ظاهرا زندگی بر طبق روال می گذرد. اما در عمق آن بلاتکلیفی بدجوری نفوذ کرده است. آقای همسر به طور نامحسوس دچار استرس و خودخوری از وضعیت نامشخصمان شده است و عملا دارد در خودش آب می شود. دعا کنید آنچه بهترین است برایمان اتفاق بیفتد.
ده روز است مادرآقای همسر مهمانمان است. کاتاراکت چشمش را عمل کرده و رو به بهبود است. مادرشوهرم زن پرحرف و ایرادگیری اشت. به همه چیز کار دارد و در رده ی پیرزنهای دوست داشتنی قرار نمی گیرد. از آشپزی بدم آمده چون هرچه درست کنم یک ایرادی رویش می گذارد و زهرم می کند. آقای همسر می گوید شخصیت مادرشان را همینطوری پذیرفته اند و من هم بهتر است خودم را اذیت نکنم و یک گوشم را در بگیرم و گوش دیگر را دروازه. برای من سخت است، بیشتر دعا می کنم تا زودتر حالش خوب شود و برگردد خانه شان.
اینجا رقابت شدیدی شکل گرفته میان دانشگاههای خصوصی برای جذب من به عنوان هیئت علمی و از آنجایی که تکلیف رفتن و ماندن ما مشخص نیست پیشنهادها را معلق نگه داشته ام.
امان از بلاتکلیفی
امان امان
صحرا جونم ازینکه موفق استی خیلی خوشحالم همیشه موفق شاد و سلامت باشی. و انشاالله مادر شوهر جان هم بزودی حالشون خوب بشه و برګردن خونشون
ممنونم بیضا جان. من هم امیدوارم زودتر خوب شود!
خوشحالم از اینکه اینقدر موفقی و سرت دعواست...
همین که آقای همسر متوجه رفتار غلط مادرش هست، دیگه شما جرص نخور
دعا کن واسم گندم جان
ای جانم صحرایی...کیف می کنم از اینکه بر سر تو جنگ در گرفته


کمی صبوری کن تا پیرزن به خانه اش برگرده...به دل نگیر...پیرزنی دوست داشتنی مهمانم بود چند روز...دلت میخواست یه دل سیر بغلش کنی از بس صبور بود
خوش به حال تو با پیرزن صبور.