. امشب هم سر سفره طاقت نیاوردم، جوابش را دادم و اتاق را ترک کردم. الان هم نشستم توی راهرو و برای خودم گریه می کنم. اوضاع گوارشیم به هم ریخته است و علیرغم دل درد و حال نزارم آشپزی کردم و ایشان در همان قاشق اول می گوید چه غذای بی مزه ای. من نمی توانم صبور باشم و نمی توانمتظاهر کنم که ناراحت نمی شوم. من زن بی سیاستی هستم و نمی توانم نقش بازی کنم.
عزیز دلمون تشریفشون رو بردند؟
آره بهار جان
واقعا احمقانس این تفکر ما خاورمیانه ای ها راجع به ازدواج و داستان های مربوط بهش
غم مخور
میگما یه کم نمک بریز تو کفشش بلکه زودتر تشریف ببرن ولایتشون



یا غذاها رو تند و تیز بپز، حالا که ایراد میگیره واقعیت داشته باشه دلت نسوزه
یک عدد بهار خبیث
عزیزم
چقدر بعضی ها بی لیاقتن
خوردن دستپخت عروسی مثل تو چیزی شبیه رویاست... عروس نازنینی که با وجودش ... با اخلاق خوبش ... با کمالاتش همه چیز را شیرین میکند...
من حساس شدم یکم گندم