انگار رفتنمان دارد راستی راستی جدی می شود. کارمان یک مرحله ی دیگر جلو رفت و من چند هفته ی دیگر باید ایران را ترک کنم و تا زمان رهسپار شدن به آن سوی آبها عملا نمی توانم به ایران برگردم. حس عجیبی است. رفتن بدون بازگشت تا مدت زمانی نامشخص ته دل آدم را خالی می کند. به دل کندن از خانواده، دوستان، دانشگاه، شهر و کشور که فکر می کنم هر کدام وزنه ی سنگینی می شود روی دلم. چیزی که این همه انتظارش را می کشیدم حالا که رسیده می ترساندم. امشب با دوستان دورهمی داریم. بعد مدتها فرصت شده جمع شویم و من شیرینی عروسی را بدهم غافل از اینکه اتفاقی حکم گودبای پارتی هم پیدا می کند!
عزیزم ایشاالله بخیر و سلامتی بری، ولی میتونم بپرسم کجا میری؟
عزیزم ینگه ی دنیا
کشور همسایه ی شما
مبارکت باشه عزیزدلم
نگران نباش
همیشه تغیرات بزرگ سخت هستند
ولی این همون چیزیه که براش کلی تلاش کردی
نگران نباش
انشاله که خداوند یار و یاورت هست
خدا همیشه یار و یاوره...
مبارک است... بهترین ها منتظر توست...چشم بزاری، داری مقدماتت برای دیدار رو فراهم می کنی ، دیدار خانواده ات در وطن
به همین زودی واقعا؟
رفتن همیشه سخت و دردناکه
ولی کم کم عادت میشه
تنها نیستی، آقای شوهرم هست
داستان سختیِ دل کندنه